آمین دعایم باش… قسمت یازدهم
نفیسه گفت:
_هول نکن هنوز که هنوز اتفاقی نیفتاده، فقط گفتم که حواست رو جمع کنی. عزیزم بلاخره دوست شدن با جناب نوایی عواقبم داره دیگه! ممکنه یکی از بچهها از شدت حسادت بره و آمارتون رو بده.
و همین تلنگر نفیسه باعث شد تمام وجودم پر از استرس بشود. آن شب قبل از خواب به حنیف پیام زدم و نوشتم:
_موافقی ازین به بعد توی کلاس و دانشگاه کمتر باهم در ارتباط باشیم؟
زنگ زد! برایش ساعت و شب و نصف شب معنای خاصی نداشت! از ترس اینکه بچههای خوابگاه چیزی بفهمند با گوشی رفتم توی راهرو و با صدای آهسته جواب دادم. مستقیم رفت سر اصل مطلب!
_سایه جان خوشم نمیاد مثل دختر دبستانیهای ترسو برخورد میکنی! یعنی چی تو دانشگاه باهم نباشیم؟
_آخه حنیف فکر کنم…
_اجازه بده عزیز من! شما لازم نیست فکر کنی و به نظرات جدید برسی. من اگه قرار بود بیرون از دانشگاه رفیق داشته باشم خب دیگه نیازی نبود که بیام و تو رو انتخاب کنم و خودم بشم سوژهی کلاس! در ضمن خوبه یکم یاد بگیری که شجاع باشی…
تازگیها فهمیده بودم که حنیف از آن دسته مردهای غیرقابل نفوذ هست. با هیچ سیاستی نمیشد نظراتش را عوض کرد، فقط و فقط میخواست که حرف، حرف خودش باشد و این به شدت برای من آزار دهنده بود.
بعد از تشر نفیسه به دو روز نکشید که اولین آژیر قرمز برایم به صدا در آمد. صبح خواب مانده بودم و بجای ساعت ۸، ۹ و ده دقیقه رسیدم دانشگاه. در واقع کلاس اول را به همین راحتی از دست دادم… توی راهرو معطل ایستاده بودم که کسی سلام کرد. برگشتم و با دیدن خانم طاهری مسئول امور مالی، من هم سلام کردم. زن ساده و مهربان و کار راه اندازی بود، هر وقت یکی از دانشجوها گیر و گور حسابداری داشت مستقیم سراغ او میرفت. بخاطر همین خوب میشناختمش! گفت:
_استاد بیرونت کرده؟
_نه دیر رسیدم
_خیره! پس اندازهی چند دقیقه وقت داری؟
_بله
در اتاق آموزش را باز کرد و صبر کرد تا من وارد بشوم. اول تعجب کردم اما بعد گفتم شاید برای انجام کاری کمک میخواهد. پسر جوانی که پشت میز نشسته بود به احترام خانم طاهری ایستاد و احوالپرسی کردند. دفعهی اولی بود که میدیدمش. قبلتر ها آقای رنجی پشت این میز مینشست. خانم طاهری رو به پسر گفت:
_اوضاع چطور پیش میره آقای بهمنش؟
_الحمدلله. فعلا که اَمن و اَمانِ
_الهی شکر. انشاالله که موفق باشی پسرم
_لطف دارید شما، ممنونم.
_اشکالی نداره ما دو سه دقیقه اینجا مزاحم شما باشیم؟
پسر جوان که حالا میدانستم اسمش بهمنش است نگاهی به من انداخت و بلند شد:
_اختیار دارید. پس من…
خانم طاهری با دست به صندلی اشاره کرد و سریع گفت:
_نه نه، تو رو خدا بفرمایید، شما به کارتون برسید.
بهمنش ببخشیدی گفت و پشت کامپیوترش نشست و ما روی صندلیهای چوبی روبهرویش نشستیم. شاید دو متری فاصله داشتیم!
از فضولی میخواستم خفه بشوم. دلم میخواست زودتر بفهمم چه خبر شده! بلاخره خانم طاهری با صدایی که سعی میکرد آهسته باشد گفت:
_خوش رفتار بود فامیلیت دیگه، نه؟
_بله… سایه خوش رفتار
یاد توبیخ مدیر و معاون های دوران مدرسه افتاده بودم. کف هردوتا دستم خیس از عرق بود. گفت:
_ببین عزیزم، راستش من اصلا عادت به دخالت ندارم، اگر بخوامم نمیتونم توی کار بچههای دانشگاه دخالت کنم. ماشالا یکی دوتا که نیستین… آدم یادش نمیمونه کی به کیه! ما هم که فقط توی امور مالی فعالیم و خیلی با بچهها سروکار نداریم مگر موقع ثبت نام و انتخاب رشته و این چیزا. یادمه یکی دو ماه پیش بود که اومدی اتاق من و یه برگه آوردی که ازت خواسته بودم. یادته که؟
سرم را تکان دادم و به دهانش چشم دوختم:
_حقیقتش یکی از دوستانم اونروز خیلی اتفاقی اومده بود بهم سر بزنه، وقتی تو اومدی و رفتی شروع کرد بی مقدمه در موردت سوال پرسیدن.کوتاه کنم حرفم رو. طرف پسر داره، خیلیم آقا و خوب و تحصیل کرده. بهم گفت این دختر خیلی سر به زیر و خوب بود، همین که اومد تو خیال کردم سالهاست میشناسمش. بیخودی مهرش به دلم افتاد،ببین میتونی یه اطلاعات کلی ازش بهم بدی تا برای امر خیر اقدام کنم. منم اولش عین الانِ تو تعجب کردم خوش رفتار جان اما بعد دیدم عجیب نیست. بلاخره هر مادری که پسر دم بخت داره براش دنبال زن میگرده دیگه،بعدم ازدواج به قسمته. خلاصه گفتم من اجازه ندارم اطلاعات پروندهی دانشجو رو بهت بدم، ولی اگه بخوای میتونم با خودش صحبت کنم اما از کجا معلوم آقا پسرت بپسنده،گفت راست میگی!پس اول بهنام رو میفرستم که از دور دختره رو ببینه،اگه به دل اونم نشست بعد مزاحم تو میشم،اما ما سلیقهمون یکیه.خلاصه شماره کلاست و رشته رو از من پرسید و یاعلی!
نفس راحتی کشیدم.ترسم که ریخت هیچی، تازه خوشحال هم شدم که ناغافل کسی من را پسندیده! هرچند من به حنیف متعهد بودم و حتی فکر نمیکردم که روزی کسی جای او را برایم بگیرد. ما دوست بودیم!
ادامه دارد…