آمین دعایم باش… قسمت پانزدهم
با صدای تک بوق بلندی دوباره به زمان حال بر میگردم. گوشواره را پرت میکنم توی جعبه و سعی میکنم بجای واکاوی خاطرات این بار خودم را با تماشای بیرون سرگرم کنم، اما انگار کارتون بزرگی که زیر پایم به سختی جا دادهام با آن گوشههای نم کشیدهی آویزانش به من دهن کجی میکند.
زهرخندی میزنم و سری تکان میدهم! برایم جالب است که حتی از کارتون خالی های بقالی هم شانس و قسمت ما نم کشیدهاش شده.
حس میکنم مسیر کش آمده و مقصد بجای فرحزاد، ناکجا آباد شده که نمیرسیم! راننده هرازگاهی لنگ خیس دور گردنش را به سر تاس و بزرگش میکشد و زیر لب به جان تمام ماشینهای کنار دستش نق میزند! دارم تحملش میکنم!
بلاخره وقتی به سمت باغچهها میپیچد همه چیز یکهو آوار میشود روی سرم، همهی چیزهایی که توی این چند ماه از آنها فرار میکردم ولی آنها به سمجترین وجه ممکن مثل سایه دنبالم بودند؛ حتی مثلا چهرهی حنیف و مدل خاص دور زدن و تبحرش در پارک کردن…
راننده که انگار شاخ غول را شکسته، ترمز دستی را میکشد و میگوید:
_بفرما آبجی؛ رسیدیم!
اسکناسهای خیس مچاله شدهای که چند دقیقهای هست توی دستم جاخوش کردهاند و همهی حرصم را سرشان درآوردهام با شرمندگی باز میکنم و به او تحویل میدهم و از نگاهش فرار میکنم.
از ماشین پیاده میشوم و کارتون و جعبه را با سختی بغل میزنم و با آرنج در را میبندم. با قدم هایی کند و سنگین به سمت باغچهی همیشگی میروم.
پسر ترک زبانی که معمولا حنیف را خیلی تحویل و از او نیز انعام خوبی میگرفت با سرعت به سمت من میدود و خوش آمد میگوید و انگار از فشار باری که حمل میکنم خبر داشته باشد سریع آن را از من میگیرد و روی تخت میگذارد.
جور خاصی نگاهم میکند؛ شاید منتظر انعام همیشگی باشد، شاید هم منتظر حنیف، یا حتی شاید چهرهی در هم شکسته و تنهاییام برایش سوال شده باشد. بیتوجه به همهی اینها اسکناس ۵ هزار تومانی را از کیفم در میآورم و کف دستش میگذارم و با سر از او تشکر میکنم.
لابد میفهمد خستهتر از آن هستم که سوالی بپرسد، سینی چای مشتری قبلی را از روی تخت جمع میکند و دور میشود.
مینشینم و به همان فرفورژهای که همیشهی خدا روسریام را نخ کش میکرد تکیه میدهم. به ساعتم نگاه میکنم، باز هم دیر کرده. انگار دیر آمدن و منتظر گذاشتن عادت این جماعت است!
زانوانم را بغل میکنم و برای بار آخر در جعبه را باز میکنم. محتویاتش هنوز خسته نشدهاند و به خوبی خودنمایی میکنند.
جامدادی فانتزیای که به سرش عروسک شیر وصل بود و همینجا به من داده بود، داشت با دندانهای نامرتب کوتاه و بلندش میخندید. به حنیف گفته بودم:
_وا! مگه من بچهام؟!
حنیف هم با لحنی بامزه گفته بود:
_کم نه! از بس خودکار و مدادت رو توی کلاس مثل دخترای دبستانی گم میکنی!
دست میاندازم و عطر مارک شانلش را لمس میکنم. وسوسه میشوم. برمیدارمش و یک پیس کوچولو میزنم روی مچ دستم و با بینی بویش را میبلعم. انصافا خوش سلیقه بود! لعنت به تمام خاطرههایی که بوی این عطر را میداد…
صدای بلندِ حرف زدن شاهین با تلفن همراهش توجهم را جلب میکند. او برعکس من با قدمهایی تند و چهرهای بشاش نزدیک میشود. چه عجب، امروز یک نفر بود که شاد و خجسته بهنظر برسد!
مینشیند روی تخت و همانطور که پوتینهای مردانهاش را در میآورد میگوید:
_سلام بر سایه بانوی خودمون
_سلام
_چطوری؟
_ممنون
_دیر که نکردم؟
_نه خیلی…
سوز سزدی میزند. اشتباه کردهام که فقط یک مانتوی تابستانی پوشیدم. در سکوت مشغول بازی با انگشتانم میشوم و تق و تق شروع به شکستنشان میکنم. معترض میگوید:
_عه عه این دیگه چه کاریه سایه؟ پیر بشی پارکینسون میگیریا!
متعجب نگاهش میکنم. از نگاهم میفهمد که اصلا معنی حرفش را نفهمیدهام. دوتا دستش را میآورد بالا و شروع به تکان دادن میکند و میگوید:
_یعنی دستات اینجوری به لرزش می افتن، شبیه رقص دست بندریها
و میزند زیر خنده. دستهایم را درهم گره میکنم و میگویم:
_عادتمه. هر وقت عصبیام این کار رو میکنم، آرومم میکنه.
_حالا چرا عصبی؟
_واقعا نمیدونی چرا؟
خودش را روی تخت میکشاند و به پشتی کنار من میرسد، خیلی راحت لم میدهد و پای چپش را هم دراز میکند. کمی معذب میشوم و خودم را جمع و جور میکنم و عقبتر مینشینم.
_این حرفا و کارا مال بچه هاست، در شان و شخصیت تو نیست!
با تعجب میپرسم:
_منظورت کدوم حرفا و کاراست شاهین؟
چشمانش را ریز میکند و زل میزند توی چشمم:
_این که میگی عصبیام… یا این که توقع داری دلیلشم ازت نپرسم چون انگار یه دلیل محکم براش داری که به خودت حق میدی مدام توی قیافه باشی!
با صدایی که میلرزد میگویم:
_تو دیگه چرا؟ تو که بهتر از هرکسی میدونی رفیقت چه بلایی سر من آورده!
ادامه دارد…