آمین دعایم باش… قسمت هجدهم
امشب همه چیز به طرز مرموزی عجیب شده، شمارهی شاهین است! شاید اتفاقی افتاده. بر میدارم و آهسته جواب میدهم:
_بله؟
_الو، سلام سایه. خواب که نبودی؟
_نه تقریبا.
_خوبی؟ بهتری؟
تعجب میکنم. معمولا سابقه نداشته بدون مقدمه زنگ بزند و حال مرا بپرسد.
_ممنون.
سکوتی حکم فرما میشود. خودم ادامه میدهم:
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_مگه حتما باید چیزی بشه؟ زنگ زدم واسه پرسیدن حالت.
_این وقت شب؟
_تازه سر شبه! یعنی تو مثل جوجه مرغها ساعت ده میخوابی؟!
میخندد و صدای خندهاش حتی از پشت گوشی توی اتاق ساکت آفاق خانم میپیچد. از ترس این که بیدار نشود سریع دکمهی کنار گوشی را میزنم و ولوم را کمتر میکنم. میگویم:
_بیدار بودم!
_خب بهتر؛ میدونی سایه راستش…
سکوت میکند. میپرسم:
_راستش چی؟
مینشینم گوشهی تخت قدیمی آفاق خانم و سعی میکنم حرکت نکنم تا صدای قیژ قیژ خوابش را نپراند. کنجکاو شدهام و منتظرم تا شاهین سکوت را بشکند.
_امانتیها رو رسوندم به صاحابش
یخ میکنم، انگار هوا سردتر شده! باید بی تفاوت باشم و خونسرد. شانه بالا میاندازم و پاسخ میدهم:
_لطف کردی
_نمیخوای بدونی واکنشش چی بود؟
_برام مهم نیست…
_میشه لطفا با من رو راست باشی سایه؟ چیزی رو که دوست داری بدونی بپرس.
_شاهین! واقعا دیگه دوست ندارم چیزی در موردش بشنوم
_اما من بهت میگم. کُپ کرد وقتی فهمید منو تو همدیگه رو دیدیم و تو این کار رو به من سپردی. کیف کردم سایه از این شوک شدنش!
_چرا؟
_حالا! سایه… میدونم ته دلت از حنیف بخاطر کاری که باهات کرد متنفری. جنس شما دخترا رو خوب میشناسم! میدونی، درسته حنیف رفیقمه اما به منم بد نارویی زده!
متعجب میپرسم:
_به تو؟چطور؟
_همه چی گفتنی نیست! اما زد، بدم زد. میخوام بهت یه پیشنهاد بدم
_چه پیشنهادی؟،
_ببین من بیشتر از تو دوست دارم برای یه بارم شده حال حنیف رو بگیرم!یه حساب کوچیک باهم داریم. اما! اما تهش بازم رفیقیم. ما پسرا مدلمون اینجوری میشه گاهی.
گیج شدهام. می پرسم:
_پیشنهادت چیه؟
_با من باشی
گوشهایم تیر میکشد. زنگ صدایش در سرم مثل کوه پژواک دارد. چه میگوید؟ پیشنهاد دوستی میدهد؟ به من؟! شاهین؟ خدایا نه…
بی اراده صدایم بالا میرود و میگویم:
_دیوونه شدی؟ میفهمی چی داری میگی؟
بلند میشوم و پاورچین خودم را به راهرو میرسانم. حوصلهی دردسرِ بیدار شدن آفاق خانم را اصلا ندارم! شاهین جواب میدهد:
_دیوونه که شدم. حالا نظرت چیه؟
محکم میگویم:
_نه! خیال ندارم خودم رو عذاب بدم
_با من بودن برات عذابه؟
هیچوقت از او بدی ندیدهام؛حتی بین بیشتر بگو مگوهای دو نفرهام با حنیف، طرفدار من بوده.کم هم پیش نیامده بود که با حرفهایش آرامم کند، مثلا بعد از آن روز لعنتی که بهش زنگ زدم. نمیتوانم بی چشم و رو باشم! میگویم:
_منظورم این نبود. نمیخوام دیگه درگیر اون باشم
_تو اوکی بده؛ خیلی زودتر از چیزی که فکرشو کنی به هدفمون رسیدیم. بلاخره حنیفم باید جواب غلطی رو که کرده پس بده. نمیشه ولش کرد تا چند ماه دیگه باز همین بلا رو سر یه دختر سادهی دیگه دربیاره! هوم؟
_تو دلت واسه من میسوزه یا دخترای دیگه؟ یا حساب کتاب خودتون باهم؟
_بیشتر از همه؛ واسه تو. سایه! من همیشه نگرانتم و تو فوق العاده برام مهمی
آه بلندی میکشم. شاید آنقدر بلند که شنیده…
_آه میکشی، ناراحت شدی؟
_از کدوم قسمت حرفت باید ناراحت شده باشم؟
_از اینکه نگرانتم و برام مهمی. شایدم از پیشنهاد دوستیم! حرف بدی زدم؟
_نمیدونم. شاید حرف بدی نبود ولی به آدم بدی حرف خوبی زدی!
_یعنی چی؟
_هیچی شاهین. من فقط دلم میخواد تنها باشم و به گذشته فکر نکنم. حداقل الان…
کمی سکوت میکند و بعد میگوید:
_باشه. به خواستهت احترام میزارم اما به حرفام فکر کن. مواظب خودت باش. فعلا
قطع میکند. بوق و بوق… به گوشی توی دستم نگاه میکنم. چه جالب! به خواستهی من احترام گذاشت. مگر خواستهی من هم قابل احترام است؟ پس چرا هیچوقت حنیف این کار را نکرد و همیشه حرف حرف خودش بود؟
از این درگیری درونم خوشم نمیآید. انگار بدم نیامده که کسی به خواستهام احترام گذاشته.
نیشخندی میزنم و چشمانم را میبندم.
چهرهی حنیف پشت پلکم میرقصد. روز آخر… حرفهایش که خنجر شد و به جانم نشست را به یاد میآورم… تحقیرهای پشت سر هم… شاهین پیشنهاد دوستی نداده بود! این یک انتقام شیرین بود، نه؟ کلافه شدهام. از لای در به آفاق خانم نگاه میکنم. میدانم قرص اثر کرده و احتمالا تا صبح به راحتی میخوابد. توی چند شب گذشته از این اتفاقها نیفتاده بود، اگر تکرار میشد چی؟
به اتاقم بر میگردم، از تصور این که اینجا قبلا متعلق به همسر آفاق خانم بوده، یا حتی روی همین بالش و تشک فوت شده باشه حالم بد و دگرگون میشود! دوباره یاد پارچهی ترمه میافتم و جنازه و…
ادامه دارد…