عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت دوازدهم

خانم طاهری با یک دست چادرش را کشید جلوتر و ادامه داد:
_گمونم دو سه هفته‌ای گذشته بود از این ماجرا که دوستم تماس گرفت باهام. فکر کردم خبرهای خوش و خیر داره اما نگو قضیه چیز دیگه‌ ای بوده.
پرسیدم:
_چی بوده؟
_بهش گفتم چی شد؟ آقا پسرت پسندید؟ ان‌شاالله ما یه عروسی دعوتیم؟ گفت والا چی بگم. داستان داشتیم… پسرم دختره رو دیده و پسندیده بود اما انگار قسمت نیست!
گویا پسره شما رو می‌ بینه و مثل مادرش خوشش میاد ولی وقتی پرس‌وجو می‌ کنه از بچه‌های کلاس چیزای خوبی نمی شنوه و خودش هم یه چیزایی می‌ بینه که پشیمون می‌ شه کلا!

تپش قلبم دوباره رفت بالا! پشیمان شدن کسی که نمی‌ شناختم اصلا برایم‌ اهمیتی نداشت ولی یعنی طرف من را همراه حنیف دیده بوده؟ دوباره باید حاشا می‌ کردم؟!

گیج پرسیدم:
_متوجه نشدم. مگه بچه‌ها چی گفتن؟! خودش چی دیده؟

_حالا بگذریم! اما می‌ دونی، من که خیلی روی شما شناخت ندارم. فقط بهش گفتم بلاخره دختره دیگه. لابد یکی زودتر از شما دست به کار شده… دختر خوب زیاد خواستگار داره. حتما نامزد کرده. خوش رفتار جان، می‌ دونم حوصله‌ ی مقدمه چینی‌ ها و پرحرفی من رو نداری عزیزم اما وظیفه‌ ی خودم دونستم بهت بگم. دختر گلم این پسر شرایط خیلی خوبی داشت و می‌ تونست تو رو خوشبخت کنه البته درسته که آینده غیر قابل پیش بینی هستش اما پسر خانواده‌ دار و تحصیل‌ کرده و خوبی بود! بعضی از اتفاق‌ های خوب یه بار در خونه‌ ی آدم رو می‌ زنه، نمی‌ شه روی حساب خوشی و جوانی کردن لگد به بخت و آیندت بزنی! بنظر من مخصوصا دخترای خوابگاهی باید چشماشون رو بیشتر باز کنن و فکر نکنن حالا که اومدن تهران و از خانوادشون دور شدن می‌ تونن هر نوع آزادی رو تجربه کنن! بهرحال این ماجرا که گذشت… حکمتش رو هم خدا بهتر از ما می دونه که چی بوده اصلا. حالا می‌ خوام ببینم چیزی که پسره ادعا کرده راسته؟ دوست ندارم آبروت در خطر باشه، تو هم مثل دختر خودم‌. این پسری که می‌ گفت نامزدته یا…؟

آب دهانم را قورت دادم. ابروهایم را درهم کشیده بودم و تا همان لحظه نگاهم قفل شده بود به کفش‌های مردانه‌ ای که از زیر میز مشخص بود. چه جوابی می دادم که دست از سرم بر دارد؟! فقط دعا دعا می‌ کردم که کاش پسر پشت میز حرف‌ های خانم طاهری را نشنیده باشد. حق با نفیسه بود، آبرویم به خطر افتاده بود.
جوش آورده بودم، به قول حنیف به کسی چه ربطی داشت که ما چه می‌ کردیم؟! بلند شدم و گفتم:
_چی میگین خانم طاهری؟ شما همیشه یه طرفه به قاضی میرین و با آبروی مردم بازی می‌ کنید؟

از صدای بلند و عصبانیت ناگهانی‌ ام توجه آقای به‌منش به ما جلب شد. خانم طاهری “لا اله الا الله” گفت و ایستاد. دست روی شانه‌ ام گذاشت و با ملایم‌ ترین لحن ممکن گفت:

_من آنچه شرط بلاغ بود با تو گفتم… خواه پند گیر و خواه ملال.
با طعنه گفتم:
_خیلی ممنون از دلسوزیتون!
_حلال کن دخترم، اولشم گفتم قصد دخالت ندارم و واقعا روی حساب دلسوزی خواستم روشنت کنم.

دلم می‌ خواست گریه کنم. کجا بود حنیف که دلداری‌ ام بدهد و یا اصلا سینه سپر کند در برابر شایعاتی که حالا کم‌کم به گوشم می‌ رسید؟ نگاهم بی هدف توی اتاق چرخ خورد. به‌منش بلاتکلیف ایستاده بود هنوز، که بی هیچ کلامی در را باز کردم و رفتم بیرون. در را هم چنان بهم کوبیدم که خودم از ترس لرزیدم. معلوم نبود حالا خانم طاهری به مسئول جدید آموزش در موردم چه چیزها بگوید.
این اولین هشدار خطری بود که از سمت دانشگاه برایم زده شد. پس نفیسه بی‌ راه نگفته و در واقع شانس آورده بودم که فعلا پای حراست به میان نیامده بود.

یادم آمد یک بار که غیر مستقیم با حنیف در مورد ازدواج و خواستگاری صحبت کرده بودم تنها ری‌ اکشنی که نشان داد خنده‌ی تمسخر آمیز و بلند بود! بعد هم در بین خنده جواب داده بود:

_آدم چرا باید زیر سی سال خودش رو بندازه توی یه باتلاق بی سر و ته؟ با عصر و زمان خودت پیش برو سایه خانوم. نه دوران خاله خانباجی‌ ها!

_خانم خوش رفتار، مادر باهاتون کار دارن.

به‌‌منش است. سرم را بلند و نگاهش می‌ کنم. بنظرم مرد محترم و خوبی‌ ست. موجه و فوق العاده بی حاشیه. می‌ گویم:
_میام الان

می‌ رود تو. با این‌ که مدت‌ ها از آن روز می‌ گذرد اما همیشه ذهنم درگیر این هست که آقای به‌منشی که آن موقع حتی درست و حسابی نمی‌ شناختمش ولی حالا پرستار مادربزرگ پیرش شده ام، من را یادش هست یا نه؟ اصلا حرف‌ های خانم طاهری را شنیده و فهمیده بود که من دوست پسر دارم یا نه؟!

ادامه دارد…