آمین دعایم باش… قسمت چهارم
فردای آن روز وقتی که میخواستم برای رفتن به دانشگاه آماده شوم برای خیلی چیزها مردد بودم… چه تیپی بزنم؟ چه برخوردی بکنم؟ چه عکس العملی در برابرش داشته باشم اگر به رویم بیاورد که متوجه شده دیروز شخصی که با او تماس گرفته من بودم؟! از شدت استرس دل پیچه گرفته بودم و ترجیح میدادم اصلا با این اوضاع، هیچ جا نروم اما نمیشد! این استاد با کسی شوخی نداشت…
همان لباسهای دیروزی را تنم کردم. مانتوی مشکی، شلوار جین آبی پررنگ، کتانی دو رنگ سفید و آبی و مقنعهی مشکی! ساده و منطقی…
تا آخرین لحظه توی آینهی کوچکی که از بین وسایلم پیدا کرده بودم خودم را بررسی میکردم!
میدانستم معمولا او جزو اولین نفراتی هست که سر کلاس حاضر میشود و چون اولین ردیف مینشست حتما میدیدمش. بند کیفم را چنگ زدم و وارد کلاس شدم. ناخوداگاه برای یک لحظه همانجا ایستادم و نگاهش کردم. لم داده و زل زده بود به من، راحتتر از دیروز!
خندید یا نیشخند زد؟ نمیدانم اما تمام تنم گُر گرفت و بعد یخ کرد. کسی از پشت سر گفت “ببخشید” به خودم آمدم و رفتم سر جایم.
گوشی توی جیبم لرزید، پیام تازه از راه رسیده را باز کردم. با دیدن اسم حنیف قلبم ریخت.
متن پیام فقط یک مصرع شعر بود:
ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم…
دوباره سایه! سر بلند کردم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. موبایل هنوز توی دستش بود. هرچقدر او ریلکس نشان میداد من اما خجالت میکشیدم… نفر جلویی ایستاد، آمدن استاد انگار این جریان تازه وصل شده را قطع کرده بود!
چه حس و حال خوبی بود. اصلا تصور نمیکردم حنیف نوایی از این تیپ پسرهای شاعر پیشه و شاید احساساتی باشد، ولی طوری که شواهد نشان میداد، بود!
آن روزها هیچکسی را نداشتم که حتی از ذوق و شوق حس جدیدی که کمکم دچارش شده بودم و در بیست و چهار ساعت گذشته حسابی قلقلکم داده بود، برایش بگویم و بشنود.
واقعیت این بود که بعد از قبولی در دانشگاه و با آمدن به تهران و خوابگاه؛ از همیشه تنهاتر هم شده بودم.
در کل زندگی بیست سالهام، به جز بابا سایهی مرد دیگری روی سرم نبود و از سمت هیچ جنس مخالفی مهر و عاطفه ندیده بودم.
همیشه فقط و فقط تحقیر بود و دلواپسی، دلواپسی از ترس ریختن آبرو… از وقتی که به خاطر داشتم مامان با خیاطی و درست کردن و فروش مربا و ترشی خرج ما را داده بود، ما یعنی من و دو خواهر دوقلوی کوچکتری که همیشهی خدا دلتنگشان بودم.
مامان سنی نداشت ولی زودتر از همسن و سالهایش پیر شده بود، از غصهی شوهری که معتاد بود و صبح تا شبش را توی خماری میگذراند!
کوچکترین نگرانی یا تعهدی نسبت به دخترها و همسرش نداشت و تازه دستش جلوی غریبه و آشنا برای درآوردن پول زهرماریاش دراز بود.
حتی صدبار اتفاق افتاده بود که پساندازهای ناچیز مامان را توی گوشه و کنار خانه پیدا کرده و برداشته بود. با این اوصاف عاقلانه بود اگر تنها حس خوبی که به خانهی پدری داشتم، مربوط به مامان میبود و خواهرها!
خوب بخاطر دارم، روزی که فهمیدم در یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شدهام چه حالی داشتم. هم خوشحال بودم و هم غم عالم ریخته بود به دلم.
رفتن به شهر دیگری مثل تهران کلی خرج روی دستم میگذاشت ولی از طرفی هم کلی ذوق میکردم اگر قرار بود چند سالی از دردسرها و حواشی که بابا هر روز و هر شب به وجود میآورد دور باشم و بلاخره نفس راحتی میکشیدم!
تصورم از مامان، فرشتهی نجاتی بود که مدام روی شانهام نشسته و منتظر بود تا در بدترین شرایط دستم را بگیرد و کمکم کند. خودش خیالم را راحت کرد که از پس همهی خرج و مخارجم برمیآید. او هم راضی بود به رفتنم!
میگفت شاید سرنوشت جدید و خوبتری برایم رقم بخورد. بروز نمیداد اما میدانستم اولین خرجی که به حسابم واریز کرده را از دایی قرض گرفته بود. با صدای نفیسه برمیگردم به زمان حال و خانهی آفاق خانم!
_عه عه عه، سایه؟ یک ساعته داری چیکار میکنی پس؟ منو بگو که خیلی روشنفکرانه گذاشتم با خودت خلوت کنی! تازه فکر کردم همهی وسایل رو جابجا کردی و کارِت تموم شده.
نفس عمیقی میکشم و به این فکر میکنم که چقدر راه پر پیچ و خمی را طی کردم و آخرش به کجا رسیدم؟! خانهی آفاق خانم!
دستبند را بی هدف پرت میکنم توی چمدان و بلند میشوم.
_ببینمت، دوباره گریه کردی سایه؟ باز چشمات قرمز شدهها…
_بیخیال… میگم اصلا حواسم نبود که باید غذا درست کنم!
دست به کمر مقابلم میایستد و میگوید:
_ما رو دست کمگرفتی؟ تو که میدونی من عاشق آشپزیم و هرجایی که میرم اول یه سرکی به سنگر زنانه یا همون آشپزخونهش میزنم. بیا ببین چه کردم برات!
دستم را میگیرد و میبرد سمت آشپزخانه. با تعجب به دو سه تا قابلمهی روی گاز نگاه میکنم و عطر لیمو عمانی و برنج ایرانی که فضای نقلی آشپزخانه را پر کرده بو میکشم.
ادامه دارد…