آمین دعایم باش… قسمت ششم
انگار این قصه سر دراز داشت. همچنان مردد و معطل ایستاده بودم که دوباره بوق زد! به دور و اطراف نگاهی کردم، نگران بودم که بچه های دانشگاه توی آن وضعیت ما را نبینند. یک قدم برداشتم و به ماشین نزدیک شدم. شیشه را کشید پایین و گفت:
_سلام خانم خوش رفتار. برعکس فامیلیت اصلا رفتار خوبی نداریا! بیا بالا…
نمی دانم چرا اما ناراحت شدم! این چه طرز حرف زدن بود اصلا؟ شاید توقع داشتم خودش پیاده شود و شبیه به جنتلمن های توی فیلم ها در را باز کند و بعد در نهایت احترام تعارف بزند برای سوار شدن! حداقل برای اولین بار… اما حالا طعنه هم می زد.
با انگشت روی فرمان ماشین ضرب گرفت و گفت:
_تشریف نمیارید بالا؟ خوب نیست اینجا… اینجوری!
شاید از ترسِ خوبیت نداشتن و شاید هم از شدت وسوسه بلاخره در را باز کردم. اما با تمسخر گفت:
_چرا عقب؟؟ مگه من رانندهم؟
و خودش در جلو را باز کرد. خجالت میکشیدم اما بدم نمی آمد توی آن هوای سرد، سوار ماشین گرم و نرم او بشوم و شبیه به ژستش لم بدهم!
نشستم جلو و با حالت معذبی کیفم را روی پا گذاشته و دو دستی چنگ زدم به بند بلندش. رعشه به تنم افتاده بود.
صدای ضبط را بلند کرد، انگار آهنگ اسپانیایی بود. وقتی سکوت ادامه دار من را دید گفت:
_اما اسمت بهت میاد! سایه… هستی، نیستی! بستگی داره ببینیم آفتاب از کدوم طرف در میاد.
تعبیر جالبی بود! قبل از اینکه دوباره یک بیت شعر در وصف سایه پیدا کند با لحنی آرام و شمرده گفتم:
_آقای نوایی، من متوجه رفتار شما نمی شم
_کدوم رفتار؟
_خب معلومه! شماره دادن… پیامک زدن! بوق زدن.
_چون توجه نمی کنی! من آدم رُکی هستم، دلیلی نمیبینم وقتی از کسی خوشم اومده پنهون کاری کنم یا مثل پسر بچه هایی که تازه پشت لبشون سبز شده و دم در دبیرستان های دخترونه زنجیر می چرخونن، موس موس کنم! گرچه خودمم گاهی تعجب می کنم اما خب؛ ازت خوشم اومده. بانمکی… دلم می خواد با هم رفیق بشیم و بیشتر از حد دوتا هم کلاسی آشنا بشیم. ازین رو راست تر دوست داری بشنوی؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و عینک دودیاش را در آن هوای برفی برداشت و دوباره زد به چشمش! کاش من هم عینک داشتم و چشمانم را مخفی می کردم.
حنیف نوایی با این پرستیژ و ماشین آخرین سیستم نشسته بود و می گفت از من خوشش آمده؟! بعد از چراغ قرمز ترافیک شده بود و ماشین ها توی یک مسیر کوچک گیر کرده بودند و حرکتی نداشتند، من اما از ذوق روی ابرها در حال پرواز بودم.
خدا می داند در همان چند دقیقه چه فکر و خیال های دخترانه ای که به سرم نزد، حتی خودم را در رخت عروسی و او را در لباس دامادی می دیدم! قبول دارم آن تصورات، احمقانه که نه… بچگانه بود!!
تک بوقی زد و گفت:
_کجایی سایه خانوم؟ نکنه شوک شدی؟ نظرت چیه؟ هرچی که هست بگو تا بشنوم.
مثلا داشتم توی کیفم دنبال گوشی می گشتم! سرفه ی کوتاهی کردم و گفتم:
_نمی دونم چی بگم
_من می دونم! اولا که ازین بازی جدید مثل هر دختر دیگه ای خوشت اومده، دوما که داری به این فکر می کنی… صبر کن
تِرَک آهنگ را عوض کرد و همراه با آهنگ خواند:
_کی بهتر از تو که بهترینی…
و به خودش اشاره می کرد! پسر شادی بود. دوست داشتم بعد از یک عمر بدبختی کشیدن و سر کوفت خوردن از بابا و دیدن نداری و وضع اسفناک زندگی مان و تحمل گریه های مامان، من هم کمی شاد باشم! مگر به کجای دنیا بر می خورد؟ حالا که شانس با چهار چرخش آمده بود پشت در باید لگد به بخت خودم می زدم؟!
من حق داشتم آینده ام را آنجوری که خوب تر هست انتخاب کنم!
نگاهش کردم و لبخند زدم… همانطور که با دست چپ رانندگی می کرد دست دیگرش را برد سمت صندلی عقب و بعد جعبهی کادویی طلایی رنگی برداشت و داد به دستم.
در حالی که نهایت سعیم را می کردم تا از شدت خوشی نمیرم گفتم:
_این دیگه چیه؟
_واسه تو… باز کن ببین خوشت میاد؟
_آخه… به چه مناسبت؟
_شروع رفاقتمون
سورپرایز بهتر از این؟ با دستانی که هنوز می لرزید در جعبه را باز کردم و با دیدن قلب کوچک قرمز درونش جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدم!…