با استرس و دزدکی نگاهی به دورتادور کلاس انداختم تا ببینم کسی متوجه شماره دادن و چشمک زدن حنیف نوایی شده یا نه، اما همین که دیدم هیچ خبری نیست و همه جا اَمن و اَمان است، نفس راحتی کشیدم و برگه را جوری سریع مچاله کردم و چپاندم توی کیف که انگار مدرک جرم بوده! به شدت ترسیده بودم…
تا آخرین لحظهی کلاس تقریبا چیزی از درس نفهمیدم و از بین تمام عددهایی که استاد روی تخته مینوشت، صفر…نه… یک و دو انگار پررنگتر از بقیه بود! ۰۹۱۲… ذهنم کاملا قفل شده بود روی اعداد و ارقامی که وسط معادلات حل نشدهام جا خوش کرده بود!
کلاس که تمام شد به خودم جرات دادم و به ردیف اول نگاه کردم اما اثری از نوایی نبود! یعنی به همین سرعت وسایلش را جمع کرده و رفته بود؟! بهتر…
شانهای بالا انداختم و خودم هم از کلاس زدم بیرون. نمیدانم چرا خیال میکردم دستم انداخته، اگرنه دلیلی نداشت به من شماره بدهد!
چرا که تقریبا در برابر او هیچ نکتهی خاص یا قابل توجهی نداشتم که به چشم بیاید. کمکم از تصور این فکر که واقعا برای شوخی و خنده و دست انداختن به من شماره داده بغض کردم و حتی حرصی شدم!
شاید اصلا خطی که داده بود هم درست نبود. فکر و خیال مثل موریانه افتاده بود به جانم و از درون مغزم را میخورد.
روی صندلی مترو نشسته و بیهدف به زیورآلات تقلبی فروشندهای که مقابلم جنس میفروخت خیره شده بودم.
یعنی حنیف هم فهمیده بود من دست و پا چلفتی و سایلنتم، و میتوانم سوژه خندهی خوبی برایش باشم؟! خنده… صدایش توی گوشم تکرار شد… تو خیلی قشنگ میخندی!
آینه نداشتم. فروشندههایی که توی واگن بودند هم انگار در بساطشان آینه پیدا نمیشد! کمی برگشتم تا خودم را توی شیشهی دودی مترو ببینم اما دختر بغل دستی که تا کمر خم شده بود توی موبایلش شروع کرد به غر زدن.
من چجوری میخندیدم؟ هنوز چندتا ایستگاه به رسیدنم باقی بود که بلند شدم و جایم را دست و دلبازانه بخشیدم به شخص دیگری. ایستادم روبهروی شیشه و میلهی بالای سرم را چسبیدم. لبخند زدم… هیچ اتفاقی نیفتاد.
بیشتر لبخند زدم … باز هم عادی و معمولی! این بار خندیدم … مصنوعی بود اما باید کشفش میکردم. حتما حالا مسافران مترو گمان به دیوانه بودنم می بردند! زنی که جای من نشسته بود گفت:
_خوشگله
_چی؟!
_چال لپت دیگه …
چال لپم! خندیدم… انگشتم ناخوداگاه رفت و توی گودی کوچکی نشست. قشنگ میخندیدم. چطور انقدر گیج بودم؟ از بچگی هر وقت که از ته دل میخندیدم چال گونهام خودنمایی میکرد. مامان میگفت جای انگشت فرشتههاست!
گفته بود موقع به دنیا آمدنم انگشت یکی از فرشتهها خورده کنار لپم و خوشگلترم کرده.
نمیدانم چندتا ایستگاه همانطور بِر و بِر زل زده بودم به اعضای صورتم اما وقتی بلاخره رسیدم، احساس میکردم یک کشف عجیب انجام داده و گرهای محکم را باز کردهام!
روی پله برقی هوس کردم تا دوباره نگاهی به شماره اش بیندازم. کاغذ را با احتیاط بیرون آوردم و اعداد را خواندم.
گرهی دوم! کارت تلفنم را برداشتم و رفتم سراغ اولین تلفن عمومی… نه! نباید زنگ میزدم و تابلو میشدم. اما از کجا معلوم بود که شماره ی درست داده باشد؟ تازه چطور میخواست ثابت کند که چه کسی تماس گرفته زمانیکه از تلفن عمومی زنگ می زدم؟!
باور کردنی نبود ولی آن لحظه بزرگ ترین ریسک زندگی ام را انجام دادم و شماره را گرفتم. با بوق چهارم جواب داد:
_الو…
باید بیشتر صحبت میکرد که بتوانم صدایش را تشخیص بدهم.
_الو… جانم؟… الو …
خودش بود! نوایی… میخواستم گوشی را بگذارم سرجایش که گفت:
_هیچ اگر سایه پذیرد… منم آن سایه ی هیچ!
از زمزمه ی شعر پر احساسش شوکه شدم. به ضرب گوشی را کوبیدم روی دستگاه و نفس حبس شدهام را فرستادم بیرون. دستانم را روی صورتم گذاشتم و لب گزیدم. ای وای… چه افتضاحی! سایهی هیچ… یعنی فهمیده بود منم که با اسمم شعر خواند؟ اما چطور؟ یک تنه و بدون فکر عجب گندی زده بودم ها! هنوز دلخوش به این بودم که از وسط خیابان تماس گرفتهام و نمیتواند بفهمد از خط من بوده یا نه؟!
آن روز و آن شب تمام فکر و ذکرم شده بود حنیف نوایی و تک مصرعی که خوانده بود و دید زدن پنهانی چال گونهام و البته… آن دستبند چرم که حرف اِچ داشت. برای من که قبل از این هیچ وقت چنین پیشنهادی نداشتم و وارد رابطهای با جنس مخالف نشده بودم همه چیز شیرین و عجیب و غریب بود.
از طرفی هم حنیف از آن پسرهایی بود که سرش به تنش میارزید و بین دخترها هوادارهایی هم داشت. به همین راحتی خودم را قانع کردم و بعد اسم و شماره ی حنیف توی گوشی ام سیو شد! …
ادامه دارد…