دکتر حمیدرضا صادقی پور رودسری: ارتباط تنگاتنگ استاد و دانشجو میتواند باعث تعالی هر دو شود
دکتر حمیدرضا صادقی پور رودسری در سال ۱۳۳۲ در شهرستان رودسر از شهرستان های استان گیلان متولد شد. پدر وی بازرگانی متدین بود و وضعیت مالی مطلوبی داشتند. وی تا کلاس یازدهم را در رودسر خواند و پس از آن به همراه یکی از برادرانش به تبریز رفت. در سال ۱۳۵۱ وارد دانشگاه تهران شد تا دامپزشکی بخواند. دوران دکترای دامپزشکی وی مصادف با حوادث انقلاب اسلامی ایران بود و پس از اخذ مدرک دکترا در بهداری زنجان استخدام شد. دکتر صادقی پور رودسری حدود چهار سال مدیرعامل بهداری زنجان بود و پس از آن برای گذراندن دوره تخصصی فیزیولوژی به دانشگاه علوم پزشکی تهران آمد. ایشان در سال ۱۳۷۱ به کانادا رفت و در آنجا دورههای فیزیولوژی باروری و بیوشیمی را به طور همزمان گذراند. پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۷۳، سمت معاونت بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی تهران را عهدهدار شد و ۱۲ سال در این سمت باقی ماند و بعد از آن تا زمان بازنشستگی، کار تدریس فیزیولوژی را ادامه داد. دکتر صادقی پور رودسری چندین سال مدیر گروه فیزیولوژی دانشگاه بوده است. وی در سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب سه فرزند است.
دو تن از اعضای هیئت علمی دانشگاه، دکتر مرتضی کریمیان و دکتر عفت پناه، ما را در این مصاحبه یاری میکنند.
آقای دکتر، بفرمایید که چه سالی و در کجا متولد شدید؟ دوران کودکیتان چگونه سپری شد؟
فرزند چندم خانواده بودید؟ موقعیت خانوادهی شما به چه شکل بود؟
ما هفت برادر و چهار خواهر بودیم که خواهر بزرگترم فوت کرده است. من فرزند سوم خانواده بودم. پدرم بازرگان و مادرم خانهدار بود. وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم در رودسر فرد خوشنامی بود.
دوران کودکیتان چگونه گذشت؟
تقریباً تمام مدارس در زمان ما دولتی بودند و همه نوع دانشآموزی به این مدارس میآمدند. درس من خوب بود و معلمها با پدرم آشنا بودند؛ بنابراین مورد احترام واقع میشدم. به یاد دارم که معلمها دائم وضعیت درسی من و برادرانم را به پدر گزارش میدادند.
از روحیات والدینتان بفرمایید.
کدام یک از خصوصیات اخلاقی پدر، تاثیر بیشتری روی شما داشت؟
آقای دکتر از مادرتان بگویید.
تمام زندگی مادرم، فرزندانش بودند. به دنیا آوردن و تربیت ۱۱ فرزند، به ویژه در آن دوران، کار بسیار سختی بود. به دلیل شهرت پدرم، مهمانان زیادی در خانه ما رفتوآمد داشتند. شاید بتوانم بگویم که پنج روز از هفته را مهمان داشتیم. گاهی مهمانان با تمام اعضای خانواده، به شمال میآمدند و دو هفته در خانه ما میماندند. ما همیشه تعجب میکردیم که مادر چگونه میتواند به نحو احسن از این تعداد مهمان پذیرایی کند. در آن زمان برق نداشتیم، یخچالمان فتیلهای بود و اتوی زغالی داشتیم. مادرم با همان اتو، تمام لباسهای بچههای کوچکش را اتو میکشید. به زندگی و کار خانه عشق میورزید و فکر میکرد باید آن خدمتی که از دستش برمیآید را انجام دهد.
خواهرها و برادرهایتان چه راهی را در پیش گرفتند؟
تمام خواهران و برادرانم تحصیلات دانشگاهی دارند. در حال حاضر دخترِ کوچکترین خواهرم، دانشجوی داروسازی دانشگاه شهید بهشتی و پسرش نیز فارغالتحصیل رشته کامپیوتر است. خواهرم نیز کارشناسی ارشد زبان و ادبیات عرب دارد.
پس تحصیلات، یکی از دغدغههای والدین شما بوده است.
شما در خانوادهی پرجمعیتی بزرگ شدهاید. والدینتان با شیطنتها، موفقیتها و اشتباهات شما چگونه برخورد می کردند؟
خانهی ما نظم بسیار زیادی داشت. اوایل که به تبریز رفته بودم و راجع به خانواده انشاء میخواندم، همکلاسیهایم فکر میکردند پدرم ارتشی است. اما در عین حال، در بیان عقیده آزاد بودیم. من زمانی به دانشگاه رفتم که فضای جامعه ملتهب بود. کتابهای «دکتر شریعتی» را میخواندم و احساساتم قلیان میکرد. پدرم دوستی به نام «آقای شجاعی» داشت که ارتباط زیادی با وی داشتیم. ما خانهای اجارهای در تهران داشتیم که تلویزیون نداشت و برادر آقای شجاعی طبقه پایین این خانه ساکن بود. یک روز در منزل ایشان بودیم که بحث دکتر شریعتی شد و ایشان گفت شریعتی سُنی است. من بسیار عصبانی شدم و با ایشان مشاجره کردم. پدرم گفت: «تو دانشجو هستی و نباید اینگونه دعوا کنی. باید حرفت را با دلیل و منطق بزنی.» پدرم با این حال که فقط شش کلاس سواد داشت، اهل مطالعات تاریخی و سیاسی بود و هر روز بعد از نهار حدود یک ساعت کتاب و نشریه میخواند. به پدر گفتم که کتاب «علی(ع) حقیقتی بر گونه اساطیر» دکتر شریعتی را بخواند و اگر نمیتواند، نواری که این کتاب از روی آن نوشته شده است را گوش دهد. پدر گفت یک بار بدون مادرم به تهران میآید تا دو نفری به این نوار گوش دهیم؛ اگر خواستیم بر سر آن بحث کنیم. هفت ساعت تا رسیدن به رودسر زمان داریم. سپس گفت: «اگر بتوانی من را قانع کنی، من هم آقای شجاعی را قانع خواهم کرد.» پدر به تهران آمد و در راه برگشت به رودسر، نوار را گوش دادیم. زمانی که به لنگرود رسیدیم، نوار تمام شد. پس از آن پدرم گفت: «مگر میشود فردی اینطور راجع به حضرت علی(ع) صحبت کند و دلیل بیاورد، آن وقت ما بگوییم او سنی است؟ به آقای شجاعی خواهم گفت که چنین قضاوتی صحیح نیست و نباید تهمت بزند. اما تو دیگر با آقای شجاعی دعوا نکن.»
این ماجرا نشان میدهد که پدر شما بیپایه و مدرک قضاوت نمیکرده است. مسلماً تاثیر اخلاق ایشان بر فرزندانش نیز قابل توجه است و شما نیز این را از کودکی از پدر آموختهاید.
بله.
به دوران کودکیتان بازگردیم. دوران ابتدایی را کجا آغاز کردید؟ آیا خاطرهای از اولین روز مدرسه دارید؟
چندان یادم نیست. اما به یاد دارم که در مدرسه ابتدایی، گاهی مسابقات دوچرخه و سهچرخهسواری برگزار میکردند. همچنین به یاد دارم معلم کلاس چهارم دبستان ما، آقای طاهری، حتی بعد از زمستان نیز از ما پول جمع میکرد که نفت بخرد و بخاری مدرسه را روشن کند. من مبصر کلاس بودم و یک روز که خواستم بخاری را روشن کنم، مژه و ابروهایم را سوزاندم. ناظم مدرسه عصبانی بود و میگفت: «من جواب پدرش را چه بدهم؟ تابستان که کسی بخاری روشن نمیکند!» و من از اینکه به معلمم توهین شد خیلی ناراحت شدم.
دوران دبیرستان چگونه سپری شد؟
با توجه به این که انشای خوبی داشتید، آیا کسی شما را تشویق کرد که ادبیات بخوانید؟
خیر. من دفتری به نام «دفتر خاطرات حمیدرضا صادقی پور» داشتم و تمام انشاهایم را در آن مینوشتم. به یاد دارم در کلاس هشتم، انشایی تحت عنوان «سه 'پ' عامل خوشبختی» نوشته بودم و آنها را پول، پارتی و پررویی معرفی کرده بودم. ایدهی این انشاء را از بحثهای سیاسیای گرفته بودم که در مغازه پدرم میشد. معلم من در آن زمان آقای موسوی بود که بعدها فهمیدیم ساواکی است. ایشان پس از تمام شدن انشاء، یک پسگردنی به من زد و گفت: «نمرهی ۲۰ را به تو میدهم. اما دیگر حق نداری چنین چیزی را در کلاس من بخوانی و برای خانوادهات دردسر درست کنی.»
از مهاجرتتان به تبریز بگویید.
میدانید که تبریزیها بسیار متعصب هستند (البته همسر من تبریزی است!). من در مدرسه خوبی ثبتنام کردم که شرط معدل داشت و هر کسی را نمیپذیرفت. اصلاً زبان ترکی را متوجه نمیشدم. سر کلاس از یکی از بچهها پرسیدم: «زنگ چه ساعتی میخورد؟» تا باب سخن را باز کنم او به ترکی جوابم را داد. به او گفتم: «ترکی بلد نیستم. چرا ترکی جوابم را میدهی؟» و او گفت: «تو که فارس هستی، بیخود به اینجا آمدهای» و دست به یقه شدیم. بعدها فهمیدم که او از افراد قلدر کلاس است. به هر حال بسیار ناراحت شدم و شب به برادرم گفتم: «مرا به رودسر برگردان. اگر به خارج رفته بودم، حداقل انگلیسی حرف میزدم؛ اما هیچ چیز از ترکی نمیدانم.» برادرم گفت چارهای نیست، تحمل کن. معلم ریاضی من در تبریز، «آقای پشمینه» بود. ریاضی من خوب بود و در امتحان اول وی (مبحث مثلثات) بیست شدم. ایشان با بچهها دعوا میکرد که: «یک نفر از آن سر ایران به اینجا آمده است و در حالی که ترکی بلد نیست، ۲۰ میگیرد. چرا شما نمیتوانید؟» و همکلاسیهایم به من میگفتند که تو برای ما دردسر شدهای!
آیا درس یا معلمی بود که برایتان الگو باشد؟
معلم کلاس اول ابتدایی من آقای مهدیزاده بود. متاسفانه ایشان در سنین جوانی بر اثر سرطان درگذشت. محال است که من به قبرستان رودسر بروم و بر سر مزار ایشان نروم. رفتار ایشان بسیار تاثیرگذار بود. یک بار که بر سر مزار وی بودم، دخترش به آنجا آمد و با تعجب به من گفت: «ببخشید من شما را نمیشناسم» و من پاسخ دادم: «اهمیتی ندارد که من چه کسی هستم. اما پدر شما، معلم اول ابتدایی من بود.»
ایشان چه خصوصیاتی داشت؟
در تبریز چگونه با دانشآموزان و معلمها ارتباط برقرار کردید؟
با معلمها ارتباطی نداشتم، چرا که متعصب بودند. اما از معلمهایی که خوب تدریس میکردند الگو گرفتم. برای مثال معلم ریاضی بسیار عالی درس میداد. معلم تجربی نیز بینظیر تدریس میکرد و بعدها پزشک معروفی در تبریز شد. پیش از آن من در رودسر در مدرسهای دولتی درس خوانده بودم. به همین دلیل به نظرم سطح تدریس در مدرسه نسبتاً خصوصی تبریز بالا بود.
زمانی که به تبریز رفتیدآیا دوری از خانواده، بر نحوه درس خواندن و انگیزه شما تاثیر داشت؟
این مسئله را پذیرفته بودیم و ما را توجیه کرده بودند. پدرم معتقد بود که هر کس باید زندگی خود را بسازد. زمانی که دور از خانواده بودیم، خودمان مواد غذایی تهیه میکردیم، غذا میپختیم و ظرفها و لباسهایمان را میشستیم. در دوران دانشجویی نیز به همین شکل بود تا زمانی که ازدواج کردم. من بسیاری از مسائل را در آن زمان آموختم. من امور بانکی، از قبیل پشتنویسی چک، سفته و نقد کردن چک را در کودکی و مغازهی پدر آموختم. یکی از برادرانم که در دانشگاه امیرکبیر درس خوانده است، به این کارها علاقه نداشت و میگفت خجالت میکشم با رئیس بانک حرف بزنم. پدرم وی را با خطکش میزد و مجبورش میکرد این امور را بیاموزد.
رشته برادرتان که همراه وی به تبریز رفتید چه بود؟
داروسازی.
آیا ایشان مشوّق شما برای انتخاب رشته بود یا موضوع دیگری شما را تحت تاثیر قرار داد؟
برادر من که بزرگترین فرزند خانواده بود، ابتدا در رشته پزشکی پذیرفته شد و حتی یک سال در اهواز پزشکی خواند. پدرم میگفت: «مسئولیتهای پسر اول با دیگران متفاوت است. وی حتماً باید با دختری رودسری ازدواج کند.» یک روز برادرم به خانه آمد و گفت که از دختری در تبریز خوشش آمدهاست. پدرم عصبانی شد و گفت: «تا من زنده هستم باید به حرف من گوش کنی و به نظر من اگر داروسازی بخوانی، راحتتر خواهی بود. پزشکی بسیار طاقتفرسا است. تو باید فرصت داشته باشی که به عنوان پسر بزرگ، خانواده را مدیریت کنی.» پس از مرگ پدرم، برادرم از سبزوار به رودسر منتقل شد تا زندگی ما را سامان دهد و هنوز هم با همسرش در رودسر زندگی میکند. همانطور که پدرم میگفت ایشان ما را مدیریت میکند و حرف وی برای ما حجّت است.
پس ایشان در انتخاب رشته شما تاثیر داشتند؟
آمادگی قبل از کنکور شما به چه شکل بود؟
من حتی یک ساعت کلاس کنکور نرفتم و یک کتاب تست نیز نداشتم.
انتخاب اول شما دامپزشکی بود؟
بله.
چگونه از قبولی خود آگاه شدید؟
از طریق روزنامه. آن زمان روزنامهها یک روز دیرتر به رودسر میرسیدند. شوهرعمه من که در تهران زندگی میکرد، تماس گرفت و اطلاع داد که در رشته دامپزشکی پذیرفته شدهام.
آقای دکتر معمولاً جوانها، به ویژه آقایان، به رشتههای ورزشی علاقه دارند. آیا رشته ورزشی یا هنری را در کنار درس دنبال میکردید؟
من به والیبال علاقه داشتم و در هر فرصتی که پیش میآمد، والیبال بازی میکردم. اما در تبریز فرصت این کار را نداشتم. تبریز بسیار سرد و حدود چهار ماه از سال پوشیده از برف بود. علاوه بر آن در تبریز بیشتر کارهای منزل، از قبیل آشپزی بر عهده من بود. برادرم نهار و حتی گاهی شام را در دانشگاه صرف میکرد و من وسایل مورد نیاز خانه را خریداری میکردم. در زمستان ، یکروزدرمیان برای بخاری نفت میخریدم. به یاد دارم یک بار در ماه رمضان، برادرم من را از خواب بیدار کرد که برایش غذا درست کنم. برادرم دانشجو بود و بیشتر درسها را شب امتحان میخواند. در طول ترم به او میگفتم چرا درس نمیخوانی، پاسخ میداد: «جزوهها هنوز آماده نیستند!» یک بار غذای سحری را گرم میکردم که روی زمین ریخت. برادرم خواب بود. بلافاصله غذا را به قابلمه برگرداندم و لکه روی زمین را پوشاندم. سر سفره من با اکراه غذا میخوردم و او میپرسید: «چرا میل نداری؟!» و در نهایت زمانی که غذا خوردیم، ماجرا را به او گفتم.
چه سالی و چگونه وارد دانشکده دامپزشکی شدید؟
ارتباط اساتید با دانشجویان به چه صورت بود؟
ما ارتباط خاصی با اساتید نداشتیم و تصور میکردیم که اساتید وابسته به رژیم شاهنشاهی هستند. من تنها با سه نفر از اساتید ارتباط داشتم و آنان را الگوی خود قرار دادم؛ مرحوم «دکتر زهری» ، دکتر ملکی و دکتر بازرگان. در آن زمان خفقان شدیدی حاکم بود و این امکان وجود نداشت که با اساتید به راحتی صحبت کنیم. دکتر ملکی یک استثناء بود که خارج از دانشکده با ایشان در ارتباط بودیم. در آن زمان یکی از دوستان من نامهای آورده بود که معاون دانشگاه امضا کند. معاون از او پرسید: «شغل پدرت چیست؟ اهل کجا هستی؟ آیا فهم این را نداری که نباید در راهرو از من امضا بگیری؟» میخواهم بگویم که دیدار با مسئولین و اساتید دانشگاه آسان نبود.
با توجه به این که شما در خانوادهای مذهبی تربیت شده و از ابتدا با افراد مهم دولتی در ارتباط بودید؛ برخورد پدرتان با فعالیتهای قبل و پس از انقلاب شما به چه شکل بود؟
چطور توانستید این گفتهها را به پدرتان منتقل کنید؟!
ابتدا قصد نداشتم بگویم. وقت نهار پدرم پرسید که آیا نزد دکتر رفتهام یا خیر. بالاخره ماجرا را تعریف کردم و زمانی که به بخش دزدی رسیدم، قاشق در دست پدرم ماند! تا سالها پدرم وقتی میخواست بگوید که این مملکت درست نمیشود، منِ بیچاره را مثال میزد و میگفت: «حمید هنوز در دانشگاه ثبتنام نکرده بود که به فکر دزدی افتاد.» همیشه میگفتم که این مسئله به من ارتباطی ندارد و پدر میگفت تو نباید آن را بیان میکردی.
آیا صحبتهایتان با دکتر دانایی و ماجرای کشتارگاه، بر تصمیم شما برای ادامه تحصیل در رشته دامپزشکی تاثیری نگذاشت؟
پس از تمام ماجراها به این نتیجه رسیدم که تنها راه، خواندن بهداشت مواد غذایی است. زمانی که وارد حیطه مواد غذایی شدم، هر هفته از کارخانهها بازدید میکردیم. یک روز در کارخانه «آرزومان»، جلوی چشم من و همکلاسیام، چیزی که از آسیاب بیرون میریخت را با جارو جمع کردند و دوباره در آسیاب ریختند. در این بازدیدها به جز استاد مربوطه، یک نفر از وزارت بهداری نیز همراه ما بود. من وقتی که این اوضاع را دیدم، گفتم قصد دارم نمونهبرداری کنم و نمونه را به آزمایشگاه میکروبشناسی دانشگاه تحویل دهم؛ اما اجازه ندادند. من به استاد اعتراض کردم و او پاسخ داد: «چیزهایی که در دانشگاه میخوانید با عمل بسیار متفاوت است. باید چیزی در دهان مردم گذاشت که بخورند و صدایشان درنیاید. این حرفهای تو، همه تئوری است. همهی کسانی که مانند تو بودند، الان صاحب این کارخانهها هستند.»
بعد از اینکه این دوره را سپری کردید، چه اتفاقی افتاد؟
به سال ۱۳۵۷ رسیدیم که همیشه اعتصاب بود و دانشگاهها در شرف تعطیلی بودند.
این اتفاقات همزمان با فارغالتحصیلی شما بود؟
از میان دوستان و همکلاسیهای شما نیز کسی به مجاهدین پیوست؟
بله، افراد زیادی بودند. یک بار یکی از دوستانم را در خیابان دیدم و او شروع به بدگویی از اوضاع مملکت کرد. از او پرسیدم که آیا مجاهد شده است و پاسخ داد خیر. به او گفتم: «اما تمام حرفهای تو، حرفهای مجاهدین است. مواظب باش.» در نهایت او مجاهد شد و در خانه تیمی کشته شد. دانشکده دامپزشکی تلفات زیادی داد. کمونیستها در دانشگاه نفوذ زیادی داشتند و دانشجویان سال اولی را شناسایی میکردند و به فساد میکشاندند. اوضاع آن زمان بسیار بد بود.
آقای دکتر اشاره کردید که به دکتر شریعتی علاقه داشتید. چطور با دکتر شریعتی آشنا شدید؟
فضای خانهی ما دانشجویی بود و بحثهای سیاسی زیادی رخ میداد. من به مسائل مربوط به جاسوسها علاقه داشتم. به یاد دارم یک سال عید کتاب خاطرات ساواکیها را خواندم. به طور کل در جریان اوضاع مملکت بودیم.
آیا با دکتر شریعتی ملاقات داشتید یا فقط به نوارهای سخنرانی ایشان گوش میدادید؟
کتابهای دکتر شریعتی با آن نثر زیبا، من را به هیجان وامیداشت و نوارهای ایشان دستبهدست میگشت. کتاب ایشان تحت عنوان «پدر، مادر، ما متهمیم» به نحوی بود که انسان حس میکرد ضد پدر سنتیاش است! اول کتاب «شهادت» با این جمله شروع میشود: «شهیدان مردهاند و ما مردهها زنده هستیم.» شریعتی آنقدر با حرارت حرف میزد که با خواندن یک کتاب وی، تبدیل به گوی آتش میشدی و حاضر بودی از همه چیز خود بگذری.
آیا رفتاری از اساتید خود را به یاد دارید که تبدیل به الگوی تدریس برای شما شود؟
من در زمان طاغوت فکر نمیکردم روزی استاد شوم و دستگاه دولتی من را بپذیرد. تصور میکردم ساواک من را اخراج کند یا ایزوله شوم.
فرمودید که استاد ملکی در خانهی شما رفتوآمد داشت. آیا رفتاری از ایشان را الگوی خود قرار دادید؟
ایده آال من استاد ملکی بود. از وی میپرسیدم: «با این عقاید چگونه در این رژیم تدریس میکنی؟» و او میگفت: «اینها من را از سال گذشته شناختهاند و به دنبال راهی برای اخراجم هستند.»
آقایان دکتر کریمیان و عفت پناه، لطفاً خودتان را معرفی کنید و از نحوه آشناییتان با دکتر صادقی پور بگویید.
دکتر کریمیان:
سید مرتضی کریمیان، استاد گروه فیزیولوژی دانشکده پزشکی، ورودی سال ۱۳۵۴ دانشکده دامپزشکی هستم. همانطور که آقای دکتر اشاره کردند در آن زمان گروههای مبارز (چپیها و مذهبیون) برای جذب نیرو، سراغ دانشجویان سال اول میآمدند. نخستین کسی که به سراغ من آمد، آقای «اخوی زادگان» بود. بنده از خانوادهای مذهبی بودم و برادرم زندانی سیاسی بود؛ بنابراین جذب انجمن اسلامی شدم. از دیماه۱۳۵۴، در همین انجمن با دکتر صادقی پور آشنا شدم. هر دوی ما با دامپزشکی آغاز کردیم، وارد رشته فیزیولوژی شدیم و در نهایت هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران شدیم. همسر من گیلانی و همشهری ایشان است، با یکدیگر رفتوآمد خانوادگی داریم و به طور کل نقاط مشترک زیادی میان ما وجود دارد. پس از انقلاب چپیها به سه گروهِ تندروها، میانهروها و تودهایها تقسیم شدند و مذهبیها نیز تبدیل به دو گروهِ رجوی و انجمن اسلامی شدند. در ابتدای انقلاب، انجمن اسلامیِ ما ۸۳ نفر عضو داشت و من مسئول آن بودم؛ اما مدتی بعد، تعداد اعضا به سه نفر کاهش یافت. در مقابل، «سازمان دانشجویان مسلمان» که تحت نظارت رجوی بود، موفق شد با تبلیغات دانشجویان مسلمان را جذب کند. پس از آن، قضایای انقلاب فرهنگی و «بنیصدر» اتفاق افتاد. در خلال این مسائل، من و دکتر صادقی پور از یکدیگر خبر نداشتیم تا آنکه در سال ۱۳۷۱ ایشان به دانشگاه ما آمد.
دکتر عفت پناه:
ابتدا از این اقدام روابط عمومی دانشگاه تشکر میکنم که اجازه نمیدهد این اساتید گرانقدر فراموش شوند و سبب میشود که الگویی برای جوانان باشند. من، محمد عفت پناه، روانپزشک کودک و نوجوان و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم. بنده در حال حاضر در «بیمارستان ضیائیان» مشغول به خدمت هستم. سابقه آشنایی ما به سال ۱۳۶۶ بازمیگردد. من طرح خود را در «گردنه حیران» گذراندم و بعد از آن، یعنی زمانی که دکتر صادقی پور مسئولیت معاونت بهداشتی دانشگاه را بر عهده داشت، به عنوان دانشجو و کارمند آقای دکتر در معاونت بهداشتی به دانشگاه بازگشتم.
بعد از پیروزی انقلاب چه اتفاقی افتاد؟
دکتر کریمیان:
من را نیز پس از ثبتنام در دانشکده به مقر ساواک دانشگاه بردند. برادر من در آن زمان زندانی سیاسی بود و گفتند چون برادرت در زندان است، باید با ما همکاری کنی. در آن زمان به دانشجویان ۳۰۰ تومان کمک هزینه تحصیلی میدادند و علاوه بر آن به دانشجویان شهرستانی که در خوابگاه نبودند، ۲۵۰ تومان کمک هزینه مسکن نیز میدادند. برای این که ارزش این پول را بهتر متوجه شوید، باید بگویم که آن زمان قیمت کتانی و شلوار حدود ۴۰ تومان و قیمت ساندویچ ۵ تومان بود. من پیشنهاد ساواک را نپذیرفتم و به من گفتند: «شما دیگر چه میخواهید؟ زیباترین دانشجویان دختر در کلاس شما هستند. پول و موسیقی نیز در اختیارتان است. پس خوش بگذرانید.» در آن زمان از هر پنج مغازه، یکی نوارفروشی بود که با دو بلندگوی بزرگ، موسیقی پخش میکردند. تا جایی پیش رفتند که «فرخزاد» در تلویزیون «هایده» را بوسید. در جشن هنر شیراز، تحت عنوان تئاتر خیابانی رابطه جنسی برقرار کردند. میخواهم بگویم تمام اصرار حکومت بر ترویج فساد بود و دانشگاه نیز از این قاعده مستثنی نبود.
دکتر صادقی پور:
یک بار ما یادداشتی در کتابهای افرادی گذاشتیم که با ظاهری مستهجن به دانشگاه میآمدند و آنان را تهدید کردیم. در پی این ماجرا، معاون دانشجویی دانشکده با عصبانیت اظهار کرد: «من اگر عاملین این امر را پیدا کنم، حداقل مجازات این است که آنان را اخراج خواهم کرد.» اطراف خانهی من در خیابان آذربایجان، پر از میکده بود. خیابان لالهزار پر از کاباره بود و شبها جوانان مست را میدیدی که در جوی آب افتادهاند. زندگی در آن جامعه فاسد برای امثال ما بسیار سخت بود. غذا خوردن، تماشای فیلم و تئاتر، استفاده از تلویزیون و هر چیز کوچک دیگری برای ما دشوار یا غیرممکن بود. حق اعتراض در مسائل سیاسی را نداشتیم و حتی در سخنرانیهای غیرسیاسی نیز با اضطراب شرکت میکردیم. در سال ۱۳۵۶ گفتند که «کارتر» سفری به ایران خواهد داشت. ما باید مخالفت خود را به نحوی ابراز میکردیم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم که با عدهای از پل چوبی حرکت کنیم و برای اعتراض به خیابان بیاییم. دکتر کریمیان وظیفه داشت لولههای کولر را برای بلند کردن پلاکاردها در مسیر پنهان کند. دیگری پارچه را پنهان کند، به هر حال هر کس مسئولیتی داشت. در تمام مسیر راهپیمایی، حتی یک نفر نیز ما را تایید نکرد. خود من شنیدم که کسی میگفت: «من اگر میتوانستم گردنتان را میزدم. شاه شما دانشجویان را هار کرده است.» ما از دانشگاه تربیت معلم آمدیم تا به سفارت آمریکا رسیدیم و هیچ درگیریای در مسیر ایجاد نشد. در نزدیکی سفارت آمریکا، گارد به ما حمله کرد و پراکنده شدیم. خیابان را بسته بودند و هر کس را میدیدند، دستگیر میکردند. من داخل مغازهای که صاحبش آشنا بود ماندم. عصر آن روز امتحان رادیولوژی داشتم و خود را به دانشکده رساندم. اما یکی از دوستانمان در جریان این درگیری دستگیر و روانه زندان شد. بعد از مدتی، بدون آن که به پدرم بگویم، سند خانهام را گرو گذاشتم و دوستم را آزاد کردم و سند را بعد از انقلاب پس گرفتم. بعد از آن حادثه همیشه ترسی در وجود ما بود که مبادا دستگیر شویم. سوالی که به ذهن مخاطب میرسد این است که 'آیا این جنبشهای دانشجویی و تعطیلی دانشگاه نقشی در براندازی شاه داشتند؟' و پاسخ من خیر است. خود ساواک در ایجاد این جنبشها نقش داشت؛ چرا که در این صورت، شاه میتوانست بگوید در کشور آزادی وجود دارد. علاوه بر آن، جاسوسان ساواک در این جنبشها شرکت میکردند. بعد از انقلاب تصمیم بر آن شد که یک دانشجو، یک کارمند و یک استاد در کنار هم دانشکدهها را اداره کنند. من با اکثریت آراء به عنوان نمایندهی دانشجویان انتخاب شدم و زمانی که اسامی ساواکیها را به ما دادند، دیدم بسیاری از افرادی که با ما نماز میخواندند و اعتراض میکردند، جاسوس ساواک بودهاند.
دکتر کریمیان:
ساواک در سال ۱۳۵۵ اعلام کرد که بر همه چیز تسلط کامل دارد. ساواک در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶، در قویترین وضعیت خود قرار داشت. جنبشهای دانشجویی عملاً تمام شده بودند و کسی تصور نمیکرد که بتواند کاری کنند. در آن زمان همه به یکدیگر مشکوک بودند و حتی در خانه جرئت نداشتند بحث سیاسی کنند.
دکتر صادقی پور:
اگر کسی در بحثها از ما طرفداری میکرد یا بهبود ناگهانی در زندگیاش حاصل میشد، فکر میکردیم ساواکی است. بگذارید مثال دیگری از وضعیت زندگی در زمان طاغوت بگویم. من با چشم خود دیدم که در «خیابان زنجان»، عدهای در قوطیهای روغن قو گچ ریخته و آنها را به عنوان خانه روی هم چیده بودند. یک بار با همسرم برای پخش لباس میان فقرا رفته بودیم که ناگهان هجوم آوردند و ماشین را خالی کردند. همه میگفتند خدا را شکر که خودتان سالم برگشتید! من در رودسر سه سال کارآموز دامپزشکی بودم و حتی یک بار ندیدم که دکتر دامی را معاینه کند. واکسنهای «تب برفکی» را با آب مخلوط میکردند و گزارشهای دروغ میدادند. میخواهم بگویم که در سیستم اداری آن دوران، کسی به مردم احترام نمیگذاشت.
آیا موقعیتی پیش آمد که ساواک شخصِ شما را بازخواست کند؟
دکتر کریمیان فرمودید که از سال ۱۳۵۴ با دکتر صادقی پور آشنا هستید. آیا پس از فارغالتحصیلی دکتر صادقی پور ارتباط شما با ایشان قطع شد؟
دکتر کریمیان:
عملاً بله. پس از انقلاب فضای دانشگاه نامساعد بود و انقلاب فرهنگی رخ داد. من به جهاد بلوچستان رفتم و ایشان مدیر عامل بهداری زنجان شد. در آن دوره ارتباط ما دورادور بود. تمام امور بهداشتی مملکت در اوایل انقلاب توسط افراد خارجی اداره میشد. برای مثال در درمانگاههای شهرستانهایی مانند «ایرانشهر»، «زاهدان» و «خاش»، تمام پرستاران فیلیپینی بودند. در آن دوره جمعیت کشور بسیار کم بود (حدود ۳۵میلیون نفر) و روزی ششمیلیون بشکه نفت میفروختیم؛ اما تمام درآمد آن صرف تسلیحات جنگی میشد و مردم فقیر بودند. به یاد دارم عدهای در حوالی میدان شوش، باقیمانده غذای هتلها را میگرفتند و در پیت حلبی، برنج مانده میفروختند. به هر حال پس از آن من به «موسسه رازی» رفتم و بعد از آن نیز به دانشگاه تهران آمدم. من ورودی ۱۳۶۵ مقطع دکتری بودم و آقای دکتر ورودی ۱۳۶۳ بودند؛ بنابراین مجدداً همکلاسی شدیم. من در سال ۱۳۶۸ فارغالتحصیل و مدیر گروه شدم. دکتر در سال ۱۳۷۰ به کانادا رفتند و ۱۳۷۱ بازگشتند. من نیز در همان سال ۱۳۷۱ به خارج از کشور رفتم. زمانی که من سال ۱۳۷۴ به ایران بازگشتم، دکتر صادقی پور از زنجان به تهران آمده و عضو هیئت علمی گروه فیزیولوژی و معاون بهداشتی دانشگاه شده بود. بنابراین از ۱۳۷۴ تا امروز، مستقیماً همکار هستیم.
از خصوصیات دکتر صادقی پور برای ما بگویید.
من خارج از دانشگاه تحت مدیریت مستقیم ایشان نبودهام؛ اما گفتنی است که دکتر صادقی پور، حدود پنج سال به انتخاب اعضای هیئت علمی، مدیر گروه شد. دانشکده با مدیر گروه شدن ایشان موافقت نمیکرد و ما گفتیم: «یا دکتر صادقی پور، یا هیچکس.» با ورود جناب دکتر، آرامش خوبی در گروه برقرار شد. من که ایشان را از قبل میشناختم و باقی دوستان نیز با توجه به صداقت، نرمخویی و صبر ایشان، همکاری میکردند. الان حدود یک سال است که جناب دکتر بازنشسته شدهاند؛ اما این آرامش در گروه باقی ماند.
چه چیزی باعث شد که این دوستی سالیان طولانی برقرار بماند؟
دکتر کریمیان:
دین، مذهب و بینش یکسان. تنها عامل پیوند قبل از انقلاب، مذهب بود و افرادی که در سخنرانیهای مذهبی شرکت میکردند، افراد ثابتی بودند. البته گاهی تفاوتهای فکری جزئی داشتیم؛ اما هر دو به نظام جمهوری اسلامی پایبند بوده و هستیم. در آن زمان من یکی از افرادی بودم که به همکاری با منافقین دعوت شدم؛ اما بحثهایی مطرح شد که به آنان نپیوستم. پیش از آن نیز در جلسهای با «اکبر گودرزی» مشاجره کردیم و از گروه فرقان جدا شدیم. میخواهم بگویم که مسیر ما دو نفر در طول این ۴۰ سال یکی بودهاست و هیچگاه مخالف یکدیگر نبودهایم. همسران ما نیز با یکدیگر صمیمی هستند. من تصور میکنم تمام این نزدیکیها به مذهب بازمیگردد. کارهای خیر دکتر نیز با نیت الهی است. ایشان نزدیک به یکمیلیارد تومان به یکی از مراکز درمانی دیالیز رودسر کمک کرده و همچنین مشغول ساخت کتابخانهای در گیلان است. ایشان به دلیل ذهنیت دینی خود، مخالف اسراف و تجملگرایی است و من امیدوارم که چنین تفکراتی در جامعه گسترش یابند. کارخانه پورشه اعلام کرد که در سال ۲۰۱۲، تعداد ۱۲۰۰ دستگاه پورشه ساخته شده که ۷۰۰ مورد آن به ایران آمده است. ما انقلاب کردیم که مملکت اسلامی باشد؛ اما متاسفانه معنی اینها چیزی جز انحراف از اسلام نیست. به هر حال روابط ما چند نفر (دکتر صادقی پور، دکتر صدیقی، دکتر اخوی زادگان، من و عدهای دیگر) بر همین پایه برقرار است.
نکتهای راجع به خدمات دکتر صادقی پور به ذهنتان خطور نمیکند؟
آقای دکتر پس از انقلاب اسلامی دو واحد درسی باقیمانده را گذراندید و فارغالتحصیل شدید، بعد چه اتفاقی افتاد؟
پیش از انقلاب و در فقدان پدرم من خلائی روحی را حس میکردم و در سال ۱۳۵۷ ازدواج کردم. من دوستی اصفهانی داشتم که در تهران زندگی میکرد و مادرش در رفتوآمدها بسیار از من و برادرانم خوشش آمد؛ چرا که اهل نماز و روزه بودیم. این خانم از من علت ازدواج نکردنم را جویا شد و من پاسخ دادم: «پدرم به تازگی فوت کرده است. باید به سربازی بروم و در شرایط سیاسیِ جامعه، هر لحظه ممکن است دستگیر شوم.» ایشان به من گفت: «نگران این مسائل نباش. من دختری را از کلاس قرآن میشناسم که مناسب تو و پدرش روحانی است.» در جلسه اول خواستگاری، خود ایشان همراه من آمد و من تمام مدت از بدیهای خود صحبت کردم. از بیکاری و درآمد نداشتن و وضعیت تحصیل و... خود گفتم و در نهایت همسرم گفت: «تمام چیزهایی که گفتی را میپسندم و به نظرم حُسن تو است.» من مهریه ایشان را ۵۰ هزار تومان قرار دادم که پرداخت آن در توانم باشد. تنها شرط همسرم نیز این بود که در تهران زندگی کنیم تا از فعالیتهای اجتماعی بازنمانیم. خودمان به تنهایی برای خرید رفتیم و هیچ چیز جز دو انگشتر ساده نخریدیم. مراسم عقدکنان را در خانه برگزار کردیم و بلافاصله پس از عقد، دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. برادرم برای خرید میوه و شیرینی، هفتهزار تومان به من کمک کرد و شام عقد را نیز خانواده همسرم تقبل کردند. در همان دوران عقد با یکدیگر در فعالیتهای اجتماعی مشارکت میکردیم و به تظاهرات میرفتیم. بالاخره انقلاب پیروز شد، من آن دو واحد را گذراندم و خودم را برای سربازی معرفی کردم. ما هفت نفر بودیم که فارغالتحصیل شده بودیم و به ما گفتند که ما دو سرباز بیشتر نمیخواهیم؛ بنابراین قرعهکشی کردیم و من با قرعه معاف شدم و به سربازی نرفتم. بعد از آن دکتر صدیقی به من گفت: «به نظرم تو برای فعالیت در کمیته مرکزی مناسب هستی.» در آن دوره وزارتخانهها منحل شدهبودند و کشور را کمیتهها اداره میکردند. من شبها در کمیته کشیک میدادم، به تلفنها رسیدگی میکردم و افرادی که دستگیر میشدند را تا صبح نگه میداشتم. حقوقی دریافت نمیکردم؛ اما مجوز حمل سلاح داشتم. یکی از گزارشهایی که به کمیته میرسید، مربوط به دامداری «سالار جاف» در «خرمدره» بود که دائم اعتراض میکردند و جاده تهران-قزوین که مسیری بینالمللی و مهم بود را میبستند. اوایل سال ۱۳۵۸، کمیته من را به عنوان دامپزشک به همراه تیمی به آن منطقه فرستاد. ما در بررسیهای خود متوجه فساد بیحد این دامداری شدیم و تیم همراه به من گفتند در این منطقه بمان و دامداری را شخصاً اداره کن و من پذیرفتم. دکترهای کرد آنجا با من مخالف بودند؛ بنابراین آنجا را ترک کردند و من تنها ماندم. در این دامداری نیز حقوقی دریافت نمیکردم و خرج زندگی بر دوش همسرم بود که در تهران مانده بود. پس از شش ماه متوجه شدم کسانی که در کنار من در این دامداری کار میکنند، مخالف امام هستند و خط مشی مجاهدین را دنبال میکنند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که در آن دامداری نمانم. در همان زمان کسی به من گفت که بهداری زنجان قصد دارد نیرو استخدام کند. من به بهداری زنجان مراجعه کردم و گفتم که دامپزشکی خواندهام و در زمان دانشجویی، تعهدی مبنی بر دو سال خدمت دادهام. کارگزینی نامهای به وزارت بهداشت نوشت و وزارتخانه نیز استخدام من را بلامانع اعلام کرد. بنابراین به عنوان کارشناس مالاریا در بهداری زنجان استخدام شدم. در آن زمان ادارهای تحت عنوان «اداره مالاریا و مبارزه با بیماریهای واگیر» وجود داشت که واکسیناسیون و کنترل مالاریا بر عهده آن بود. در همین دوره تصمیم گرفتیم مراسم عروسی را برگزار کنیم تا همسرم در خانه پدرش نماند. من به جای جشن عروسی، یک ژیان گرفتم و مادر و همسرم را با آن به زیارت قم بردم! با توجه به شرط همسرم، ایشان را به خانهام در تهران منتقل کردم و خودم نیز آخر هفتهها به تهران میآمدم. در زنجان نیز با چند نفر از همکاران، در اتاق کوچکی زندگی میکردم. یک بار برای واکسیناسیون به روستاهای زنجان رفته بودم که در برف ماندم و نتوانستم آخر هفته را به خانه برگردم. در همین حین رادیو اعلام میکند که در جاده زنجان تصادفی رخ داده و پنج نفر فوت کردهاند که هویت سه نفر از آنان مشخص نیست. پس از این ماجرا و نگرانیهای خانواده، همسرم گفت که دیگر طاقت ندارد و همراه من به زنجان آمد. در زنجان از ماموریت در روستاهای دورافتاده لذت میبردم و بسیار علاقه داشتم که به جذامیها رسیدگی کنم. آنجا با تعدادی از همکاران قرار داشتیم که هفتهای یک بار دور هم جمع شویم و کتابهای استاد مطهری را بخوانیم. همین افراد به من پیشنهاد دادند عضو هیئت پاکسازی استانداری شوم که وظیفه آن شناسایی ساواکیها و وابستگان رژیم طاغوت بود. همچنین به اصرار کارمندان، ریاست اداره مالاریای استان زنجان را عهدهدار شدم (در آن زمان قزوین نیز جزو استان زنجان بود). بعد از آن شنیدم که دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران، یک دوره MPH فشرده برگزار میکند. عنوان پایاننامه من در این دوره، 'خانه بهداشت یا خانه فساد' بود. دلیلش این بود که میدیدم پس از انقلاب، مردم شیشههای خانه بهداشت را میشکنند؛ چرا که
آیا پیش آمد که دچار یاس شوید و کارتان را ادامه ندهید؟
من خود را مدیون انقلاب و شهدا میدانم و هیچگاه سست نشدم. شهدا همیشه مقابل چشمان من هستند. سپاه زنجان روبروی ادارهی مالاریا بود و من و فرمانده سپاه با یکدیگر دوست شده بودیم. وی از من درخواست کرد که کمکهای اولیه را به سپاهیان آموزش دهم و من پذیرفتم. پیش از جنگ که در سپاه تدریس میکردم، درگیریهایی در کردستان جریان داشت و هر از چند گاهی، یکی از شاگردان من در آنجا شهید میشد. هنوز تمامی این افراد در خاطر من هستند.
چه مدت مدیر کل بهداری زنجان بودید؟
در دورانی که مدیر کل بهداری بودید، مهمترین چالش روبرویتان چه بود؟
کمبود نیروی انسانی، بینظمی و... همه مشکلات ما بودند.
به عنوان یک جوان چطور این مشکلات را مدیریت میکردید؟
با عشق و انگیزه. من از زمان پدرم با کارهای اداری آشنا بودم و در زمان دانشجویی نیز با مسائل سیاسی آشنایی شدم. آرزوی من دیدن امام بود و زمانی که به این دیدار نائل شدم، انگار تمام دنیا را به من داده بودند. من اولین داروخانه دولتی کشور را در خدابنده احداث کردم.
آیا از خدمات اجرایی خود در آن زمان راضی بودید؟
بله.
اگر به آن دوران بازگردید، کاری وجود دارد که آن را کاملتر و بهتر انجام دهید؟
بله قطعاً. البته از چیزی پشیمان نیستم؛ اما شاید در جزئیات تغییری ایجاد کنم.
زمانی که این تحولات را ایجاد و مراکز مختلف را تاسیس میکردید، چه تصوری از آینده آنها داشتید؟
من اگر کار خوبی در حق کسی انجام دهم، حتی اگر او به من توهین کند، ناراحت نمیشوم. خداوند هیچ کار خوبی را بدون پاداش نمیگذارد.
چند فرزند دارید؟
سه فرزند. پسر اولم، حامد، مدرک پزشکی عمومی خود را از دانشگاه علوم پزشکی تهران اخذ کرد. وی در حوزه تحقیقات فعال بود و به همین دلیل پس از پایان دوران سربازی، بورسیه «دانشگاه هاروارد» شد و تخصص جراحی خواند. پسرم در عین تعهد به دین، به مسائل علمی بسیار توجه دارد و جایزهای در ایران وجود ندارد که برنده نشده باشد. ایشان قصد دارد به ایران بازگردد و طی تحقیقاتی که انجام داد به این نتیجه رسید که باید رشتهای نو را در ایران پایهگذاری کند و آن رشته «درد» است. برای این کار ناچار شد رشته خود را تغییر دهد و رشته بیهوشی را در «دانشگاه UCLA» آغاز کرد. فرزند بعدی من دختر است که در علوم پزشکی تهران دندانپزشکی خواند و پس از آن برای اخذ مدرک تخصص به دانشگاه شهید بهشتی رفت. وی در حال حاضر طرح خود را به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی میگذراند. فرزند سوم و دختر کوچک من در حال حاضر دانشجوی مقطع دکترای معماری است. من اکنون دو نوه نیز دارم.
دکتر عفت پناه:
حامد صادقی پور تنها متقاضیِ خارجیِ رشته جراحی در آمریکا بود که پذیرفته شد.
به زمانی برگردیم که شما مدیر عامل بهداری استان زنجان بودید. شرایط اجتماعی و سیاسی زنجان در آن سالها به چه شکل بود؟
آیا در آن زمان طرحی از آینده بهداری زنجان در ذهن داشتید؟ آیا به آینده آن امیدوار بودید؟
در حال حاضر بهداری زنجان تبدیل به دانشگاه شده است. من جملهای از امام را بالای سر خود نصب کرده بودم که مضمونش این بود: «راه حق گرفتاری دارد» و خود را برای همه چیز (حتی مرگ) آماده کرده بودم. همین که انقلاب اسلامی پیروز شده، برای من همه چیز بود و هیچ چشمداشت مادی نداشتم.
مسلماً کسی که ازجان خود دست میشوید، به حقوق و مزایا نمیاندیشد.
من یقین دارم که ما دشمنان خبیثی داریم؛ اما راه درست همین است و ما موفق خواهیم شد. یک روز آیت الله موسوی اردبیلی نزد امام(ره) رفته و از ایشان اجازه کنارهگیری میخواهد. امام علت را جویا میشود و ایشان پاسخ میدهد که خسته شدهام. امام میگوید: «مسلمان هیچگاه خسته نمیشود. آیا پیامبر(ص) و علی(ع) خسته شدند؟ آیا مسلمان حق دارد خستگی خود را ابراز کند؟» و آیت الله موسوی اردبیلی درخواست خود را پس میگیرد. من نیز همیشه با خود فکر میکردم که نباید خسته شوم.
آیا تصوری از پیشرفت دانشگاه علوم پزشکی زنجان داشتید؟ به نظر شما جایگاه فعلی آن چگونه است؟
امروز این دانشگاه اکثر رشتهها را دارد، فوق تخصص تربیت میکند و به هیچوجه قابل مقایسه با آن دوران نیست.
از سال ۱۳۶۳ و بازگشت به تهران برای خواندن فیزیولوژی بگویید. دلیل انتخاب رشته فیزیولوژی چه بود؟
دلیل انتخابم این بود که به تدریس علاقه داشتم. به من میگفتند: «فیزیولوژی بازار کار ندارد. بهتر است بیوشیمی یا میکروبشناسی بخوانی.» من پاسخ میدادم: «خودم در بهداری پروانه این رشتهها را صادر میکنم و از شرایط آنها آگاه هستم؛ اما تدریس را دوست دارم.» هنوز هم وقتی به کلاس میروم، انرژی میگیرم. بدون وضو به کلاس نمیروم؛ چرا که کلاس درس، مکانی مقدس است. عشق به تدریس در وجود فرزندان و دامادهای من نیز وجود دارد. معلمی کار انبیاء است. همیشه فکر میکنم این لطف خداوند به من بوده است که توانستهام با عشق به جوانان درس بدهم. به هر حال من سه سال رزیدنت بودم که مصادف با دوران جنگ تحمیلی بود. اساتیدی که در ابتدا با ورود من به دانشگاه مخالف بودند، کمکم به من علاقهمند شدند. سال ۱۳۶۶ فارغالتحصیل شدم و دکتر شیروانیان، مدیر گروه فیزیولوژی، درخواست داد که من در تهران بمانم و به زنجان بازنگردم. با این درخواست موافقت شد و من در همان سال هیئت علمی و استادیار دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم. «دکتر مرندی» که در آن زمان وزیر بهداشت بود، من را به شورای معاونین فراخواند. ایشان گفت: «آقایی به نام آقای مهدوی گفته که حاضر است ۸۰میلیون تومان بپردازد تا در زنجان دانشکده پزشکی ساخته شود. به نظر من فرصت مناسبی است اما هنوز با آن موافقت نکردهام؛ چرا که بعد از رفتن تو، سه بار مدیر عامل زنجان را عوض کردم. هر کسی نمیتواند اضافه شدن بار دانشگاه به تمام سختیهای زنجان را تحمل کند. بنابراین تصمیم گرفتم تو را به زنجان بفرستم.» این گفتهها من را بسیار عصبانی کرد و گفتم: «آقای وزیر سیستم شما دچار مشکل است. یکی از افرادی که بدون کنکور وارد دانشگاه میشوند و تخصص میخوانند را به زنجان بفرستید. من در تهران مشغول پرورش فراگیرانی هستم که به کل کشور خدمت خواهند کرد.» یک هفته بعد دوباره من را به شورای معاونین دعوت کردند و گفتند برای این کار استخاره کن. من آن روز رفتم و دیگر به روی خودم نیاوردم. بعد از دو هفته به من گفتند: «استخاره که دو هفته طول نمیکشد! نتیجه آن چه شد؟» و پاسخ دادم: «استخارهام بد آمد.» یکی از افرادی که در آن جلسه حضور داشت و به قرآن مسلط بود، پرسید کدام آیه آمده است. آیه را به وی گفتم و او دلایل بسیاری آورد که مفهوم این آیه خوب است و باید کار را بپذیرم.
واقعاً استخاره کرده بودید؟
بله و همان آیه آمده بود. به هر حال دکتر مرندی گفت: «خداوند به تو لطف دارد و این همه آدم منت تو را میکشند که کار را قبول کنی. امامجمعه، نماینده مجلس و مردم زنجان میخواهند که تو به آن شهر برگردی. ناشکر نباش!» من به اشتباهم پی بردم و در نهایت پذیرفتم که به زنجان بروم. دکتر مرندی گفت: «برای آنکه تدریس را فراموش نکنی، یک سال ماندن تو در زنجان کفایت میکند. تنها در حدی بمان که دانشگاه راه بیفتد.» افرادی که با رانتخواری و واسطههای نامشروع به مقام رسیده بودند، پیغام دادند که بهتر است صادقی پور به زنجان نیاید. مثلاً میدانستم که فردی بدون دیپلم رئیس بیمارستان شده است و مصمم بودم چنین افرادی را کنار بگذارم. «دکتر جزایری» من را با یک پیکان به زنجان برد و معرفی کرد. بزرگان زنجان، امامجمعه و... همگی از من استقبال کردند. پس از معارفه به مزار شهدای شهر رفتم و با خود گفتم که برای خدمت و سازندگی به اینجا آمدهام و برای هر چیزی آماده هستم. آقای مهدوی که قرار بود برای ساخت دانشگاه به ما کمک کند، پیغام داد: «من راجع به شما تحقیق کردهام و عزیزتر از فرزندم هستی. همه چیز زیر نظر شماست و به هر چه بگویی، عمل میکنم.» برای آنکه کار سریعتر پیش برود، دستور دادم نقشه دانشکدههای پزشکی تازهتاسیس را بیاورند تا لزومی به نقشهکشی نباشد. در نهایت از نقشه «دانشگاه فاطمیه قم» با تغییرات جزئی استفاده کردیم. در همان سال ۱۳۶۶، دانشجویان دوره اول رشته پزشکی را پذیرفتند؛ در حالی که هنوز دانشکده، چارت سازمانی، امکانات، خوابگاه و... آماده نبود. دکتر عفت پناه از دانشجویان دوره اول پزشکی زنجان بود و میداند من چه میگویم. با تلاش بسیار موفق شدم پنجمیلیون تومان از دولت بگیرم و یک فروشگاه تعاونی را به دانشکده پزشکی تبدیل کنم.
در دوره اول چند دانشجوی پزشکی پذیرفتید؟
دکتر عفت پناه:
۵۰ نفر
در رشته دیگری نیز پذیرش داشتید؟
تنها پرستاری، که آن هم از سابق وجود داشت. در آن زمان مصالح ساختمانی از قبیل میلگرد و تیرآهن، سهمیهبندی بود. اما همه به ما کمک میکردند، چرا که در حال ساخت دانشکده پزشکی بودیم. زمینی که در آن زمان برای ساخت بنا انتخاب کردیم، بایر بود؛ اما همین که کلنگ اول را زدیم، روستاییان مدعی آن زمین شدند. بنابراین ما ساختمان را در زمین دیگری بنا کردیم. ساخت این ۱۲هزار متر مربع زمین، حدود دو سال طول کشید. در طول این دو سال نیز ما ورودی داشتیم و اساتید را از تهران میآوردیم. خیرین بسیاری ما را در تامین هزینهها یاری میکردند. در همین مدت جنگ شدت پیدا کرد و شهرها را بمباران میکردند. به یاد دارم یک روز جمعه «آقای بزرگ مقام»، معاون مالی وزیر، تماس گرفت و گفت: «غرب کشور اوضاع نابسامانی دارد. سریعاً دو آمبولانس را به آنجا بفرست.» پاسخ دادم: «مگر من چند آمبولانس دارم؟! سه تا را به جبهه فرستادهام و اینها نیز لاستیک ندارند. چنین کاری برایم مقدور نیست.» به هر حال ایشان بر خواسته خود پافشاری کرد و گفت: «زمانی که به تهران آمدی، دلیل آن را برایت خواهم گفت.» برنامه من این بود که یکشنبهها به یکی از روستاهای زنجان و سهشنبهها را به قزوین میرفتم. در قزوین علاوه بر کارهای اجرایی و نظارت بر پروژهها، در دانشگاه علوم پزشکی این شهر نیز تدریس میکردم.
حکم شما در آن زمان مربوط به کدام دانشگاه بود؟
دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ اما مامور به استان زنجان بودم و قزوین نیز جزو این استان بود. در آن زمان سیاست وزارتخانه این بود که در هر استان تنها یک دانشگاه علوم پزشکی وجود داشته باشد و بعدها این دو استان از یکدیگر جدا شدند.
در ایام جنگ و تحریم، چگونه پروژهی ساخت دانشگاه را به اتمام رساندید و کارهای آن را مدیریت کردید؟
دکتر صادقی پور:
بسیار دشوار بود. به یاد دارم یک سال سهشنبه و شب عید بود که خانواده همسرم برای فرار از بمباران تهران به زنجان آمده بودند. همان شب استاندار زنجان، «آقای موسوی»، مرا فراخواند و یک تِلِکس را نشانم داد. تلکس از سمت نخستوزیر وقت، آقای «میرحسین موسوی» بود که هشدار داده بود: «امشب احتمال بمباران شیمیایی در زنجان وجود دارد. آمادگی کامل خود را حفظ کنید.» تمام بدنم سرد شد. خوشبختانه چند نفری در دانشگاه بودند که دوره مراقبتهای شیمیایی را گذرانده بودند. به نیروهایم گفتم که امشب قرار است مانور بمباران شیمیایی داشته باشیم. همه تعجب کرده بودند که چرا باید شب تحویل سال مانور اجرا کنیم. به هر حال، وظیفه و جایگاه هر کس را مشخص کردیم و در حالت آمادهباش قرار گرفتیم. پیش از آن نیز دستورالعمل محرمانهای برای بمباران شیمیایی به ما داده بودند که به آن مراجعه کردیم. در این آییننامه ذکر شده بود که باید شورایی متشکل از شهردار، رئیس سازمان آب، رئیس شهربانی و... برپا شود. ساعت ۱۱ شب این شورا را در استانداری تشکیل دادیم و پس از آن همگی به زیرزمین سازمان آب رفتیم. جوانی سپاهی به زیرزمین آمد و نحوه استفاده از ماسک را به ما آموزش داد. به محض اینکه آموزش وی تمام شد، صدای انفجار شدیدی آمد و دود اتاق را فراگرفت. من یک لحظه فکر کردم قصد ترور مدیران را داشتهاند. اما این بمباران شیمیایی نبود، بلکه همه چیز یک مانور بود و گاز اشکآور انداخته بودند! فقط میخواستند ما مسئله را جدی بگیریم. میگفتند صدام برای بمباران به کسی خبر نمیدهد و شما باید به عنوان فرماندهان بحران این مسائل را بیاموزید. آن شب من تا صبح چشم بر هم نگذاشتم و نگران بودم.
دکتر عفت پناه:
آن زمان علاوه بر جنگ، هنوز رگههایی از منافقین وجود داشت و کشور در تلاطم بود. مردم از تهران به شهرستانها هجوم میبردند و با کمبود دارو مواجه میشدیم. بنابراین چنین آمادگیهایی لازم بود.
دکتر صادقی پور:
ما پناهگاهی در زیرزمین بیمارستان ساخته بودیم و عملهای اورژانسی را آنجا انجام میدادیم. تلفن خانه مرا همه داشتند. بارها پیش آمد که نیمهشب از راهآهن تماس گرفتند و گفتند مجروحان جنگی از غرب کشور داریم که باید به آنان رسیدگی شود. من با «دکتر بابایی» که جراح بود تماس میگرفتم و ایشان خود را به سرعت میرساند.
از افتتاح دانشگاه زنجان برای ما بگویید.
دانشگاه زنجان بعد از صدور «قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت» افتتاح شد. مشکلات ما پیش از صدور قطعنامه در بیان نمیگنجد. مثلاً یک بار افرادی برای ترور همسرم به خانه ما آمدند. یک بار دیگر نیز فردی را با اسلحه در نزدیکی خانهمان دیدم و این مسئله را به دوستانم در سپاه اطلاع دادم. چند ماه بعد گروه کمونیستی در تهران دستگیر شد که نقشه خانهی من نیز میان کاغذهایشان بود.
شما تا چه زمانی در زنجان بودید؟
آقای دکتر عفت پناه شما در دوران دانشجویی و در زنجان با دکتر صادقی پور آشنا شدید. این ارتباط از چه زمانی نزدیکتر شد؟
دکتر عفت پناه:
در زنجان من دانشجو بودم و استاد در کسوت ریاست دانشگاه؛ بنابراین به جز کلاس درس، ارتباط دیگری با ایشان نداشتم. اما در تشکلهای دانشجویی همیشه مورد حمایت ایشان بودیم. دکتر از همان زمان یکی از اساتید برجسته بود و تسلط کاملی بر مباحث داشت. اما ویژگی اصلی دکتر، پرانرژی بودن و شیوه انتقال مطالب توسط ایشان بود. اکنون نیز دانشجویان دکتر صادقی پور، سر کلاس ایشان احساس خستگی نمیکنند. من از سال ۱۳۷۳ به عنوان پزشک عمومی به معاونت بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی تهران آمدم و معاون دکتر صادقی پور شدم. استاد بنیان معاونت بهداشت را در آن دوران برای اولین بار نهاده بودند؛ اما آقای دکتر در معاونت بهداشت نیز مانند مسئولیتهای دیگرش، اهل برنامه بود. ایشان سررسیدی داشت که ابتدای هر سال، هدفگذاری آن سال را در سررسید یادداشت میکرد. ما در ابتدای سال برنامه خود را به ایشان اعلام میکردیم و در طول سال پاسخگوی پیشرفت برنامهها بودیم. استاد همیشه تاکید داشتند که یک مدیر بهداشتی باید با علم روز آشنا و در کار خود توانمند باشد. در همان زمان بحث MPH را مطرح کردند و آن را در سیستم گسترش دادند. با توجه به تعداد بالای متقاضیان، عدهای را برحسب آزمون ورودی، مقالات و مصاحبه انگلیسی برای دوره MPH انتخاب میکردند. افراد طی این دوره با علم بهداشتی روز آشنا میشدند و میتوانستند این حیطه را مدیریت کنند. من شاهد بودم که استاد اول وقت در معاونت بهداشتی حضور پیدا میکرد و تا شب میماند. در بازدید از مراکز اقماری و شبکههای بهداشت و درمان، زمانی به محل مورد نظر میرسیدیم که مسئول آنجا هنوز حضور پیدا نکرده بود. عادت کاری ما این بود که همیشه کار را زودتر و با انرژی کامل شروع میکردیم. ما باید متخلفان حیطههای مواد غذایی، بهداشت محیط و بهداشت حرفهای را در مواردی به مراجع قضایی معرفی میکردیم. دادرسی این افراد در دادگاههای عمومی به طول میانجامید. این مشکلات سبب شد که با همکاری معاونت درمان دانشگاه، دادگاه ویژه مواد غذایی را در ساختمان معاونت درمان برپا کنیم که ابتکار بسیار مفیدی بود. در آن زمان بالاترین ردهای که در شبکههای بهداشت و درمان فعالیت میکرد، پزشکان عمومی بودند. با همت آقای دکتر، به تدریج اساتید دانشکدههای بهداشت و پزشکی وارد این عرصه شدند و مدیریت شبکهها را برعهده گرفتند. برای مثال هماکنون دکتر ناطقی پور از دانشکده پزشکی، دکتر هلاکویی از دانشکده بهداشت و دکتر باوریان از مرکز طبی اطفال، به عنوان مدیران بهداشتی فعالیت میکنند. زمانی که جناب دکتر به معاونت بهداشت آمدند، کارمندان مراکز بهداشت و درمان، محل کار را ساعت ۱۲ ظهر به قصد خانه ترک میکردند. استاد طرحی ارائه دادند که ما بر مبنای آن مراکز را عصرها تعطیل نمیکردیم؛ بلکه از پتانسیل بخش خصوصی استفاده کردیم و این مراکز را عصرها به پزشکانی اجاره میدادیم که به دنبال مطب بودند. این مسئله باعث شد که حجم ارائهی خدمات چندین برابر شود. در آن زمان دکتر تحلیل جامعی از هزینههای مراکز بهداشت و درمان ارائه داد که منجر به تعیین بودجه مصوب برای این مراکز شد. پژوهشهای مبتنی بر سلامت نیز به نوعی ریشه در فعالیتهای دکتر صادقی پور دارد. در آن زمان ما کارگاههای روش تحقیق را در سیستمهای بهداشتی و درمانی برگزار میکردیم. این امر سبب شد کارشناسان نگرش جدیدی به مسائل خود پیدا کنند و بتوانند آن را به طریقه علمی حل کنند و حداقل یکیدو مقاله در کنگرههای تخصصی ارائه دهند. امروزه کسانی که مغازه دارند و خدمتی را به مردم ارائه میدهند، موظف به گذراندن دورههای بهداشت هستند که بنیان این مسئله نیز با درایت استاد در همین دانشگاه نهاده شد. شروع این دورهها در صنف قنادان و پس از آن در صنف آرایشگران و برای پیشگیری از ایدز بود. توزیع رایگان شیر نیز بر مبنای پژوهشهای گروهی تحت هدایت دکتر صادقی پور بود. از سوی دیگر مطالعات به ما نشان داد که زنان جامعه دچار فقر آهن هستند و بدین ترتیب معاونت بهداشتی دانشگاه برای نخستین بار بحث غنیسازی آرد در نانواییها را مطرح کرد. در آن زمان بیماریهای واگیر با واکسیناسیون تحت کنترل ما بودند و نظر استاد این بود که باید به فکر بیماریهای غیر واگیر باشیم. بنابراین بحث ادغام بیماریهای مزمن نیز برای نخستین بار در رابطه با بیماری دیابت، در آن دوره مطرح شد. ما این طرح را در جنوب تهران آغاز کردیم و بعد از آن، به منظور تحکیم پیوند دانشگاه و بهداشت، پایگاه تحقیقات جمعیت در سطح دانشگاه را با ابتکار استاد برپا کردیم. این پایگاه امروزه تحت عنوان «مرکز پژوهشهای سلامت مبتنی بر مشارکت جامعه» به کار خود ادامه میدهد. در آن زمان تحلیلهای آقای دکتر نشان داد که شاخصها با الگوهای مرگومیر، زایمان و... در کشور همخوانی ندارد. بعدها متوجه شدند که این تفاوت متاثر از حضور افاغنه در ایران است. ایشان این موضوع را در وزارتخانه مطرح کردند و کمکهای مالی از سوی سازمانهای بینالمللی، برای ارتقای سلامت اتباع خارجی (به ویژه افاغنه) دریافت شد. دکتر هیچگاه مسئولیتها را برای پیشرفت و رضایت شخصی خود نپذیرفته و همیشه خود را فدای کار و مردم کرده است. بارها پستهای ردهبالایی در وزارتخانه و دانشگاه به دکتر پیشنهاد شده است و ایشان نپذیرفتهاند؛ چرا که نمیتوانستند افکار خود را در شرایط اجتماعی آن برهه پیاده کنند. ایشان همیشه میگوید: «ما در این سالها مشکلات بزرگی از قبیل جنگ و تحریم داشتهایم؛ اما مشکل عمدهای که کشور را عقب نگه میدارد، مشکل مدیریتی است. افراد با دانش کافی باید در جایگاه مدیریت قرار بگیرند.»
دکتر صادقی پور، شما ۱۲ سال معاون بهداشتی دانشگاه بودید و بسیاری از امور را پایهگذاری کردید. جایگاه کنونی معاونت بهداشتی دانشگاه را چگونه ارزیابی میکنید؟
من اطلاع چندانی از معاونت بهداشتی کنونی ندارم. در کشور ما قانون «همه یا هیچ» برقرار است؛ یا تمام کارها برعهده شماست یا هیچ کاری برعهده شما نیست! بزرگترین اسراف ما در نیروی انسانی است. من بیوشیمی را در داخل و خارج کشور در عرض کمتر از سه سال خواندم و در آن ۱۲ سال میتوانستم حداقل سه مدرک PhD اخذ کنم. بعد از اینکه از معاونت بهداشت خارج شدم، دانشگاه و معاونت یک بار نظر مرا درباره موضوعی نپرسیدند؛ در حالی که تجربه من میتوانست بسیار کارساز باشد. زمانی که معاون بهداشت بودم، بارها مزاحم رئیس سازمان منطقهای پیشین شدم و در باب مسائل مختلف از وی مشورت خواستم. من موفق شدم بدون مصوبه دولتی، یک مرکز تحقیقات احداث کنم و در این مرکز تحقیقات، با کمک جوانان سیستم، فیلم ۳۳ دقیقهای ساختیم. ابتدا جلوی این فیلم را گرفتند و بعدها که به صحت آن پی بردند، فیلم را به انگلیسی و عربی ترجمه کردند. کتابی چاپ کردیم که در ابتدا نام آن «عشق و آشنایی» بود و بعدها به «آنچه باید پیش از ازدواج بدانیم» تغییر نام داد. یک بار سازمان بهداشت جهانی برای بازدید آمده بود و از ما درخواست کرد که این کتاب را به انگلیسی ترجمه کنیم و ما سههزار نسخه انگلیسی آن را چاپ کردیم. جالب است که بازرسی کل کشور فکر میکند این کتاب به نوعی ترویج فساد است و آن را جزو نقاط سیاه کارنامه من میداند. به نظر من اولین مشکل کشور ما ضعف مدیریت و دومین مشکل، نفوذیها هستند. سازمان بازرسی کل کشور به این دلیل که من جلوی یک دزدی بزرگ را گرفتم، با من دشمن شد و لیستی از تخلفات را به من نسبت داد. من استادی نیستم که کنج اتاق بشینم و تنها درگیر کتابهای خود باشم. من از کودکی درگیر مسائل اجتماعی بودهام و میدانم که ریشه فساد و مشکلات امروز کشور، همین نفوذیها هستند.
آقای دکتر چه سالی از معاونت بهداشتی کنارهگیری کردید؟ پس از آن چه اتفاقی افتاد؟
دکتر صادقی پور:
حوالی سال ۱۳۸۵، معاونت بهداشت و درمان ادغام و به معاونت سلامت تبدیل شدند. «دکتر رستمیان» نخستین سرپرست معاونت سلامت دانشگاه بود و بعد از ایشان نیز چند معاون عوض شدند.
دکتر عفت پناه:
در آن زمان دانشگاه علوم پزشکی تهران دو معاونت جداگانه تحت عناوین «معاونت بهداشت» و «معاونت درمان» داشت؛ در حالیکه وزارتخانه یک «معاونت سلامت» داشت. در پی تحقیقی میدانی به این نتیجه رسیدیم که بهتر است ما نیز به جای این دو معاونت، یک معاونت سلامت داشته باشیم. البته میدانید که این طرح نتیجه مطلوبی نداشت و این دو معاونت بار دیگر در سطح دانشگاهها و وزارتخانه از یکدیگر جدا شدند.
آیا بعد از خروج از معاونت به عرصه تدریس در دانشگاه بازگشتید؟
بله. برای دانشجویان تدریس میکردم، یکی از اساتید راهنمای دانشجویان MPH بودم و با کمک دانشجویان تحقیقات میدانی انجام میدادم. هنوز افراد مختلفی راجع به مقالات من در آن دوره سوال میپرسند و مکاتبه میکنند. در آن زمان آقای «دکتر صدر» مدیر گروه فیزیولوژی بود. پس از ایشان، من مدیریت گروه را برعهده گرفتم و تا زمان بازنشستگی در این سِمَت باقی ماندم. میدانید که در تمام دانشگاه ها، مدیر گروه با انتخابات، میان اساتید تعیین میشود. حتی بعد از بازنشستگی نیز به من پیشنهاد دادند که کاندید شوم و من گفتم که این امر مخالف آییننامه است.
رابطهتان با اساتید و دانشجویان جدید چطور بود؟
ما دو نوع دانشجو داریم؛ undergraduate و postgraduate. ارتباط ما با دانشجویان undergraduate از قبیل دانشجویان پزشکی، دندانپزشکی و داروسازی، کم است؛ مگر دانشجویانی که قصد انجام کارهای تحقیقاتی را دارند. دلیل این ارتباط محدود، حجم زیاد کار اساتید هیئت علمی است. اما ارتباط من با دانشجویان postgraduate که اساتید دانشگاه خواهند شد، بسیار خوب است و تمام زوایای زندگی این دانشجویان را میشناسم. بعضی از این افراد امروز استاد دانشگاه شدهاند، اما ارتباط خود را با من حفظ کردهاند و در تماس هستیم. یکی از دانشجویانم که پایاننامه داروسازی خود را با من گذراند، امروز به ثروت عظیمی رسیده و بارها به من پیشنهاد کمک مالی کرده است که نماینده مجلس شوم. امیدوارم این را حمل بر خودستایی ندانید، اما کارهایی که برای دیگران انجام میدهم بدون کوچکترین چشمداشت است. مثلاً زمانی که قرار بود دانشگاه علوم پزشکی زنجان افتتاح شود، همه به من میگفتند: «در این افتتاحیه حاضر شو؛ چرا که افراد مهمی آنجا حضور دارند.» اما فقط ورود دانشجویان به این دانشگاه و تحصیل آنها برای من مهم بود. زمانی که پست معاونت بهداشتی دانشگاه را عهدهدار بودم، به من خبر دادند که در زنجان، کسی برای تدریس کلیه وجود ندارد. «دکتر پورحسینی» در آن زمان رئیس دانشگاه زنجان بود و اصرار داشت که من باید برای تدریس به زنجان بروم. در نهایت راضی شدم و به زنجان رفتم. در آن زمان دانشگاه را برای اولین بار پس از افتتاح دیدم و در کلاس بغضی گلویم را گرفت. به دانشجویان گفتم: «شما من را نمیشناسید؛ اما این ساختمان با من حرف میزند. فکر نمیکردم زنده بمانم و یک روز اینجا تدریس کنم.» دانشجویان گفتند: «ما شما را میشناسیم و خانوادههایمان از اقدامات شما در زنجان یاد میکنند» و هدایای زیادی برای من آورده بودند. این در حالی است که سالهای طولانی از آخرین حضور من در زنجان گذشته بود. میخواهم بگویم که کار خیر و صداقت از بین نمیرود.
دکتر عفت پناه، شما از رابطه استاد و دانشجویی و خاطرات خود با دکتر صادقی پور بگویید.
دکتر عفت پناه:
یکی از ویژگیهای استاد این است که در بحثهای علمی و کاری بسیار جدی است؛ اما همیشه به جنبههای انسانی روابط کاری نیز توجه میکند. زمانی که من یکی از پرسنل معاونت بهداشت بودم، ایشان همیشه وظایف را به طور کامل از ما میخواست و در برابر چیزی کوتاه نمیآمد و در عین حال به جنبههای انسانی توجه داشت. مثلاً من در آن زمان مجرد بودم و تمایل چندانی به ازدواج نداشتم؛ اما دکتر من را با روشهای خاص خود مجاب به امر ازدواج کرد. حتی گفتم که گزینه مناسبی را در نظر ندارم و ایشان پرسید که دوست دارم همسر آیندهام چه شغلی داشته باشد. گفتم ترجیح میدهم فرد مورد نظر، همکارم باشد. آقای دکتر بعد از مدتی خانمی را به عنوان گزینه ازدواج به من معرفی کرد که ایشان در حال حاضر همسر من است. استاد به همکاران دیگر نیز در جنبههای مختلف زندگی کمک کرده است. برداشت من از سیر زندگی استاد این است که نیت ایشان از ابتدا خدمت به جامعه بوده است. دکتر تنها پسر خود را به نحوی تربیت کرده است که در یکی از بهترین مراکز آموزشی دنیا تحصیل کند و پس از آن به ایران بازگردد. پسر استاد در کشور آمریکا نه تنها به واجبات دین عمل میکند، بلکه فریضهها و مستحبات را از یاد نبرده است. این ویژگیها در تمام فرزندان ایشان وجود دارد و به نوعی الگوی همنسلهای خود هستند. رعایت نظم در امور و برنامهریزی، یکی از رموز موفقیت استاد است. معمولاً فعالیت اساتیدی که مسئولیتهای اجرایی را عهدهدار میشوند، در یکی از حیطهها کمرنگ میشود؛ اما استاد بیش از یک دهه در هر دو جنبه تدریس و معاونت بهداشتی دانشگاه، فعال و بروز باقی ماند و مقالات ایشان در طول این سالها اُفت نداشت. بدون شک یکی از لازمههای موفقیت، پشتکار است و استاد اشاره کردند که تمام مسئولیتهای خود را با پشتکار پیش بردهاند. اگر هر یک از این سختیها، مانند بحث ترور برای من پیش میآمد، دیگر کار خود را ادامه نمیدادم. همانطور که اشاره شد، استاد صادقی پور از معدود افراد در سطح دانشکده پزشکی است که دو مدرک دکترا دارد و در هر دو صاحب ایدهاست. انرژیِ زیاد، ویژگی دیگر ایشان است. من تقریباً هیچگاه ایشان را خسته از کار ندیدهام و همیشه خوشمشرب و فعال بوده است. دکتر همیشه اخلاقمدار بوده و هیچوقت در شوخیها از حد فراتر نرفته است. نکته آخر اینکه استاد همیشه شنونده خوبی بوده است.
دکتر صادقی پور، به نظر شما مهمترین خصیصه برای استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
مسلماً بار علمی بسیار اهمیت دارد. دانشجویان این دانشگاه در سطح بالایی قرار دارند و اساتید باید بتوانند پاسخگوی این دانشجویان باشند. علاوه بر آن باید شخصیت مقبول و والایی داشته باشد، به دانشجویان احترام بگذارد و عاشق کار خود باشد. نباید به کار تدریس تنها به عنوان یک منبع درآمد نگاه کرد. بعضی اساتید اجازه نمیدهند که صدایشان در کلاس ضبط شود. اما من همیشه به دانشجویان میگویم من را نگاه کنید، در بحث شرکت کنید و تمام مدت کلاس را سرگرم یادداشتبرداری نباشید. امروز مانند اوایل انقلاب نیست که ژورنالها و مقالات فقط در اختیار اساتید باشد، دانشجویان میتوانند هر نوع اطلاعاتی را از اینترنت بهدست آورند. بنابراین، ارتباط تنگاتنگ استاد و دانشجو میتواند باعث تعالی هر دو شود. از سوی دیگر دانشجویان برخاسته از فرهنگهای متفاوتی هستند و ارتباط با آنان میتواند سبب ارتقای اجتماعی و فرهنگی شود. من از زمانی که استاد دانشگاه شدهام بیشتر به ظاهر خود اهمیت میدهم و هر جمعه کفشهای خود و همسرم را واکس میزنم! زمانی که من رزیدنت بودم، همسرم مدرس تربیت معلم تهران بود. ایشان از من درخواست کرد که در یکی از مراکز تربیت معلم در حیطه ورزش، دروس فیزیولوژی عمومی و فیزیولوژی ورزشی و آناتومی را به دختران جوان تدریس کنم. به دلیل محدودیت وقت من، چند کلاس را ادغام میکردند و بچهها روی فرش مینشستند اما من کفش پایم بود.. یک بار سر جورابم کمی پاره بود و فکر کردم که با کفش سر کلاس حاضر می شوم و درس میدهم و به آن اهمیتی ندادم، از قضا آن روز کلاس در مسجد تشکیل شد و ناچار شدم کفشم را دربیاورم. همه شاگردان متوجه این مسئله شدند و کلاس بهم ریخت و در نهایت بهخاطر پاره بودن جورابم از آنان عذرخواهی کردم! میخواهم بگویم که آراستگی معلم بسیار اهمیت دارد و الگوی فراگیران خواهد بود. من هر هفته لباسهایم را میشویم و اتو میکشم.
دکتر عفت پناه:
همانطور که اشاره شد، استاد از کلاس دهم مستقل شده و کارهای خود را انجام داده است.
فرمودید که از کودکی اهل مشورت و همکاری بودهاید. امروز نظر شما راجع به کار گروهی چیست؟ در زمان مسئولیتهایتان به آن عمل میکردید؟
البته اجرای کار گروهی در کشور ما تا حدودی سخت است؛ چرا که از ابتدا آن را نیاموختهایم و همیشه در حال رقابت با یکدیگر هستیم. من یک بار دوره problem-based learning را گذرانده و آن را برای دانشجویان کارشناسی ارشد و دکترا تدریس کردهام. در این دوره بررسی میکنیم که دانشجو ممکن است چه سوالاتی از ما بپرسد و برای این سوالات با همفکری یکدیگر جواب مییابیم. تمامی فایلهای درسی را جلسهی اول به دانشجویان میدهم و برای آنکه مطمئن شوم آنها را مطالعه کردهاند، امتحانی برگزار میکنم. سپس راجع به مطالب این فایلها با یکدیگر مباحثه میکنیم و اشکالات را مطرح میکنیم. در پایان ترم خود این دانشجویان میتوانند فایلها را با تسلط کامل و بدون واهمه تدریس کنند.
شما در هر دو جنبه آموزش و پژوهش فعال بودهاید؛ چگونه این دو حوزه را در کنار یکدیگر مدیریت کردید؟
علاقه شما به حوزه آموزشی بیشتر است یا پژوهشی؟
از آموزش لذت بیشتری میبرم. معضل ما این است که پژوهشهایمان نمیتوانند مشکلات مردم را حل کنند. اما در بحث آموزش، من احساس تاثیرگذاری میکنم.
شما در بیش از ۱۰۶ مورد مقاله و پایاننامه استاد راهنما بودهاید. رسالت یک استاد راهنما چیست؟
راهنمایی دانشجویان ابعاد علمی و اخلاقی را دربرمیگیرد. من با دانشجویانی که استاد راهنمایشان بودهام، بیشتر از فرزندانم در ارتباط هستم. اکنون که بازنشسته شدهام نیز هنوز دانشجویان را در تحقیقاتشان راهنمایی میکنم. زمانی که این دانشجویان مراتب عالی علمی را طی میکنند و خود استاد دانشگاه میشوند، برای من بسیار رضایتبخش است.
از جشنوارههای مختلفی که در آنها به عنوان استاد نمونه انتخاب شدهاید برای ما بگویید.
از تالیفات خود بفرمایید.
بنده چند کتاب در حیطه فیزیولوژی دارم. همیشه دوست داشتم که کتابهای درسی مرجع را به زبان فارسی بنویسم تا به کتابهای انگلیسی وابسته نباشیم؛ اما فرصت این کار پیش نیامد، چرا که درگیر مسئولیتهای اجرایی بودم.
اگر به عقب بازگردید، باز هم مسئولیتهای اجرایی را میپذیرید؟
حقیقت این است که مسئولیتهای اجرایی طولانی من را فرسوده کردند. اگر در جایی مشکلی وجود دارد، باید آن را حل کرد و به ثبات رساند و بلافاصله فرد جوانی را جایگزین خود کرد. من ۱۲ سال مسئولیت معاونت بهداشتی را برعهده داشتم، در حالی که سه سال حضور من کافی بود. اگر آن زمان به حیطه فیزیولوژی بازمیگشتم، مفیدتر واقع میشدم.
به نظر شما اشتباهات استراتژیک دانشگاه چه بوده است؟
دانشگاه سه اشتباه استراتژیک داشته است. اول اینکه موسسه تحقیقات بهداشتی را از دانشکده بهداشت جدا کرد. جالب است این اتفاق زمانی افتاد که وزارتخانه میگفت باید خدمات را به درون دانشگاه بیاوریم و با همین استدلال، سازمان منطقهای تهران را منحل کرده بود. در یک دوره، دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران در اکثر نقاط کشور پایگاه بهداشتی داشت و کشور را اداره میکرد. چرا با این تصمیم، دانشکده بهداشت با چنین پتانسیلی را نابود کردند؟ دانشمندان بزرگی در این دانشکده رشد کردهاند و امروز کارشناس سازمان بهداشت جهانی هستند؛ اما انستیتو تحقیقات بهداشتی پتانسیل تربیت افراد را ندارد. دومین اشتباه دانشگاه، پذیرش دانشجویان پردیس بینالملل (دانشجویان ایرانی) بود. جایگاه علوم پزشکی تهران با سایر دانشگاههای علوم پزشکی متفاوت است. استاد این دانشگاه باید وقت داشته باشد که دانشجویان پزشکی را رصد کند، از آنان در تحقیقات استفاده کند و سبب رشدشان شود. نباید اساتید را به کلاسهای متعدد بفرستیم و آنها را خسته کنیم. تفاوت این دو دسته دانشجو کاملاً مشهود است و من به خودِ دانشجویان پردیس نیز گفتهام که پذیرش آنان خیانت به ما و خودشان بوده است. دانشجوی پزشکی باید IQ و EQ بالایی داشته و خودآموزی را بلد باشد. این دانشجویان نه تنها توانایی لازم را ندارند، بلکه تلاش نیز نمیکنند. اینکه دانشجو بدون زحمت نمره بخواهد، مصداق فساد در دانشگاه است. سومین اشتباه این بود که دو دانشگاه علوم پزشکی ایران و تهران را ادغام کردند. این اقدام تمام وقت و انرژی ما را گرفت. مسئولین باید دلایل خود برای ادغام را به رایگیری میگذاشتند و شتابزده عمل نمیکردند. زمانی که این تصمیم را اعلام کردند، من از خانم «دکتر نیری» خواهش کردم مزایای ادغام را روی تخته بنویسد و ایشان گفت: «خود من زمانی که این خبر را شنیدم، بسیار گریه کردم. متاسفانه این دستور است و به اختیار ما نیست.» در نتیجه این شتابزدگی، ضررهای زیادی به دو دانشگاه وارد شد. ادغام این دانشگاهها اگر بهصلاح بود، باید آرامآرام انجام میشد و همه توجیه میشدند. انرژی اساتید در آن برهه بهجای پیشرفت، صرف تقابل با یکدیگر شد. به هر جهت، از نظر من این سه مورد اشتباهات استراتژیک دانشگاه بود. همچنین امروز باید موقعیت دانشگاه در کشور ارتقاء یابد. یکی از موانع این امر، دانشگاه کردن جاهایی بود که شایستگی نداشتند و فارغالتحصیلان بیسواد را روانه جامعه کردند. نباید فکر کنیم که تنها دکتر یا مهندس بودن ارزشمند است؛ بلکه در جامعه به تمام تخصصها نیاز داریم.
اساتید بازنشسته چه کمکی به دانشگاه میتوانند بکنند؟
گروهی از اساتید بازنشسته دیگر انگیزهای برای کار ندارند. اما عدهای مانند من، هنوز از حضور در دانشگاه لذت میبرند. دانشگاه باید از اساتید و کارمندانی که انگیزه لازم را دارند، استفاده کند و از اتلاف نیروی انسانی بپرهیزد. برای مثال این افراد میتوانند نماینده رئیس دانشگاه در حل مشکلات شوند. اینها به دنبال ارتقاء و پول بیشتر نیستند و میتوانند مشاوران صادق دانشگاه باشند.
چه چیزی میتواند دکتر صادقی پور خوشرو و پرانرژی را عصبانی کند؟
بیهدفی، اتلاف بیتالمال، اتلاف وقت و برنامههای بینتیجه. گاهی وزارتخانه، پول و زمان را صرف برنامهای میکند که از ابتدا مشخص است نتیجهای نخواهد داشت. از نظر من کسانی که مملکت را به این شکل ناهنجار اداره میکنند (در هر جایگاهی که باشند)، نفوذی و ضد انقلاب هستند. بازرسی کل کشور من را مواخذه میکرد که چرا به مستخدم چهل ساعت اضافه کار دادهام. در حالی که دانشگاه مصوب کرده بود کسانی که استاد تمام هستند برای ورود و خروج کارت نزنند، اینها من را مواخذه میکردند که چرا کارت نمیزنم. رسانههای ملی ما اعلام کردند که بیشتر حجم قاچاق از طریق گمرک صورت میگیرد. امروز مجریان همین امر، جایگاه بالاتری در نظام کسب کردهاند. چرا برخوردی با این افراد صورت نمیگیرد؟!
اوقات فراغت خود را چگونه میگذرانید؟
به کشاورزی علاقه دارم و اکنون نیز در شمال کشاورزی میکنم. کتابهای زیادی در زمینه کشاورزی خواندهام و از برادرم که در این رشته متخصص است نیز کمک میگیرم. تمام کارهایی که انجام دادهام را یادداشت میکنم و نتایج را ارزیابی میکنم. یک بار از یکی از اقوام خواهش کردم که برایم سیر آلمانی بیاورد و آن را در کنار سیر محلی کاشتم و تفاوتهایشان را بررسی کردم. همچنین تحقیق کردم که آیا سیر آلمانی که کاشتم به اندازه کافی رشد کرده است یا خیر. همچنین بعد از بازنشستگی سعی میکنم حداقل هفتهای یک فیلم ببینم. به هر جهت برنامههایم بسیار فشرده است و آنها را یادداشت میکنم که از یادم نروند.
شما در احداث کتابخانه و بهداری شهرستان رودسر نقش زیادی داشتهاید. چه شد که به این فکر افتادید؟
من و همسرم تصمیم داشتیم در تهران برای خانم مسنی که وضع مالی مناسبی ندارد، خانهای دستوپا کنیم. یک واحد از آپارتمانی در خیابان فاطمی را خریداری کردیم؛ اما ایشان پیش از آنکه به این خانه بیاید، فوت کرد. یک بار در مدینه بودم که تصمیم گرفتم این خانه را بفروشم و پول آن را صرف کارهای خیر کنم. برای این که تصمیم خود را فراموش نکنم، عکسی از حرم را تصویر پسزمینه گوشی همراهم قرار دادم. بالاخره این واحد را فروختم و تحقیق کردم که مردم به چه چیزی نیاز دارند. متاسفانه سیستم اداری ما تا حدی ضعف دارد که اگر پول نقد را به آنها بدهی، نمیتوانند به درستی خرج کنند. در نهایت خواستم این پول را صرف زادگاه خود کنم و پس از بررسیهای مختلف تصمیم بر احداث بخش دیالیز گرفتم. محیا، دخترم که معماری خوانده است، نقشه این ساختمان را بر اساس دستورالعملها طراحی کرد و در برابر آن هیچ پولی از من قبول نکرد. احداث این ساختمان بسیار طول کشید و تورم هزینههای آن را، چندین برابر کرد. یکی از مشکلات ما دزدیهایی بود که در حین ساختوساز انجام میشد؛ مثلاً دزد یک شب تمام لولههای اکسیژن را دزدید. من از داییام خواهش کردم مواظب ساختمان باشد و شبها به آن سر بزند. آنقدر طی این پروژه آزار دیدم که همه میگفتند رهایش کن. در نهایت زمانی که این ساختمان به اتمام رسید، یکی از دکترها به من گفت: «ما در بیمارستان هیچ سالن همایشی نداریم و برای اجاره سالن نیز پول نداریم. اگر امکان دارد، سالن همایشی به این ساختمان اضافه کنید.» با این حال که ساختمان زیبایی خود را از دست داد، اما با کمک دخترم دیواری را خراب کردیم و یک سالن کنفرانس به مجموعه اضافه کردیم. پس از افتتاح، یک روز کامل فیزیولوژی کلیه را به پزشکان و پرستاران درس دادم. این در حالیست که سالها بود کلیه تدریس نمیکردم و ناچار شدم سه ماه کتابها و مقالات جدید را مطالعه کنم تا آماده باشم. همچنین پرسشنامهای طراحی کردم و با آن دلیل دیالیزی شدن بیماران را بررسی کردیم. طی این تحقیق مشخص شد که فشار خون و دیابت، به ترتیب دلایل اصلی این امر هستند. بنابراین به مسئولین پیشنهاد دادم با هزینه من، کمیتهای برای پیشگیری از دیالیز تشکیل دهیم و غربالگری فشار و قند خون را در سطح شهر اجرا کنیم. اما هیچکس در طول این سالها به پیشنهاد من توجهی نکرد.
جالب است که این سالها بسیار راجع به اخلاق و تعهد حرفهای صحبت میشود.
ما همه چیز را فقط در ظاهر داریم و علت پیشرفت نکردن کشور ما نیز همین است. زمانی که افراد را بر اساس روابط انتخاب میکنیم، مسلماً شایستگی لازم را ندارند. از سوی دیگر افراد زحمتکش، پاداش و ارتقایی که لایق آن هستند را دریافت نمیکنند.
توصیه شما به جوانان و دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
جوانان باید ایدههای بزرگی داشته باشند. بگذارید خاطرهای در این باب ذکر کنم. زمانی که در کانادا بودیم، معلم پسرم از وی پرسیده بود که میخواهی در آینده چه شغلی داشته باشی و حامد پاسخ داده بود: «میخواهم جراح قلب شوم.» در کشورهای غربی اینگونه نیست که همه آرزوی دکتر و مهندس شدن داشته باشند؛ به همین دلیل معلم وی تعجب کرده و شغل پدرش را از او پرسیده بود. حامد گفته بود پدرم در «بیمارستان رویال ویکتوریا» کارهای تحقیقاتی انجام میدهد. این معلم بسیار مشتاق شد و یک شب با من دیدار کرد و گفت: «پسر شما تنها دانشآموزی است که در طول ۲۴ سال تدریس، به من گفت میخواهد جراح قلب شود.» از خانوادهمان برای او گفتم و اینکه برادرم جراح است و فیلم جراحیهایش را به حامد نشان میدهد. ایشان گفت: «این بچه حتماً موفق خواهد شد و دوست دارم زنده بمانم و ۲۰ سال دیگر او را ببینم.» جالب است بدانید در آن کشور تا حدی به ما احترام میگذاشتند که اگر میخواستند راجع به مسائل بیولوژیک جنسی در مدرسه صحبت کنند، از من اجازه میگرفتند و اگر اجازه نمیدادم، حامد در این کلاسها حاضر نمیشد. دومین لازمه موفقیت جوانان، سختکوشی است. دوران دانشجویی زمان رشد و بالندگی است. هر کس تنها برای اخذ مدرک به دانشگاه بیاید، عمرش را میبازد. دانشجو باید با دیگران ارتباط برقرار کند و اعتماد افراد را جلب کند. خداوند در قرآن میفرماید: « وَکَذلِکَ جَعَلناکُم اُمَّهً وَسَطًا لِتَکونوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ وَیَکونَ الرَّسولُ عَلَیکُم شَهیدًا»، یعنی دانشجو باید به نحوی رفتار کند که در آینده الگو شود و باید برای این کار پیامبر(ص) را اسوه خود قرار دهد.
آرزوی شما برای دانشگاه چیست؟ اگر نکتهای به ذهنتان میرسد که به آن اشاره نشده است، بفرمایید.
در ابتدا از دانشگاه تشکر میکنم که این فرصت ارزشمند را فراهم کرد. امیدوارم این مصاحبهها برای کشور مفید باشد. یکی از مسائلی که امروز باید به آن توجه شود، این است که اساتید بذر یاس نپاشند. ما باید دشمنان خود را بشناسیم و هر جای دنیا که میرویم، ایرانی و مسلمان بودن خود را فراموش نکنیم. جمهوری اسلامی ایران، علیرغم تمام گرفتاریها، میتواند تبدیل به الگویی جهانی شود. زمانی بود که من منت لیسانسههای بنگلادشی را میکشیدم تا برای تدریس به زنجان بیایند؛ اما امروز افرادی از تمام ملیتها دانشجویان من هستند. اگر خوب عمل کنیم، میتوانیم تکتک این افراد را به علاقهمندان جمهوری اسلامی تبدیل کنیم. از سوی دیگر مسئولین باید برای حل مشکلات کشور تلاش کنند. در دین ما همه افراد یکسان هستند و آقازادگی معنایی ندارد. پیامبر(ص) میگوید: «المُلکَ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ»؛ یعنی حکومت با کفر باقی میماند، اما با ظلم خیر. امروز فساد مانند موریانه ریشههای جمهوری اسلامی را میخورد. افراد زیادی برای جمهوری اسلامی تلاش کردهاند و مردمان خوبی داریم. نباید اطمینان ملت به نظام را از بین ببریم. یک بار فردی از اندونزی که یک کشور مسلمان است، به من گفت: «شما تنها کشوری هستید که مقابل آمریکا ایستادهاید. ما همه برده آمریکا هستیم و من اگر در اندونزی از آمریکا بد بگویم، از کار اخراج میشوم.» حیف است چنین کشوری درگیر شکاف طبقاتی، رانتخواری، مصرفگرایی، مواد مخدر و... باشد. امروز اگر کسی بخواهد پولی برای اشتغالزایی در اختیار مسئولین قرار دهد، برنامهای برای آن ندارند و این یک فاجعه است. من سخنان مقام معظم رهبری در ابتدای سال را یادداشت میکنم. اگر مسئولین تنها بخشی از این سخنان را پیاده کنند، کشور پیشرفت خواهد کرد. بنده شخصاً به عنوان یک ایرانی مسلمان از مسئولین کشور گلهمندم. وقتی مقامات بالا از صراط مستقیم دور شوند، زیردستان نیز خطاهای خود را توجیه میکنند.
دکتر عفت پناه، آیا نکتهای به ذهن شما میرسد؟
دکتر عفت پناه:
من نیز از صبر و حوصله شما تشکر میکنم که حرفهای ما را شنیدید. همچنین بابت پروژه تاریخ شفاهی از دانشگاه متشکرم. در مراکز مختلف، از جمله دانشگاهها، ممکن است ارتباط اداری کارمند با مرکز قطع شود؛ اما ارتباط آنان به نحو دیگری باقی میماند. برای مثال زمانی که صدارت «برژینسکی» پایان یافت، در نقش مشاور ارشد مشغول به کار شد. انتظار من از دانشگاه این است که از پتانسیل اساتید بازنشسته استفاده کند و آنان را تبدیل به مشاوران دانشگاه کند.
از صبر و حوصله شما سپاسگزارم.
خبرنگار: محبوبه نوروزی
عکس: مهدی کیهان