آمین دعایم باش… قسمت پنجم
نفیسه که انگار توی همین چند دقیقه با گوشه و کنار خانه آشنایی پیدا کرده، با ژست خاصی در قابلمههای کوچولو را یکی یکی بلند میکند و میگوید:
_بفرمایید… غذای اصلی سرآشپز، قیمه همراه با لیمو عمانی و بدون سیب زمینی سرخ کرده، مخصوص سایه جونم… اینم که برنج ایرانی اعلاست.
غذای بعدی سوپ مرغ و سبزیجاتِ به افتخار پیربانوی مهربانمون، منظورم همون آفاقه!
خب اینم که چای تازه دم لاهیجانه! فقط گمونم از اون مدلاشه که رنگ به رو نداره ولی تا دلت بخواد خوشمزست.
_دستت درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی
_بیخیال! نیگا سایه، درسته در و دیوار اینجا نفسهای آخرش رو میکشهها ولی پر از حس خوبِ زندگیه! باور کن قدمت این خونه باید بالای پنجاه سال باشه. نه؟
بی تفاوت میگویم:
_چمیدونم
_وای داشتم کتری رو آب میکردم یه لحظه ترسیدم که نکنه لولههای آب بترکه، از بس سر و صدا داره! تو چرا این چند روزه هیچ اطلاعاتی ازینجا به من نداده بودی نامرد؟ مثلا نگفتی چقد نقلی پُقلیِ! من عاشق این یخچال فسلقی سبز شدم! تو کابینت ادویه هاشم یه عالمه نقل و نبات و کشمش نخودچی جاسازی شده! اون وقت میگی طرف دیابتم داره؟ بابا… من حرفمو پس میگیرم. دم آقای بهمنش گرم با این کار پیدا کردنش! دیگه چی می خوای؟ نونت تو روغنه.
تلخ میخندم و می گویم:
_مشخصه
_حالا بیا و دوبلکس نبودن و ته شهر بودن و بی کلاس بودن محل کار رو بهشون ببخش! فدای سرت… عوضش بشین پشت این میز برات یه چای کم رنگ بریزم با نبات زعفرونی بخور که حالت جا بیاد.
از دیدن اینهمه انرژی که دارد سیر نمیشوم! مینشینم پشت میز دو نفره و کوچک آشپزخانه و با دقت به دور و اطرافم نگاه میکنم. چقدر جالب است که تمام چیزهایی که نفیسه در عرض یک ساعت فهمیده من توی یک هفته ی گذشته حتی درست و حسابی ندیدهام!
شاید صدبار از سر کلافگی در یخچال را باز و بسته کردهام اما اصلا به فسقلی و سبز بودنش دقت نکرده بودم. چقدر از اینجا بدم آمده بود اما انگار نفیسه سر رسیده تا دیدم را عوض کند!
توی استکان کمر باریک چای خوش رنگی میریزد و می گذارد جلویم.
_عزیزم پیشنهاد میکنم چایی رو که خوردی بیا بریم حیاط و خونه رو یکم تمییز کنیم. خودم کمکت میکنم
_حوصله ندارم نفیسه
_آخه معلوم نیست چقدر بخوای اینجا بمونی! باید زندگی کنیا. اصلا ببینم با خود بهمنش صحبت کردی؟
_نه… فقط با دختر آفاق خانوم حرف زدم. گفت یکی دو هفته آزمایشی بمون ببین با شرایط کنار میای یا نه؛ بعدا در مورد حق الزحمه و این چیزا به توافق میرسیم.
_احتمالا برای جواب مثبت دادن، نظر خود طرفم شرطه
_کدوم طرف؟
_پیرزنه دیگه! اگه باهات نسازه یا از تو خوشش نیاد کنسل میکنن
_آهان
_بفرمایید اینم یه شکلات خوشمزه جایزهی تنبل خانم. می تونی بجای نبات بخوری
به کاکائوهای قلبی نگاه میکنم. وا می روم… حالم از هر چیزی که شکل و قیافهی قلب دارد بهم می خورد. انگار به یکباره و با همین تصویر فانتزی پرت می شوم به چند سال قبل! به آن روز کذایی و هدیه ی مخمل قرمزی که پیشکش حنیف بود!
چند روز بیشتر از ماجرای شماره دادن نگذشته بود… اواخر دی ماه بود و آسمان گلوله گلوله برف می بارید. کلاس تازه تمام شده بود. تنهایی راه افتاده بودم توی خیابان و روی پالتوی مشکی کوتاهم نقطه نقطه سفید شده بود، ناگهان صدای بوق بلند ماشینی از نزدیک، گوشم را تا مرز کر شدن برد!
برگشتم و با عصبانیت به راننده نگاه کردم، حنیف بود! لم داده بود به صندلی ماشین شاسی بلندش و با لبخند کجی زل زده بود به من.
عینک دودیاش را گذاشت روی موهایش و با سر سلام کرد. نمی دانستم چه عکسالعملی نشان بدهم. طی سه چهار روز گذشته پیامی نداده و تقریبا هیچ برخوردی باهم نداشتیم. هنوز به این فکر میکردم که او شمارهی من را از کجا گیر آورده، ولی ذهنم به جایی قد نداده بود!
همان روز به این نتیجه رسیده بودم که لابد به خاطر اینکه نتوانستم شبیه دخترهای دیگر، به قول معروف نخ بدهم یا کنه بشوم و از شمارهای که داده بود نهایت سواستفاده را بکنم او هم پشیمان شده و کلا قید همه چیز را زده.
تا اینکه با ماشین جلوی راهم را گرفت! انگار این قصه سر دراز داشت…
ادامه دارد…