خیلی عادی گفتم:
_چشم. طبق معمول همیشه مزاحمتون میشم.
_اختیار دارید. مراحمید
_می دونید آقای بهمنش، دارم فکر می کنم چقدر این آدم ها کثیفن که کلکسیونی از کارهای کثیف رو زدن زیر بغلشون و با اعتماد به نفس هم دارن این طرف و اون طرف میرن و باز دنبال طعمه ی جدید می گردن؟ یعنی این همه بلایی که سر من آورد بسش نبود آخه؟
دستانش را توی جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
_خب من با توجه به چیزهایی که شنیدم میگم نباید فکر کنیم این قضیه یه قضیه ی عشقی ساده بوده. اتفاقا نه، یقینا چیزی فراتر از این هاست. دختری که با شاهین دقیقا عین پادوی خودش حرف می زنه و توی حرفاش تهدیدش می کنه و از خودش و آدم هایی میگه که در صورت خطای دوباره لهش می کنن… اینا جریانات ساده نیست و حتما به پرونده ای که فردین داره روش کار می کنه ربط داره یا می تونه داشته باشه! به هرحال فعلا نگران نباشید. همین روزاست که فردین و رفقاش دست به کار بشن و شر این افراد رو از سر ما کم بکنن.
هول شدم و عین بچه ها با ذوق کودکانه ای گفتم:
_راستی… یعنی دستگیرشون می کنن؟
از قیافه ی دستپاچه من لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_ان شاالله به زودی، دیگه آخرای کارن. شما دیگه از همین جا کار رو برای خودتون تموم شده بدونید. شک نکنید اون آدم دیگه سایه اش هم این طرفا پیدا نمی شه، چه برسه به این که بخواد مزاحمتون بشه. اینم یه مرحله از زندگی شما بود که خب با تمام سختی هایی که داشت بالاخره و به لطف خدا بخیر گذشت.
_درست میگید. من تنهایی نمی تونستم از پس این همه مشکل بربیام، شما خیلی کمکم کردید.
_خدا کمکتون کرد، من که بنده ای بیشتر نیستم.
تلفنش زنگ خورد و با عذرخواهی کوچکی شروع به صحبت کرد. هنوز راه می رفتیم و مشخص بود سردش شده. من با آن همه لباس گرم باز هم احساس سرما می کردم، پس او حسابی یخ کرده بود.
به عمد کمی سرعتم را کم کردم و چند قدمی از او عقب افتادم. گرم صحبت بود و حواسش به من نبود، اما من خوب نگاهش کردم، شاهین راه رفتنش را مسخره کرده بود. گفته بود می لنگد. به مدل راه رفتنش نگاه کردم. در واقع نمی لنگید اما یکی از پاهایش را کمی سنگین برمی داشت و روی زمین می گذاشت.
این مرد مگر رفتار و اخلاقی بدی هم داشت اصلا؟ چرا باید حرف های شاهین عوضی این جور فکرم را مشغول می کرد؟ اویی که اگر صد تا چاقو می ساخت یکیش هم دسته نداشت.
تازه اگر هم بهمنش، به فرض چیزی را پنهان می کرد حتما به خودش ربط داشت، مگر من کی چه نسبتی با او داشتم که باید همه چیز را بهم می گفت؟
هر چند شاهین فقط بلوف می زد! بنظرم که بهمنش حتی از این باران هم زلال تر بود.
تلفنش که تمام شد، چند قدمِ عقب افتاده را دویدم تا به او رسیدم. دستانش سرخ شده بود، من در مورد چه کسی فکر بد می کردم. کسی که به خاطر کمک کردن به دیگران هول شده و بدون هیچ لباس گرمی از ماشین پریده بود بیرون و بنده ی خدا الان هم می لرزید و دم نمی زد؟ باید از خودم خجالت می کشیدم.
_فردین بود، اون موقع که شاهین رو دیدم بهش زنگ زدم، گفت در جریان همه چیز هست و دارن پیگیری می کنن. خیالتون راحت.
خیالم راحت بود، همین که او بود و کنارش قدم می زدم خیالم راحت بود. دستش را دراز کرد و به طرف در خروجی پارک اشاره کرد و گفت:
_یه لبو فروش اون جا وایستاده، نظرتون چیه لبو بخوریم؟ این جوری گرم هم می شیم.
لبخند زدم. سرم را به نشانه ی تاکید تکان دادم و گفتم:
_من که خیلی لبو دوست دارم
و چند دقیقه ی بعد، دو نفری کنار لبو های داغ و قرمز ایستاده بودیم. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. باورم نمی شد من را به خوردن لبو دعوت کرده! شاید در ظاهر اتفاق خاص و مهمی نبود اما برای من می توانست خیلی خوشایند باشد.
تمام مدتی که مشغول خوش و بش کردن با پیرمرد لبوفروش که کلاه نمدی کلفتی به سر کرده و آب لبو ها را با ملاقه بزرگش چپ و راست می کرد بود، داشتم نگاهش می کردم.
ادامه دارد…