آمین دعایم باش… قسمت هفتم
گاهی محبت کردن به کسی که سال ها از چشمهی مهر و عطوفت دور بوده، شاید عین در باغ سبز نشان دادن است! به راحتی می تواند چشمش را کور و گوش هایش را کر بکند.
من از همان دقیقه و همان لحظه که لبخند و توجه و نگاه مهربان حنیف را به خودم حس کردم، خط قرمز دنیای دخترانهام را دور اسم او کشیدم و خودم را محدود کردم به فکر کردن فقط در مورد یک نفر… حنیف نوایی!
زودتر از چیزی که فکرش را می کردم هم درگیرش شدم. درگیر حنیف، به قول و گفته ی بچه ها، پسر پولدار و خونسرد و خودشیفته ی کلاس! کسی که حتی در مقابل توبیخ ها یا برخورد اساتید تنها به یک زهرخند اکتفا می کرد و هر لحظه انگار آمادگی این را داشت که پشت پا بزند به همه چیز… یک نوع بی قیدی خاصی در رفتارش مشهود بود، در راه رفتن و صحبت کردن و حتی نگاهش!
حنیف چاق یا تپل نبود اما کمی اضافه وزن داشت. ابهت داشت! پوستش سفید و موهای سرش خرمایی رنگ و چشمانش قهوهای روشن بود. معمولا پالتوی مشکی بلند می پوشید و شال دراز سفید می انداخت. کیف و عطرش برند بود و تا جایی که فهمیده بودم اهل تیپ زدن بود!
تحت تاثیر او من هم بر خلاف همیشه تیپ زدن برایم مهم شده بود و گاهی ساعت ها وقتم را می گرفت، طوری که هم اتاقی ها طعنه می زدند.
آن روز با هم قرار داشتیم! برای ناهار دعوتم کرده بود به یک رستوران سنتی. این اولین دعوت رسمی از طرف او بود و من هیجان زده بودم. فکر می کردم حتما می خواهد حرف های مهمی در مورد آینده بزند. هنوز نمی دانستم با چه عنوانی از من خوشش آمده؟ دوست دختر؛ همکلاسی یا همسر آینده!
توی دلم انگار دستی ناشناس رخت می شست. اگر می خواست خواستگاری کند، اگر لازم می شد از خانواده ام برایش بگویم یا اگر از پدرم می پرسید چه؟! استرس مثل ماری سمج چنبره زده بود به جانم و نمی گذاشت نفس راحتی بکشم.
مقابل آینه ایستادم و به چهره ام نگاه کردم. به لب هایی که بی رنگ شده بود کمی رژ صورتی زدم و خندیدم… باید اعتماد به نفس می گرفتم! انگشتم را توی چال گونه ام چرخاندم و بعد به چشمان سیاهم خیره شدم.
همه چیز خوب و اوکی که نه، اما بدک نبود!
شال ارغوانی و مانتو و شلوار جین مشکی تن کرده بودم. دو جفت کفش بیشتر نداشتم! بنابراین کفش اسپرت مشکی ام را پوشیدم. آدرسی که برایم با اس ام اس فرستاده بود را چک کردم و راه افتادم.
از آنجایی که از بد قولی متنفر بودم خیلی زود رسیدم! قرارمان ساعت ۲ بود اما چهل دقیقه گذشت و هنوز خبری از حنیف نبود. کم کم داشتم کلافه می شدم. حتی زنگ هم نزده بود تا برای تاخیر حدودا یک ساعته اش توضیحی بدهد. شاید فراموش کرده بود! کیفم را برداشتم که کسی گفت:
_پس کجا؟ بودیم در خدمتتون…
توی دلم گفتم چه عجب! آقا تشریف آوردن. رنجیده نگاهش کردم، توقع داشتم حداقل با یکی دو جمله از دلم در بیاورد اما خیلی راحت نشست روی تخت و لم داد و گفت:
_آخیش… تو چرا نمی شینی؟ چه خبرا؟
رک نبودنم را هیچ وقت دوست نداشتم! رنجیدن و خودخوریای که فقط نصیب خودم می شد و بس! سکوت کردم، شاید چون از هر نظر او را چند پله بالاتر از خودم میدیدم…
با حس لرزش چیزی چشم باز میکنم، نفیسه که انگار فکر کرده خوابم برده پتوی نازکی کشیده رویم. سرم را از روی میز آشپزخانه بلند میکنم و نگاهم می افتد به چای از دهن افتاده و قلب های کاکائویی! از نفیسه خبری نیست، احتمالا رفته.
ویبره ی گوشیام همچنان سر و صدا می کند. شماره را ذخیره نکرده ام اما می دانم کسی جز آقای بهمنش نیست! خروس بی محل. صدایم را صاف میکنم و جواب می دهم:
_الو
_الو، سلام خانم خوش رفتار
_سلام
_عصر بخیر. مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم
_نه خواهش میکنم بفرمایید
_مامان آفاق خوبن؟
خبر ندارم! اما میگویم:
_خوبن
تازگی ها انقدر به خودم زحمت حرف زدن نمی دهم که طرف مقابلم را هم مردد و معذب می کنم!
_غرض از مزاحمت اینکه امشب تشریف دارید تا برای یه سری از صحبت ها خدمت برسم؟
_بله هستم
_ساعت ۸ خوبه؟
_خوبه
_خیره انشاالله. پس فعلا. یاعلی
قطع میکنم و راه می افتم دنبال نفیسه. نیست! سری به اتاق آفاق خانم می زنم، چهار زانو نشسته و تکیه زده به پشتی. با تسبیح سبزش ذکر می گوید. دوستش دارم! پر از آرامش و خوبی است. می نشینم کنارش و دست روی دست چروکیده اش می گذارم. لبخند می زند و می گوید:
_نماز ظهرت قضا شد.
کُپ می کنم! یعنی حواسش انقدر جمعِ من بوده؟! از خجالت دلم می خواهد آب بشوم… راست می گفت. نزدیک اذان مغرب شده و من حتی یادم رفته نماز ظهرم را بخوانم. البته… توی چند ماه اخیر کم هم پیش نیامده! دارم به این فراموشی عادت میکنم.
قبلا اگر نماز صبح خواب می ماندم تمام روزم را خراب شده فرض میکردم. خیلی وقت ها هم با وضو می رفتم سر کلاس تا تایم کوتاه نماز خواندن بین کلاس ها را از دست ندهم، ولی حالا مدت هاست که زندگی ام عوض شده..
ادامه دارد