#رمان
#آمین_دُعایَم_باش
:
#قسمت_اول
:
شاگرد مغازه با نگاه چپکی ظرف توی دستش را روی میز شیشهای پر از لکهی پیش رویم میکوبد. با دستمال چِرک و لوله شدهاش برای دو سه لحظهای میز را چرکتر میکند و بعد…
چشمم که به دیس چینی گل سرخی میافتد چیزی شبیه و به قدر نارنجهای برش خوردهی کنار دیس، توی گلویم بالا و پایین میرود. به همان اندازه ترش و تلخ…
انگشتم را لبهی نوچ شده ی ظرف میگذارم و حنیف در خیالم قد میکشد!
“نیگا تو رو خدا! گند زده شد به دست و بالم… آخه کدوم احمقی کله پاچه رو با اینهمه آب میریزه لای نون سنگک؟!”
و من… اگر تا دو ماه قبل بود، چقدر دلتنگ وسواسهای مردانهاش میشدم اما حالا؟!
ظرف را پس میزنم و صورت داغدارم را به امید پیدا کردن ذرهای خنکی، روی شیشهی مات و چرب و چیلی شده ی میز میچسبانم… چند وقتی هست که به نظرم تمام دنیا پر شده از لکههای ریز و درشت نوچ! تازگیها، عالم و آدم، زمین و آسمان برایم دهن کجی میکنند و من انگار گناهکارترینم.
تلویزیون ۲۱ اینچی که به گوشه ی دیوار آویزان شده با صدای بلند فوتبال پخش میکند. چقدر از همین مغازهی فسقلی با او خاطره دارم! به قول خودش “صبحونهی مشتی بیفور کلاس”
حالا شاید برای آخرین بار و البته بدون او، آمدهام تا کمی از خاطرههای بایگانی شدهی مغزم را چه خوب و چه بد، پاک کنم!
اگر منتظر نفیسه نبودم تا حالا صدبار راهم را کشیده و رفته بودم. هرچند که رفتن، شیوهی من نبود! من محکوم شده بودم به ماندن و بعد، عقبنشینی!
لابد همیشه کسی که پایان یک رابطه را مشخص میکند شجاعتر است و کسی که مثل من واماندهی یک رابطه باشد شکست خوردهترین است.
بوی سیرابی پیچیده در فضا، حالم را بدتر میکند.
_اوغور بخیر… خوابیدی؟! آخه دختر خوب، اصلا اینجا جای قرار گذاشتن بود؟! وسط طباخی!
به نفیسه که تازه از راه رسیده و هنوز نفس نفس میزند نگاه میکنم. چشم غرهای میرود و اولین لقمه را میبلعد. با بغض به چمدان کوچکی که کنار پایم گذاشته نگاه میکنم. انگار همیشه دست سرنوشت قَدَرتر از من بوده!
نفیسه میگوید:
_باور کن هر قدمی که با این چمدون برداشتم برای خودت و امواتت از خدا طلب خیر و مغفرت کردم! از بس که سنگین بود… اهل انعام دادنم که نیستی الحمدلله!
حمله میکند سمت دستمال کاغذیهای روی میز، قطره اشکی که روی گونهام میچکد را پاک میکنم و میگویم:
_بچهها چیزی نگفتن؟
بی تفاوت شانه بالا میاندازد:
_چه اهمیتی داره؟
و این یعنی تا دلت بخواهد حرفها پشت سرت بوده! نفس عمیقی میکشم و به بیرون از مغازه خیره میشوم. نمیتوانم با او درددل نکنم! دهانم ناخوداگاه باز میشود:
_حس مرگ دارم
دست از خوردن میکشد و با دلسوزی جواب میدهد:
_تو این یه هفته که میگفتی همه چی روبه راهه! خانوادهی بدی نیستن. یهو چی شد؟ اگه پشیمون شدی چارهش فقط یه تاکسیِ. همین الان برمیگردیم خوابگاه!
نگاهم هنوز به آن بیرون خیره مانده… چارهای ندارم. این انتخاب نیست، عین اجبار است! میگویم:
_خانوادهی بدی نیستن… من دلم غریبی میکنه باهاشون! تازه، اگه کلاهم اون طرفا بیفته هم دیگه برنمیگردم.
_خوابگاه؟
_اوهوم
_چی بگم. من که هنوز میگم داری اشتباه میکنی، هول شدی اصلا! آخه آدم که انقدر سریع پشت پا نمیزنه به همه چیز… اینایی که داره یکی یکی پشت سرت خراب میشه پُل نیستا! آبرو و…
نمیگذارم ادامه بدهد، تمام این چند ماه کارش نصیحت بوده و بس. کلافه بلند میشوم و میگویم:
_من اگه از همه جا هم فرار کنم باز سایهی تو روی سرم سنگینی میکنه! بسه تو رو خدا. دیگه ازین همه فاز نصیحتی که مدام داری، عُقم میگیره. بذار حداقل تو یکی برام بمونی!
عصبی دستهی چمدان را دنبال خودم میکشم و میروم… بیرون مغازه مچم را میگیرد و همانطور که با یک دست کش چادرش را تنظیم میکند میگوید:
_دفعه آخرت باشه بدون اینکه حساب میکنی بریها! میدونی که من رو خرج کردن حساسم! الانم دست تو جیب مبارک میکنی و یه دربست میگیری تا بریم و منم خونهی جدید رو دید بزنم و مثلا کمکت کنم که چارتا خرت و خورتت رو بچینی.
به مهربانیاش لبخند میزنم و راهی میشویم. چیزی نمانده برسیم که ناگهان با دیدن ماشین شاسی بلند مشکی رنگی که کنار خیابان پارک شده دلم میریزد. چنگ میزنم به چادر نفیسه و میگویم:
_نیگا کن! اون ماشین حنیف نیست؟!
_کو؟ ببینم…
با دست اشاره میکنم. دورتر شده ایم. سری تکان میدهد و متعجب میگوید:
_هذیون میگی سایه؟ چند ماهه که همه چی تموم شده اونوقت تو توهم زدی که طرف هنوز دنبالته؟! اصلا مگه کسی جز من خبر داره که تو اومدی اینجا؟ مرگ نفیسه دیگه بیخیالش شو…
خجالت زده انگشتم را میفرستم زیر چانه و کمی مقنعهام را جابجا میکنم تا خوبتر نفس بکشم.
#ادامه_دارد…
#الهام_تیموری