گفتگو باجانباز و آزاده سرافراز مصطفی آبیار کارمند تلاشگر بیمارستان روزبه
آزادگان اسطورههای صبر و استقامت هشت سال دفاع مقدس و سند زنده افتخار ملت غیور ایران هستند. ۲۶ مرداد هرسال، خاطره بازگشت پیروزمندانه این سرو قامتان عرصه پیکار، برای دوستداران انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی یادآور فداکاریها و رشادتهایی است که در هیچ کجای عالم نظیر و مانندی برای آنها نمیتوان یافت. این مناسبت خجسته را به همه آزادگان ارجمند تبریک و تهنیت گفته و با این امید که خداوند متعال رنجها و مرارتهای دوران اسارت را ذخیره آخرتشان قرار دهد، عزت، سربلندی و سلامت همه این عزیزان را از درگاه بیکران الهی مسئلت داریم
لطفاً سوابق خودتان را بیان کنید.
مصطفی آبیار هستم در سال ۱۳۴۴ در خانوادهای سطح پایین در قم به دنیا آمدم و در تهران بزرگ شدم، دارای ۹ برادر و ۲ خواهر از یک مادر و ۲ برادر از یک مادر دیگر هستم، درواقع ۱۳ خواهر و برادر هستیم. در سال ۱۳۶۶ ازدواج کردم حاصل ازدواجم دو فرزند یک دختر و یک پسر است، دخترم متولد سال ۱۳۶۷ و پسرم متولد سال ۱۳۷۳ است. دو برادر کوچکتر از من مجروح شیمیایی هستند ولی برای پیگیری به بنیاد مراجعه نکردند و تمایل به تشکیل پرونده ندارند، اما بهشدت درگیر مسائل مجروحیت هستند برادر کوچکترم هم مجروح شیمیایی شده بود و هیچ سندی دال بر اینکه جانباز است بهجا نگذاشته است و دو سال پیش به دلیل مشکلات جسمی ناشی از مجروحیت به رحمت خدا رفت.
در خصوص دوران تحصیلی خود بفرمایید.
دوران ابتدایی را در جنوب تهران منطقه ۱۵ در خیابان ۲۰ متری منصور دبستان اردیبهشت گذراندم، دوران راهنمایی هم در همان منطقه در مدرسه برزویه بودم، چون خانواده پرجمعیتی بودیم و با مشکلات مادی درگیر بودم، نتوانستم درسم را ادامه بدهم با تلاش فراوان بهصورت شبانه تا سیکل را خواندم و در سال ۶۲ درسن ۱۸ سالگی داوطلب اعزام به سربازی شدم.
چرا تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
من سرباز داوطلب بودم. زمان آموزشی دوران سربازی سپری شد. سپس به مناطق عملیاتی رفتیم مناطقی که در آن حضور داشتم، دهلران، اهواز، آبادان و سومار تپه کلهقندی بود که آنجا اسیر شدم. ما پدافند هوایی بودیم اما چون نیروهای بیشتری برای خط مقدم میخواستند، یک گردانی به نام قدس تشکیل دادند و ما را بهعنوان خطنگهدار سومار تپه کلهقندی گیلان غرب فرستادند. ۸ ماه آنجا بودیم. خط نگهدار یعنی خط اول دفاعی که نیروی رزمی و پیاده ایران و عراق مقابل یکدیگر قرار دارند، وقتی حمله شروع میشود از این نقطه بهسوی دشمن پیش روی میشود به این افراد خط نگهدار میگفتند.
از نحوه اسارت خود بفرمایید.
در سومار یک سنگری به نام کمین داشتیم که شبها آنجا کمین میکردیم و بسیار نزدیک دشمن بود.
در تاریکی شب با دوربین دید در شب در کمینگاه، دشمن را رصد میکردیم، یکشب که ما نوبتمان را تحویل دادیم و به سنگری که باید استراحت میکردیم برگشتیم.
ناگهان آتش تهیه دشمنروی موضع ما شروع شد، وجببهوجب زمین گلوله میریخت، از یک هفته دو هفته قبل در منطقه محل استقرار ما دودهایی مثل شیمیایی بلند میشد و نمیدانستیم شیمیایی هست یا چیز دیگر.
بعد از آتشباران شدید، نیروهای عراقی وارد کانالهایی که ما رفتوآمد میکردیم شدند و جنگ تنبهتن میان ما و عراقیها شروع شد بچههای ما با چنگ و دندان دفاع میکردند، اما مهمات ما خیلی کم و ناچیز بود، مترجم فارسیزبان عراقی هشدار داد اگر تسلیم نشوید، سنگرتان را با آرپیجی میزنیم او گفت صدام اسرا را آزاد میکند، نگران نباشید. ما میدانستیم اسیر شویم این خبرها نیست و اینها جنبهی تبلیغاتی دارد؛ اما چارهای جز تسلیم شدن نداشتیم، بعد از اسارت بلافاصله با کتک از ما پذیرایی شد.
ما را به پشت جبهه در بغداد بردند و دلداری دادند که صدام گفته آزاد میشوید، دو شب در سلول ما را نگه داشتند و بازجویی کردند، ماهم اطلاعاتی نداشتیم که بخواهیم به آنها بدهیم. در سنگر استراحت ما ۳ نفر بودیم که اسیر شدیم، بقیه شهید شدند و در کل این عملیات ۲۰ نفر اسیر شدند.
بعد از دو روز تحقیقاتی که کردند ما را به یکی از پایگاههای عراق در همان بغداد بردند. ما ۵۵ نفر بودیم در سلولهایی ۵ یا ۶ نفره انداختند، سلولها رو به رویهم بود، هر سلول ۶ متر بود. بعد از ۲ الی ۳ ماه از طرف صلیب سرخ جهانی آمدند از ما اطلاعات گرفتند و ماهم به خانواده نامه نوشتیم و اطلاع دادیم که اسیر شدیم، البته نامهها هیچکدام به دست خانوادههایمان نرسیده بود؛ و بعد از آزاد شدن نامهها پشت سر من آمد.
یکی از برادرهای من در نیروی هوایی پایگاه شکاری دزفول خدمت میکرد. دوستانش من را میشناختند، زمانی که ما را اسیر کردند تلویزیون عراق اسیران ایرانی رانشان میداد، دوستان برادرم، من را دیدند و خبر اسارتم را به برادر و خانوادهام رساندند.
در زندان غذا بخور نمیر مثل، آب پیاز، آب گوجه، کله بادمجان، صبحها چای سرد شیرین برای صبحانه، تخممرغهای سیاه که دست به آن میزدیم پودر میشد، آبگوشت با گوشتهای سفت، بزرگ و سیاه که بوی بسیار بدی داشت میدادند؛ اما این تجربهای خوبی بود که وقتی الآن همکارانم میگویند این چه غذایی است و بیمیلی میکنند من میگویم خیلی عالی است.
از دوستان آن زمان خبردارید؟
بله یکی از دوستانم در تهران در بیمارستان امام خمینی (ره) آقای قربانعلی مردانی نگهبان و آقای حسین ابوطالبی در یزد و همچنین آقای احمد امیری در تالش است.
از خاطرات زمان اسارت بفرمایید.
ما را بهحساب حرف خودشان چون میخواستند آزاد کنند از شکنجههایی که ببرند و بزنند خبری نبود، اما اگر به حرفشان گوش نمیکردیم قطعاً اذیت میکردند. یکی از همسلولیها آقای حسین ابوطالبی بیماری شدیدی گرفت، تب شدید که ما دست به او میزدیم از شدت حرارت تعجب میکردیم هرچه نگهبان را صدا میکردیم که مریض داریم اصلاً توجه نمیکردند، باید تبش را پایین میآوردیم. لباسهایمان را تکهتکه کردیم خیس میکردیم میگذاشتیم روی بدنش، کارتونهای پودر لباسشویی را پاره کردیم بهعنوان بادبزن استفاده میکردیم. نوبت بهنوبت باد میزدیمش و پارچه خیس میگذاشتیم. آنقدر این کار را شب تا صبح انجام دادیم که تبش پایین آمد وزنده ماند، روزی که دوستمان سر پا شد خیلی خوشحال شدیم که از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.
آب در اختیار ما نمیگذاشتند .
دستشوییها سیفون داشت ما شب تا صبح که در سیفون آب جمع میشد میرفتیم با پارچ آب برمیداشتیم، اگر آب نیاز داشتیم با همان یک پارچ غسل میکردیم و خودمان را میشستیم و زمانی برای استحمام نداشتیم فقط زمانی که صلیب سرخ برای بازدید میآمدند آب را باز میکردند ما یک حمام میرفتیم. شپش گرفته بودیم. در تمام این مدت ۳ بار صلیب سرخ آمد و درواقع ۳ بار استحمام درست داشتیم.
ما دائماً در سلول بودیم در روز ما را نیم ساعت، سهربع به حیاط میبردند، صبحها درب سلولمان باز بود تا شب باهم سلولیها رفتوآمد داشتیم شب درها را قفل میکردند.
لباسهای بافتنی که داشتیم نخهایش را باز کردیم گلوله کردیم، از قفل در سلولها بهعنوان چکش استفاده میکردیم، از سیمهای خاردار میبریدیم و با قفلها ضربه میزدیم و سوزن درست میکردیم، چون من قبل اسارت کارم فنی بود، چند سوزن درست کردم از پارچه لباس سربازی بهعنوان قاب استفاده میکردیم و با نخ نقاشی میکشیدیم. جای قرآن و تابلوی عکس دیواری با همین نخها توانستیم درست کنیم.
اتفاق دیگری که برای ما پیش آمد و برای اسرای دیگر پیش نیامد این بود که ما را برای زیارت به کربلا بردند، میخواستند تبلیغ کنند که ما به اسیران ایرانی میرسیم، حتی به زیارت کربلا هم میبریم. دو بار این اتفاق افتاد، اوایل اسارت و اواخر آن به زیارت رفتیم. به ما سجاده و مهر هم هدیه دادند که ما در زندان نمازمان را میخواندیم و با قرآنهایی که داشتیم کلاس قرآن گذاشتیم و من خواندن قرآن را یاد گرفتم. برنامه تئاتر و نمایش ترتیب دادیم و به همدیگر میرسیدیم اگر کسی مشکلی داشت هرکس در حد توانش کمک میکرد.
بار اولی که صلیب سرخ آمده بود به تعداد نفرات نفری یک خودکار بیک و یک برگ سفید داده بود که مشخصات خود و نامه به خانوادهشان را بنویسند.
وقتیکه همه نامههایشان را تحویل دادند چندنفری از بچهها خودکارشان را به صلیب سرخ تحویل نداند، زمانی که میخواستیم به سلولهای خود برگردیم، یکی از خانمهای صلیب سرخ متوجه کمبود خودکارها شد و دائم با اشاره به یک خودکار دیگر میگفت قلم، قلم، قلم اما قلمی در کار نبود برای اینکه کسی بروز نمیداد عراقیها هم داشتند با نگاهشان میفهماندند که اگر خودکارها را ندهید چه اتفاقی در انتظارتان هست.
خلاصه صلیب سرخ موفق نشد خودکارها را پیدا کند. عراقیها بعد از رفتن صلیب سرخ سعی کردند خودکارها را پیدا کنند، اما نتوانستند و تهدید به تنبیه کردند و اجرا هم کردند، اما بازهم صدایی از کسی درنیامد. وقتی عراقیها ناامید شدند و رفتند خودکارها را که یکی از بچهها به بهانه دستشویی از جمع خارجشده و آنها را در داخل سیفون توالت پنهان کرده بود، آورد که بعدها برایمان کارساز بود.
یک روز نگهبان سلولمان که طالب نام داشت را سرکار گذاشتیم. بازی را در اسارت یاد گرفته بودیم به این شکل که یک نفر را بهعنوان یکمرده انتخاب میکردیم روی زمین بخوابد و بعد چهار نفر داوطلب پایین این مرده در چهار سمتش مینشستند یک سمت پای چپ ویکی هم پای راست و دیگری هم سمت دست راست و دیگری همدست چپ و چهار وردی باید در گوش همدیگر میگفتیم دستآخر هم بعد از خواندن ورد با سوت کشیدن یکنواخت فرد مرده که انتخابشده روی زمین با فقط یک انگشت چهارم دست چپ و راستمان مرده را از روی زمین بلند میکردیم و تا زمانی که صدای سوت برقرار بود این مرده روی انگشتانمان بود اما قسمت مهم بازی اینجا بود که صدا سوت زمانی که نفسمان کم میآورد و قطع میشد این مرده از بالا پرت میشد و به زمین میخورد.
اینگونه ما به طالب؛ نگهبان بسیار چاق و سنگینوزن رساندیم که میتوانیم او را فقط با یک انگشت از روی زمین بلند کنیم. نگهبان کنجکاو بود مگر میشود با انگشت کسی را بلند کرد، به ما گفت اگر توانستید من را بلند کنید، هر کاری از دستش بربیاید برایمان میکند و اگر نتوانستم هر جوری که دلش بخواهد ما را تنبیه میکند، ما هم قبول کردیم خوابید و ما هم شروع کردیم ورد را در گوش همدیگر خواندیم و بعد بدون اینکه نفسمان قطع شود یکنفس باهم سوت میکشیدیم و فردی که روی زمین مثل یکمرده بود با سوت ما از روی زمین بلند میشد و ما توانستیم طالب زندانبانمان را بلند کنیم، اما خدا روز بد ندهد زمانی که سوت قطع شد طالب چنان روی زمین خورد که یکساعتی بیچاره گیج شده بود. وقتی بلند شد خیلی عصبانی شده بود و جلوی دوستان خودش که شاهد قضیه بودند، شروع کرد به بدوبیراه گفتن.
در سالی که آنجا بودیم ماه مبارک رمضان وسط ماه تیر بود که بلندترین شب و کوتاهترین روز را داشتیم. در گرمای بسیار بالای شهر بغداد در اول فصل تابستان و با آن غذا بیکیفیت و بخور نمیری که داشتیم بهاتفاق تمامی دوستانم روزههایمان را توانستیم در آن شرایط بسیار سخت و دشوار بگیریم بدون اینکه یک روز روزههایمان را بخوریم، ضمناً کلاس قرآن و نماز جماعت و مسائل درسی و اخلاق دینی را که بلد نبودیم از بچههای دیگر که بلد بودند با سختی و دشواریهایی که داشتیم یاد گرفتیم و با اتحاد و همدلی، همیشه یار و یاور همدیگر بودیم
در زندان ورزش میکردید؟
بله ما را به هواخوری در حیاط که میبردند یک دور میدویدیم و یک نرمش کوچک میکردیم.
در خصوص نحوه آزادی خود بفرمایید:
من بهمن ۶۳ اسیر شدم و مهر ۶۴ مبادله صورت گرفت و آزاد شدم. آخرین باری که صلیب سرخ آمد گفتند که بین ایران و عراق مبادله اسرا پذیرفتهشده است و تا دو روز دیگر آزاد میشوید، حمام را باز کردند، لباس دادند بار دوم کربلا بردند. خیلی خوشحال شدیم ما را با هواپیما به ترکیه بردند و از مرز ترکیه به صلیب سرخ ایران تحویل دادند. بعد ورود به ایران ما را یک هفته قرنطینه کردند. بعد از یک هفته لباسهای تمیز دادند و ما را راهی منزل کردند.
خبر پذیرفته شدن قطعنامه را شنیدید چه حسی داشتید؟
بسیار خوشحال شدم، گفتم مملکت یکسر و سامانی میگیرد؛ دیگر جنگ تمام میشود؛ صلح برقرار میشود. خیلی خوشحال بودم.
چطور میتوانیم روحیه ایثار را به بچههای این نسل منتقل کنیم؟
در شرایطی که کشورمان مورد هجوم دشمن قرار گرفت و او میخواست به ناموس و خانوادهمان آسیب برسانند، ما بهعنوان یک مسلمان لازم دانستیم که با دشمن بجنگیم و از خانواده، دین و اعتقادمان دفاع کنیم. من به زبان ساده این موضوع را برای فرزندانم تعریف کردهام و به آنها تاکید میکنم که در مقابل مشکلات و تنگناها صبر و حوصله داشته باشید، از کوره درنروید عصبانی نشوید. ایثارگری در شرایط امروز این است که به خودت مسلط باشی و با سختکوشی و مهربانی دستبهدست هم بدهیم و بکوشیم کشور را آباد کنیم.
ورزش میکنید؟
من اصلاً اهل ورزش نیستم چون همهی فکرم معاش و خانوادهام است و اینکه به نحو احسن کارم را انجام دهم و باعث رفاه فرزندانم شوم.
موثرترین فرد زندگیتان چه کسی است؟
مادر خدابیامرزم، چون من شغلم فنی بود و در کار موتورسیکلت بودم همیشه اصرار میکرد بروم در کار اداری و دولتی موفقیتی که الآن دارم از اصرار مادرم بوده است.
چگونه وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟
مادرم بر کار دولتی اصرار داشت، من کار فنی دوست داشتم و موتورساز بودم. سال ۷۶ یکی از مشتریهایم که موتورش را درست میکردم گفت دانشگاه علوم پزشکی تهران بیمارستان سینا نیرو میگیرد، بیا معرفی کنم، اتفاقی آمدم ۶ ماه با همان دوستم در بیمارستان سینا، بعد از ۶ ماه من به بیمارستان روزبه منتقل شدم و دیگر او راندیدم و امروز بعد چند سال او را دیدم.
صحبت پایانی
آرزوی موفقیت و سلامتی برای همه هموطنان و سربلندی اسلام و ایران عزیز
خبر: اسماعیلی
عکاس: گلمحمدی