ذاتش مهربان بود، مهربان و قابل اعتماد! چند اسکناس که احتمالا بیشتر از پولی که باید می داد بود را چپاند توی مشت پیرمرد و بعد با ظرف یکبار مصرف سفیدی که تکه های خورد شده ی لبو درونش چشمک می زد، به راه افتاد.
خیس شده بودیم. او بیشتر از من. دلم سوخت. نمی دانم چه شد که ناگهان صدایش زدم:
_آقا محمد…
این اولین باری بود که بجای بهمنش، گفته بودم محمد! خودم هم تعجب کردم ولی سعی کردم باز هم معمولی رفتار کنم.
برگشت و نگاهم کرد. شال گردن قهوه ای که دور گردنم پیچیده بودم را باز کردم و به طرفش گرفتم.
نمی دانم چند ثانیه وچند لحظه طول کشید ولی بالاخره شال را بدون هیچ حرفی از دستم گرفت و انداخت دور گردنش. حرفی رد و بدل نشد، هر دو ساکت بودیم اما گاهی وقت ها سکوت، بیشترین بار معنایی را داشت…
ته گلویم شروع به سوزش می کند و سرفه ام می گیرد. به زمان حال بر می گردم. هنوز نشسته ام روی موتور او که گوشه ی حیاط پارکش کرده. چقدر هوا سردتر شده.
به آسمان نگاه می کنم. به قول آفاق خانم:” هوا سوز برف داره اما نمی دونم چرا نعمت خدا نمی باره. لابد یه جایی برفش اومده و سوزش به ما رسیده سوغاتی”
یقه ی ژاکتم را با دست چفت تر کرده و به ساعت گوشی نگاه می کنم.
یعنی در عرض همین نیم ساعت، خاطرات این چند هفته را مرور کرده بودم؟ زیر لب می گویم:” چه دختر پوست کلفتی هستی تو سایه! هوووف… برم تو. همین الاناست که سر و کله ی آقا محمد پیدا هم بشه”
از آن روزِ توی پارک، دیگر نگفته بودم بهمنش. برایم شده بود آقا محمد! شالم را هنوز پس نداده بود ولی خب همراهش هم ندیده بودم.
تازگی ها با شنیدن اسمش هم حال و هوایم عوض می شد. شب ها قبل از خواب، به او و حرف ها و عقل و درایتش فکر می کنم و روزها به شوقِ شبیه او شدن، کارهای جدیدی می کنم.
مثلا نماز اول وقت می خوانم، آن هم کنار مادربزرگش. یا قرآن و زیارت عاشورا می خوانیم و آفاق خانم همانطور که با دانه های تسبیح توی دستش بازی می کند برایم قصه هایی از ائمه و عاشورا و کربلا می گوید و دلِ بی قرارم را پر از رنج و غصه می کند.
چشمم می خورد به پرچم سیاهی که آقا محمد سر در خانه زده و حالا همراه باد به این طرف و آن طرف می رود و انگار روضه بی صدا می خواند.
امشب، شب اول محرم است… چشمانم را می بندم و توی دلم چند کلمه ای با امام حسین دردو دل می کنم. چه محرمی بشود امسال…!
چند دقیقه ی بعد با تن یخ زده ام بر می گردم توی خانه تا آفاق خانم را آماده کنم. نگاهی به دورتادور اتاق می اندازم. همه چیز را برداشته ام، حتی مشمای پر و پیمان داروهای آفاق خانم را هم دوباره و با دقت چک می کنم تا خاطرم جمع شود که چیزی از قلم نیفتاده باشد.
قرار است با آقا محمد برویم منزل ناهید خانم. تمام این ده شب را مراسم دارند و ناهید خانم خواسته بود تا من و مادرش هم آنجا باشیم. وقتی تلفنی اصرار به رفتنمان می کرد، نمی دانستم چطور از خدا تشکر کنم، چون داشت من را به کسی نزدیک می کرد که همه ی فکر و ذکرم شده بود. از طرفی هم چون تابحال آنجا نرفته بودم حالا حس خوبی داشتم از این توفیق مثلا اجباری.
انگار بعد از مدت ها می خواهم بروم مسافرت، یا اردو. ذوق دارم برای این تغییر و تحول چند روزه.
صدای زنگ در که بلند می شود، پر می کشم و دکمه ی درباز کن را می زنم. چهار روز از ندیدنش می گذرد.
دست روی گونه های گر گرفته ام می گذارم و بعد خودم را می رسانم توی اتاق و پشت پنجره کمین می گیرم.
گوشه ی پرده ی حریر را بالا می زنم و نگاهش می کنم. هنوز به وسط حیاط نرسیده گویی سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بالا می آورد و برای ثانیه ای چشم در چشم می شویم. دلم فرو می ریزد و قلبم هزار تا می زند.
پرده را رها می کنم و می دوم تا جلوی آینه و روسری ام را مرتب می کنم. صدای یاالله گفتنش را می شنوم. از همان توی اتاق بلند می گویم:
_بفرمایید تو
_سلام علیکم
_سلام. خوش اومدین. آفاق خانم حاضره… منم الان میام
_عجله نکنید…
ادامه دارد…