عمومی | دانشگاه علوم پزشکی تهران

گفت وگو با سید رمضان فتوحی رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس

اندر بلای سخت پدید آید فضل و بزرگ‌مردی و سالاری
آرام و بامتانت، ساده و صمیمی از خاطرات آن روزها می‌گوید. سید رمضان فتوحی، جانباز ۶۰ درصد شیمیائی که از ناحیه دست‌وپا دچار مصدومیت است. همت عالی و بلندش هرگز اجازه نداده مجروحیت او را از کار و تلاش بازدارد، او ادامه تحصیل داده و اکنون کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی است. باروحیه و نشاط خاصی ورزش می‌کند. مربی فوتبال جانبازان منطقه ۱۲ و ۱۳ تهران است، در رشته تیراندازی صاحب‌مقام است و هر هفته به همراه همکاران کوهنوردی می‌کند. هم‌اکنون در پست مسئول امور عمومی پزشکی هسته‌ای بیمارستان امام خمینی (ره) مشغول خدمت است و رمز موفقیت خود را متابعت از اخلاص و ایمان پدر و مادر می‌داند.

ضمن تشکر از شما لطفاً خودتان را معرفی کنید:
بسم‌الله الرحمن الرحیم.
سید رمضان فتوحی متولد سال ۱۳۴۴ در روستایی به نام اونج که در لغت‌نامه به معنی گنج‌های پنهان است، از توابع شهرستان اردستان در استان اصفهان هستم. تا سال پنجم ابتدایی آنجا تحصیل کردم. الآن مدرسه‌اش بسته‌شده است. همه خانوارها به شهرهای بزرگ مهاجرت کرده‌اند. ازنظر کشاورزی قبلاً رونق خوبی داشت و حدود ۱۰۰ خانوار زندگی می‌کردند.


پدرم کشاورز بود. خانواده ما هشت نفر بودیم. چهار برادر و دو خواهر. دوران ابتدایی در روستا، یک معلم داشتیم که تمام مقاطع را تدریس می‌کرد. بیشتر هم‌کلاسی‌ها به هم‌درس می‌دادند. همه‌چیز به تلاش خود بچه‌ها بستگی داشت اگر استعدادی داشتند موفق می‌شدند. سال پنجم چون امتحان نهایی داشتیم باید به شهر می‌آمدیم و امتحان می‌دادیم.
دوران راهنمایی به شهر اردستان آمدم ولی خانواده در روستا بودند. من به‌اتفاق هم‌کلاسی‌هایم یک اتاق گرفته بودیم و درس می‌خواندیم. دوران متوسطه در رشته برق در همان اردستان شروع به تحصیل کردم.
در سال ۱۳۶۰ تصمیم گرفتم به جبهه بروم. همه مقدمات را انجام دادم، در پادگان پانزده خرداد اردستان نیرو زیاد آمده بود؛ نیروها را جدا می‌کردند. چون قد من خیلی کوتاه بود من را از صف بیرون کشیدند. گفتند شما هنوز کوچک هستی. گریه کردم، التماس کردم. نمی‌دانستم چه‌کار باید کنم. یک اورکت بزرگ متعلق به پدرم بود، آن را پوشیدم. دوباره رفتم در صف ایستادم که بزرگ نشان دهد. دوباره همان بنده خدا که من را دیده بود از صف بیرونم کشید و اجازه نداد بروم.

یک سال صبر کردم، فکر می‌کنم حدود بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۰ بود که اعزام شدم به کردستان و تا سه ماه بعد از عید کردستان بودم. در عملیات آزادسازی روستاهای کردنشین که دست احزاب دموکرات و کومله‌ها بود شرکت داشتم یک سری از مناطق آزاد شد. خرداد ۱۳۶۱ برگشتم و ادامه تحصیل دادم. در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲ به جبهه جنوب اعزام شدم و مدت چهار ماه در پادگان دوکوهه پاس‌بخش تیپ ۲۸ صفر نیروهای حفاظتی بودم و تقسیم نیرو و اعزام آن‌ها به خط مقدم و پشتیبانی و تدارکات نیروهای اعزامی از شهرستان‌ها را به عهده داشتم. در سال ۶۳ دیپلمم را گرفتم و با وقفه دوساله به سربازی رفتم.

چه سالی به سربازی رفتید؟
از فروردین سال ۱۳۶۴ به مدت سه ماه در پادگان آزادشهر آموزش دیدم و تیرماه به منطقه جنوب، بستان و تنگه چذابه اعزام شدم.

نیروی انتظامی اعزام به جبهه داشت؟
بله یک سری پاسگاه‌های مرزی داشت که در خطوط مقدم مستقر بودند و کارهای تاکتیکی انجام می‌دادیم و گشت زنی می‌کردیم در دوازدهم مهرماه همان سال مجروح شدم.

چگونه مجروح شدید؟

از سمت دشمن خمپاره شلیک شد یک‌لحظه بی‌هوش شدم بعد متوجه شدم همگی مجروح شدیم.

زمانش را به یاد دارید؟
حدود ساعت دو بعدازظهر بود.

از وضعیت دوستانی که با شما مجروح شدند باخبرید؟
یک نفر از هم‌رزمانم که ترکش به گردنش خورده بود شهید شد. یک نفر دیگر پایش قطع شد و یکی شون هم موجی شد. اون موقع وضعیت خوبی نداشتم. هم‌دستم و هم پایم دچار مصدومیت شده بود. حدود سی کیلومتر فاصله خط مقدم تا سوسنگرد بود. اوضاع امداد هم زیاد خوب نبود. ما رو همین‌جور انداختند عقب یک نیسان آمبولانس تا رسیدیم بیمارستان سوسنگرد حدود دو ساعت طول کشید، زخم‌هایمان را هم نبسته بودند. آنجا فرماندهی خوبی نداشت. راننده‌های آمبولانس وقتی مرخصی می‌رفتند برنمی‌گشتند. چند ماهی که آنجا بودم چهارتا راننده آمبولانس رفتند و برنگشتند. آن روز که ما مجروح شدیم آمبولانس برانکارد نداشت همین‌جوری ما را انداختند پشت ماشین، راننده آمبولانس هم نبود یکی از سربازها نشست پشت ماشین و دو ساعت بعد که رسیدیم خون بدنم تخلیه‌شده بود. ساعدم هم شکسته بود، آتل گذاشتند گفتند خوب می‌شود. در بیمارستان وقتی‌که می‌رفتیم اتاق عمل، بی‌هوش شدم. حدود چهل‌وهشت ساعت بعد به هوش آمدم دیدم دستم را قطع کرده‌اند

کجا عمل جراحی انجام دادید؟
در بیمارستان سوسنگرد امکانات نبود که جراحی خوب انجام دهند. رضایت گرفته بودند برای قطع کردن دستم (انگشتم را گذاشته بودند روی استامپ و پای برگه زده بودند.) درحالی‌که قبلش گفتند که دستم خوب می‌شود.
دو سه روز بیمارستان سوسنگرد بستری بودم بعد من را به اهواز فرستادند و ازآنجا به تهران اعزام کردند، شرایط خوبی نداشتم آن‌قدر خون از بدنم رفته بود و مسکن تزریق کرده بودند که حس و رمق نداشتم. روی برانکارد که خواستند مرا داخل هواپیما ببرند پرستار همراهم متوجه شد که پشت پای دیگرم هم بریده و زخمش باز است که. همان‌جا بخیه زد و پانسمان کرد. از اهواز به بیمارستان فیاض بخش تهران منتقل شدم. یک هفته بستری بودم اما پزشکم را ندیدم. یک اسمی زده بودند بالای سرم به نام دکتر رادفر می‌گفتند دکتر خوبی است.
اوضاع بیمارستان فیاض بخش خوب نبود. یک هفته آنجا بودم نه دکتر آمد و نه آنتی‌بیوتیک دادند. همه زخم‌هایم عفونت کرد و بخیه‌های دستم هم باز شد. من نمی‌دانستم وضعیت پایم چگونه است. یک روز باز کردند پانسمان را عوض کنند دیدم ساق پایم شکسته و چند جا سوراخ بود. پسرعمه‌ام با بیمارستان شهید چمران (بیمارستان ارتش) هماهنگ کرد و به آنجا منتقل شدم.
بسیار ضعیف شده بودم نمی‌توانستم بنشینم بیمارستان ارتش نظم و انضباط خوبی داشت. دوازده شب که بستری شدم، تماس گرفتند پزشک متخصص آمد و زخم‌هایم را دید. گفت: کجا بودی و آنتی‌بیوتیک چه می‌خوردی؟ گفتم فیاض بخش و هیچ قرصی نخوردم. تعجب کرد و گفت: باید پیگیری شود. همان وقت آنتی‌بیوتیک تجویز کرد. پانزده روز طول کشید تا عفونت‌هایم خوب شد. بعد دوباره به اتاق عمل رفتم و زخم‌هایم را دوختند. دو ماه در بیمارستان چمران بودم.

خانواده کی از مجروحیت شما مطلع شدند؟

وقتی من را به اهواز آورده بودند برای انتقال به تهران به برادرهایم که ساکن تهران بودند اطلاع دادند. آن‌ها رفتند اهواز که مرا به تهران منتقل کنند که روز بعد اعزامم به بیمارستان فیاض بخش به تهران برگشتند.
بعد از دو ماه، فکر کنم برج نه بود از بیمارستان مرخص شدم. پایم ترکش‌خورده بود چند بار گفتم درد دارم. گفتند چیزی نیست به خاطر زخم‌هایت بوده ان شاءالله خوب می‌شوی. شب عید رفتم فوتبال خواستم شوت بزنم دیدم پایم حس ندارد، ول شده و بلند نمی‌شود. رفتم بیمارستان اصفهان گفتند؛ یک ترکش دیگر در استخوان پایم هست و با یک ضربه شکسته است. یک ماه بستری بودم. پایم درکشش بود، دوباره پلاک گذاشتند و ترکش را درآوردند. البته پزشک گفت از خوش‌شانسی شما بوده که شکسته چون بعدش ممکن بود، یک‌پایت کوتاه شود. یک مقدار استخوان با ترکش از بین رفته بود. شش ماه روی ویلچر بودم و یک سال با عصا تا کم‌کم راه افتادم.

سال ۱۳۶۶ به حج مشرف شدم. جمعه سیاه اتفاق افتاد. ردیف جلو زائرینی بودم که با باطوم موردحمله وحشیانه آل صعود قرار گرفتیم. همان سال هم دانشگاه شرکت کرده بودم. رتبه‌ام زیر صد بود. منتهی وقتی آمدم گفتند باید انتخاب رشته می‌کردی، زمانش گذشته است. سال بعد دوباره کنکور دادم و سال ۱۳۶۸ در رشته دبیری ریاضیات دانشگاه تربیت‌معلم تهران پذیرفته و مشغول به تحصیل شدم. دو ترم خواندم با روحیاتم سازگار نبود، تغییر رشته دادم و در رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول به تحصیل شدم. سال ۱۳۷۲ لیسانش گرفتم و سال ۱۳۹۰ کارشناسی ارشدم را در همین رشته به اتمام رساندم.

زمانی که مجروح شدید روند درمانتان به‌سختی طی شد، آیا نیاز به اعزام به خارج هم پیدا کردید؟

سال ۱۳۸۴ بود که وقتی سرما می‌خوردم ریه‌هایم عفونی می‌شد و همراه سرفه ترشحات خونی داشتم. جدی نگرفتم و فکر می‌کردم مربوط به آلودگی هواست، به دلیل سرفه زیاد به بیمارستان ساسان مراجعه کردم پس از بررسی گفتند آثار گازهای شیمیایی است. مدتی تحت درمان با اسپری بودم ولی نتیجه‌ای نداشت و حالم بد می‌شد. در سال ۱۳۸۹ به آلمان جهت درمان اعزام شدم و شرایط جسمی‌ام بهتر شد.

یادتان هست کجا شیمیایی شدید؟

منطقه عملیاتی بستان

از دوران حضور در جبهه خاطره‌ای دارید؟

وقتی اعزام شدیم کردستان، رفتیم سقز. آنجا هم خیلی نیرو اعزام کرده بودند. یک پزشک و یک کارشناس آورده بودند که نیروهای باروحیه را جدا و برای آزادسازی مناطق اعزام کنند. کومله و دموکرات‌ها با سربازها وحشیانه برخورد می‌کردند مغزشان رو درمی‌آوردند. دست و پاشون رو به دو تا ماشین می‌بستند و به دو طرف می‌کشیدند. یا از بلندی با دست و پای بسته پرتاب می‌کردند.
چند تا از بچه‌ها بااینکه دوست داشتند در عملیات شرکت کنند، لب هاشون از ترس ترک‌خورده بود یک سری از نیروها را جدا کردند که آن‌ها بمانند برای پشتیبانی، من و بقیه دوستان اعزام شدیم برای عملیات؛ در آن عملیات فرمانده ما و دو نفر دیگر شهید شدند. روز بعد قرار بود از بوکان به سقز بیایم. آمبولانس جا نداشت روی همین پیکرها عقب آمبولانس خوابیدم. چهار نفر هم جلو نشسته بودند. جاده بوکان به سقز کوهستانی و پر از پرتگاه بود. با یک مینی‌بوس فیات که ترمز خالی کرده بود شاخ‌به‌شاخ شدیم، آمبولانس از اون بالا رفت ته دره. آنجا معجزه خداوند را دیدم. از پنج‌نفری که در آمبولانس بودیم هیچ‌کس صدمه ندید. وقتی از پرتگاه آمدیم بالا و از آن بالا به ماشین نگاه می‌کردیم خیلی کوچک به نظر می‌رسید... وقتی خداوند می‌گوید شیشه را بغل سنگ نگه می‌دارد واقعیت دارد. خداوند به خاطر شهدا و یا بندگان خالصی که همراه ما بودند معجزه‌اش را نشان ما داد.

زمانی که درگیر جنگ بودید به بعدازآن هم‌فکر می‌کردید؟

سن و سالی نداشتم که آینده‌نگر باشم. آن روزها صداقت بر جو جامعه حاکم بود. همه باصداقت در مسیر تعیین‌شده حرکت می‌کردیم.

دوستان دوران جبهه و جنگ را می‌شناسید؟

یک هم‌کلاسی داشتم که از بچگی تا دوران تحصیل باهم بودیم الآن باهم دوستیم. دوران سربازی از هم جدا شدیم او رفت خارک و به جنوب اعزام شدم بعدها او کارمند بانک شد. باهم در ارتباطیم. فامیل هم هستیم. سال دوم هنرستان سیزده نفر بودیم که باهم تصمیم گرفتیم برویم جبهه ولی یکجا نیفتادیم من رفتم کردستان اونها رفتن جنوب.


چه طور شد که همگی باهم تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
اون روزها صداقت بر جامعه حاکم بود. جو حاکم بر جامعه حال و هوای خاصی داشت، حس غیرت و وطن‌پرستی در وجود جوانان لبریز بود. رهنمودهای حضرت امام بسیار تاثیرگذار بود. بیگانگان هم علیه ایران تلاش می‌کردند تا ایران و انقلاب را از بین ببرند. ما سیزده نفر هم‌کلاسی بودیم که تصمیم گرفتیم برویم و آن کاری که از دستمان ساخته است را انجام دهیم. من با یک نفر دیگر از هم‌کلاسی‌ها رفتیم کردستان، بقیه رفتند جنوب. یادمِ اردستان شهر بزرگی نبود ولی توی یک روز چهل‌وچهار شهید آوردند. پنج تای آن‌ها هم‌کلاسی‌های ما بودند، یک نفر دیگر هم اسیرشده بود. از آن هفت نفر دو نفر دیگر سال بعد شهید شدند، شدیم پنج نفر...

وقتی می‌خواستید برید خانواده مخالفتی نکردند؟

طبیعتاً مادرها خیلی احساساتی هستند غیر از جبهه حتی یک مسافرت هم می‌خواستیم برویم اشک توی چشمشون بود. ولی مخالفتی که بگویند نرو... نه. فقط دعا می‌کردند که به‌سلامتی برگردیم.

کسی دیگر از اعضا خانواده جبهه رفته بود؟

برادر کوچک‌ترم در سپاه منطقه کردستان خدمت می‌کرد.

آن اخلاص و ایثار و فداکاری که در آن مقطع بود و شما به آن اشاره کردید، این روزها کم‌رنگ شده، چه طور می‌توان آن فرهنگ را به نسل جدید منتقل کرد؟
اگر به چیزی به‌صورت بنیادی اعتقاد داشته باشیم و نیت و عملمان یکی باشد. دیگران هم وقتی آن صداقت و حسن نیت را ببینند خودبه‌خود قبول می‌کنند. اگر ریا توی کار باشد و ظاهر و باطن یکی نباشد جواب نمی‌دهد. بچه‌های ما به اعمال ما نگاه می‌کنند. واقعاً در تربیت بچه معتقدم بازور و فشار نمی‌شود. پسر من اول ابتدایی است عملاً می‌گوید هر کاری شما انجام دهی من هم همان کار را انجام می‌دهم.


چه سالی ازدواج کردید؟
سال ۱۳۸۰ ازدواج کردم. همسرم خانه‌دار است. خدا را شکر دو فرزند دارم. دخترم کلاس هشتم و پسرم کلاس اول دبستان است.

از کی وارد دانشگاه علوم پزشکی شدید؟

سال ۱۳۶۶ در آزمون ورودی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان امتحان دادم و قبول شدم. دو سه ماهی آنجا بودم. دوباره کنکور دادم، تهران قبول شدم، مامور به تحصیل شدم و بعدازآن هم انتقال دائم گرفتم به دانشگاه علوم پزشکی تهران. شش سال بیمارستان امیراعلم بودم، با مدرک دیپلم در پست امور مالی بعد آمدم دانشکده پیراپزشکی و در پست آموزش فرهنگی خدمت کردم. از سال ۱۳۸۹ هم در بیمارستان امام در پست مسئول امور عمومی پزشکی هسته‌ای مشغول به خدمت هستم.

چه عواملی را در موفقیتتان موثر می‌دانید؟
پدر و مادرم خیلی موثر بودند. اون راهی را که انتخاب کردند من هم تابعشان شدم. مخلص‌تر و خالص‌تر از آن‌ها ندیدم. پدر و مادرم سواد نداشتند. ولی بااین‌حال راهی را که انتخاب کردند پای بند بودند. صد در صد توانشان را روی اعتقادشان گذاشتند. انسان‌های واقعاً مقیدی بودند. هرگز پایشان را از راه راست کج نکردند.

برای سلامت روحی و جسمی‌تان چه می‌کنید؟

برای سلامتی جسمی ورزش می‌کنم. سلامتی روحی پنجاه‌درصد دست ماست و پنجاه‌درصد بستگی به شرایط زمانی و محیط جغرافیایی دارد. اون قسمتی که دست ماست می‌توانیم شادباشیم. خنده بر هر درد بی‌درمان دواست؛  همچنین یاد خدا و صلوات برای انسان آرامش و سلامت روحی فراهم می‌کند.

رشته ورزشی موردعلاقه‌تان چیست؟

قبل از مجروحیت به فوتبال و کشتی علاقه داشتم. برای مسابقات کشوری کشتی باید می‌رفتم اصفهان چون سن کمی داشتم و امکانات نبود، میسر نشد. ولی فوتبال را قبل از اینکه سربازی بروم عضو باشگاه سپاهان شدم. دو تا مسابقه شرکت کردم و بعد رفتم سربازی. الآن هفته‌ای یکی دو بار فوتبال بازی می‌کنم. یک‌شنبه و سه‌شنبه مربی تیم جانبازان منطقه ۱۲ و ۱۳ هستم. هفته‌ای یک روز هم با همکاران بیمارستان امام کوه می‌رویم.



در تیراندازی هم صاحب‌مقامید؟

بله. توی فوتبال جانبازان هم دوازده سال پیش انتخاب شدم برای اعزام به مسابقات اکراین. متاسفانه به علت آنفولانزا نتوانستم حضور پیدا کنم.

بهترین دوران زندگی‌تان؟
بهترین دوره زندگی‌ام همین الآن است که در خدمت شما هستم. بهترین اتفاق زندگی‌ام آشنای با همسرم بود و ایشان در طول این سال‌ها رفتارهای من را که ناشی از تبعات جنگ بوده و سختی‌ها و ناملایمات را تحمل کرده و همیشه همراه و شریک و کمک‌حال من بوده است.
خبر: اسماعیلی
عکاس: گلمحمدی