آمین دعایم باش… قسمت چهاردهم
با صدای شاهین که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم. پرسید:
_اهل کجایی سایه؟
_سمنان…
_عه! به به… همشهری هادی خان هم هستی که!
_هادی خان کیه؟
_پدر بزرگوار حنیف جان.
با ذوق به حنیف نگاه کردم و گفتم:
_وای جدی؟ توام اصالتا سمنانی هستی؟! پس چرا نگفته بودی؟
بی تفاوت بود عین همیشه. راهنما زد و پیچید توی یک فرعی و گفت:
_فکر نمیکردم موضوع جالبی باشه
شاهین رو به من گفت:
_خداوکیلی من نمیدونم شما دخترا از چیه این کوه یخ خوشتون میاد؟ یعنی حتی به خودش زحمت نمیده یه بیوگرافی درست و حسابی به جی اِفش بده!
_حالا تو جوش نزن… اتفاقا همین درونگرا بودن براشون جالبه
شاهین چنان زد زیر خنده که من شوکه شدم! دلم نمیخواست زیاد روی شوخیها و متلک های پسرانهشان تمرکز کنم. کل راه به سر و کله زدن آنها گذشت… بلاخره مقصد مشخص شد و نزدیک یکی از باغچههای فرحزاد توقف کردیم و پیاده شدیم. شاهین نفس عمیقی کشید و گفت:
_حس آزادی دارم!
انگار درگیر حالِ خوش بعد از اتمام دوران سربازی شده بود. با دیدن آن همه گل و گیاه گفتم:
_چه جای قشنگیه اینجا
_اوهوم. خیلی دنج و خوبه، یکی از پاتوقهای نسبتا قدیمی حنیف خان شما هم هست.
حنیف پا تند کرد و گفت:
_بچهها تا شماها جاگیری میکنید من برم سرویس بهداشتی و بیام
به پیشنهاد شاهین روی یکی از تختها که منظرهی مقابلش زیباتر بود نشستیم. آدم سادهای به نظر میرسید اما باز هم مشخص بود که تقریبا مثل حنیف اهل برند پوشی هست. داشتم به گلهای زیبای روبهرو نگاه میکردم که گفت:
_چیزی از تو نگفته بود… چند وقته باهم آشنا شدین؟
_چطور مگه؟
_همینجوری!
سرش را کمی جلو آورد و پرسید:
_اصلا درست و حسابی میشناسیش؟
_ما خیلی وقت نیست باهم دوستیم…
کارتی از جیب پیراهنش درآورد و گرفت جلوی صورتم و با لحنی بامزه گفت:
_این کارت شرکت ماست؛ خط اصلی خودمم پایینش هست. هر آماری، گزارشی و راپورتی از کار و بار و رفت و آمد و حتی اوضاع خانوادگی حنیف خواستی، هر وقتی که بود روی من اساسی حساب کن!
با شیطنت چشمک زد و من با لبخند کارت را گرفتم و گفتم:
_مرسی از شما اما من خیلی توی مسائل شخصی حنیف دخالت نمیکنم. کلا خوشم نمیاد…
_اشتباه میکنی!
_چرا؟!
چیزی نگفت و در عوض، بِرُ بِر زل زد توی چشمم و دقیقا همان موقع حنیف هم سر رسید. از واکنش احتمالیاش ترسیدم اما فقط با دست زد به شانهی شاهین و گفت:
_مشکیه!
_چی؟
با اشاره به من گفت:
_چشمهای سایه!
شاهین خندید و ابروانش را بالا داد:
_خیلیم مشکیه… و البته جذاب! خب بیخیال… چی سفارش بدیم حالا؟
حنیف که انگار کنجکاو شده بود در حد چند ثانیه زل زد به چشمم و بعد خیلی عادی مِنو را از روی تخت برداشت… نمیدانم چرا اما برای یک لحظه از تعریف شاهین خوشم آمد! چه ایرادی داشت اگر باعث میشد پیش حنیف جذابتر بنظر برسم؟ شاهین مِنو را کشید و گفت:
_بده خودم تو سلیقهت خوب نیست، ببینم سایه رو بردی رستوران ایتالیاییِ؟
_نه…
_بَه! پس سایه خانوم یک هیچ عقبی، از من میشنوی کَنه شو تا ببرت
حنیف نیشخند زد و جواب داد:
_ازین اخلاقای مزخرف نداره
_لابد چون هنوز از خیلی چیزا خبر نداره! مثلا از نوایی بزرگ و سِمَت و ثروتش… تک پسر بودن تو و بلاد کفر و…
تازه داشت موضوع جالب میشد که حنیف توپید به دوستش:
_ببند شاهین جان!
شاهین دوباره از آن لبخندهای دنداننما زد و سفارش سه پرس جوجه استخواندار با مخلفات داد؛ سپس رو به حنیف گفت:
_هرچند تا ته داستان رو گرفتم ولی برادر… با او به ازین باش که با خلق جهانی! تو که میدونی، من قدرت چشم خوانیم عجیبه
_باشه بابا تو راست میگی!
با سرزنش گفتم:
_میشه یجوری حرف بزنید که منم بفهمم؟
_نچ!
جالب بود که انگار همیشه همهی آدمهای مقابل من برعکس خودم، رک و صریح بودند! سعی نکردم بیشتر از این کنجکاوی کنم و خودم را سرگرم غذایی که تازه رسیده بود نشان دادم. موقع برگشتن به اصرار شاهین مقابل یکی از بازارچههای قدیمی و سنتی ایستادیم تا دوری بزنیم و سهم من از آن بازارچه شد همین گوشواره های اناری که عاشقشان شده بودم! خوب یادم هست که شاهین توی ماشین با دیدن انتخابم متعجب گفت:
_خدایا! شانس بده… نه به دخترای مردم که مدام مخ میزنن برای رفتن به مغازهی آرمن و صاحب چندتا تیکه جواهر اصل شدن؛ نه به این سایه بانوی قناعت پیشه که به یه جفت گوشوارهی بدل هنری اکتفا میکنه! حنیف جون بیا منو ببر دانشگاهتون یه دوری بزنم شاید مثل تو شانسم زد!
در جوابش حنیف با صدای بلند خندید و من بیخودی خجالت زده شدم از این که حتما شبیه دخترهای باکلاس و با شخصیت دیگر نیستم و آنها تمسخرم میکنند.
البته بعدها فهمیدم موضوع از چه قرار است و متوجه تمام کُدهایی که آن روز شاهین به هر طریقی به من میرساند شدم اما… شاید دیگر خیلی دیر بود! خیلی…
ادامه دارد…