عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت هفدهم

تمام شب به این فکر می‌کنم که من چه حرفی با شاهین دارم؟ یعنی هر وقت دلم گرفت زنگ بزنم و پشت سر حنیف شروع کنم به غر زدن؟ یا نه… آمار زندگی جدیدِ بعد خودم را بگیرم؟
منظور شاهین از این که گفت یک بار این شرایط برزخ را تحمل کرده چه بود؟ عاشق شده بود؟ پوفی می‌کشم و سعی می‌کنم بیخیال شوم؛ اصلا این موضوعات فرعی چه اهمیتی دارد؟
مهم این بود که بلاخره از شر وسایل سمجی که هر کدام یاد حنیف را زنده نگه می‌داشت خلاص شدم. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم خستگی‌ها را به دست خواب بسپارم.
با احساس صدای ضربه‌های ریزی به در چشمانی که تازه گرم شده را باز می‌کنم. می نشینم و نگاهی به ساعتِ گرد دیواری می‌اندازم. از یک گذشته…
خبری از صداها نیست و پیش خودم می‌گویم لابد خیالاتی شده‌ام اما همین که می‌خواهم دوباره دراز بکشم ضربه‌ها تکرار می‌شود. پتو را کنار می‌زنم تا بلند شوم که ناگهان با بالا و پایین شدن دستگیره‌ی در اتاقم از ترس قالب تهی می‌کنم…
نکند دزد آمده باشد؟! پاهایم از شدت وحشت لمس می‌شود. حتما یکی آمده تا من و آفاق خانم را خفه کند و دارایی‌های نه چندان زیاد پیرزن بیچاره را بلند کند و یاعلی!
ای وای… آفاق خانم، نکند بلایی سرش آمده باشد. دستگیره دو بار دیگه حرکت می‌کند، به پنجره‌ی اتاق نگاه می‌کنم. کوچکتر از آن است که بشود فرار کرد. می‌ایستم و با صدایی که پر شده از ارتعاش می‌گویم:
_کیه؟!… الان زنگ می‌زنم پلیس…
هیچ چیزی هم توی اتاق نیست که بردارم و توی سر طرف بکوبم و از خود بدبختم دفاع کنم. هزار فکر و خیال وحشتناک توی سرم چرخ می‌خورد. فرد ناشناس دستگیره را رها می‌کند!
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با احتیاط به در نزدیک می‌شوم. گوش می‌چسبانم تا ببینم آن سوی این دیوار چه خبر است اما هیچ چیزی نمی‌شنوم.
مجبورم بروم بیرون، با استرس در را باز می‌کنم، کسی نیست اما سایه‌ای می‌پیچد توی راهرو. می‌دوم و از آشپزخانه چاقوی نسبتا بزرگی برمی‌دارم و می‌روم توی راهرو.
کسی دست بر شانه‌ام می‌گذارد، جیغ بلندی می‌کشم و برمی‌گردم. آفاق خانم است که با چشم‌های ریز و خوابالودش خیره شده به من و می‌گوید:
_دستم جون نداره، هرچی کردم در اتاقش وا نشد… نکنه خواب به خواب رفته باشه…
چاقو از دستم می‌افتد و با یک دنیا گلایه می‌گویم:
_آفاق خانم! شما بودین؟!
توی دنیای دیگری سیر می‌کند انگار، بی توجه به سوالم می‌گوید:

_می‌خوام اینو بندازم روش، باد خزون می‌زنه؛ می‌چاد…

به پارچه‌ی ترمه‌ای که جلوی صورتم می‌گیرد نگاه می‌کنم!
کاملا بی‌خواب می‌شوم. چند دقیقه‌ای را فقط صرف پیدا کردن دندان‌های مصنوعی‌اش می‌کنم که اشتباهی توی کیسه‌ی دارو ها گذشته بوده و بعد هر کاری می‌کنم، تا قانع شود حال همسر خدا بیامرزش خوب است و دل نگرانش نباشد!
لیوان آب را که از دستش می‌گیرم حس می‌کنم جور عجیبی نگاهم می‌کند. می‌پرسم:
_خوبین آفاق خانم؟ چیزی شده؟
_مادر، آخه خوبیت نداره اینجوری…
_چجوری؟
_بی حجاب… بی روسری… مگه حاجی به تو نامحرم نیست؟ معصیت داره بخدا

باید در اولین فرصت با ناهید خانم تماس بگیرم و از حال خراب مادرش حرف بزنم! لبخند می‌زنم و می‌گویم:
_چشم، حالا که خوابه حاج آقا… هر وقت بیدار شد من چادر سرم می‌کنم! خوبه؟
_اون که بیداره… ایناهاش. مگه نشنفتی یاالله گفت؟

طوری به کنار دستم اشاره می‌کند که انگار واقعا کسی را می‌بیند. بر شیطان لعنت می‌فرستم. موبایلم را برمی‌دارم و شماره‌ی به‌منش را می‌گیرم و زیر لب می‌گویم:
_به درک که خوابه!
بعد از چند بوق برمی‌دارد و با صدایی گرفته می‌گوید:
_بله؟
_سلام آقای به‌منش
_سلام علیکم. بفرمایید خانوم؟
_خوش رفتار هستم
گیج شده گویا؛ می‌پرسد:
_کی؟
_پرستار مامان بزرگتون
خوابش می‌پرد و هل می‌کند:
_یا ابوالفضل مامان آفاق چیزی شده؟ نکنه…
_نه نترسین! فقط یکم ریخته بهم. یعنی توهم زده و بهانه‌ی شوهرش رو می‌گیره
_آهان! خدا خیرتون بده داشتم سکته می‌کردم. مطمئنید اتفاق دیگه‌ای نیفتاده؟ فشار و قند و…
_گفتم که! ببخشیدا مثل روح سرگردان فقط راه میرن و حرف می‌زنن
_شما هم حتما ترسیدین
_کم نه
_شرمنده! عجیبه، خیلی وقته اینجوری نشده بود.
_پس سابقه داره؟!
_بله.
_حالا چیکار کنم؟
_یه قرص ریز داره مخصوص همین اوقات، اسمش و عکسشو براتون می‌فرستم. اونو بی زحمت بهشون بدین
_گوشیم نت نداره. فقط اسمش رو پیامک کنید
_چشم حتما
_مرسی، پس نیازی نیست ببریمشون دکتر؟
_الان نه. من فردا از دکتر مغز و اعصابش وقت می‌گیرم و خدمت می‌رسم تا ببینم باید چه کرد
_باشه. ببخشید بی موقع زنگ زدم
_خواهش می‌کنم. شما حلال کنید باعث زحمت شدیم
_نه زحمتی نیست. شبتون بخیر
_یا علی

به گوشی نگاه می‌کنم و لبخند کجی می‌زنم. چقدر مبادی آداب است و لحن آرامی دارد!
هنوز دو ثانیه نگذشته که صفحه‌ی گوشی روشن شده و زنگ می‌خورد.

ادامه دارد…