عمومی | دانشگاه علوم پزشکی تهران

دکتر اشرف معینی: زمانی که نیت خدمت باشد، کاستی‌ها را به جان می‌خریم و هدف را دنبال می‌کنیم

دکتر اشرف معینی در سال ۱۳۳۴ در تهران متولد شد. خانواده‌ی وی متدین و سنتی و اهل نجف‌آباد اصفهان بودند. افراد تاثیرگذاری هم‌چون شهید مطهری و صغیر اصفهانی در خانه ایشان رفت‌وآمد داشتند. وی دوران مدرسه را در تهران سپری کرد و پس از آن در سال ۱۳۵۳ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه شیراز شد. دکتر معینی در دوران دکترای عمومی ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد. سپس در سال ۱۳۶۳ در آزمون دستیاری پذیرفته شد و در ۱۳۶۴ تخصص زنان و زایمان را آغاز کرد. وی از پیش‌گامان فلوشیپ نازایی در ایران است. از فعالیت‌های برجسته دکتر معینی می‌توان به توسعه و تجهیز بیمارستان آرش در دو دوره ریاست ایشان بر این بیمارستان اشاره کرد.
دکتر «مرضیه وحید دستجردی» دوست و همکار قدیمی ایشان ما را در این مصاحبه یاری می‌کند.

لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید و بفرمایید دوران کودکی‌تان چگونه سپری شد؟
من، اشرف معینی، متولد ۱۰ آبان ۱۳۳۴ هستم. در «خیابان لرزاده» تهران متولد شدم و والدینم اهل نجف‌آباد اصفهان بودند. آن‌ها در سال ۱۳۲۶ و پس از ازدواج‌شان به تهران آمدند. پدرم دنباله‌روی شغل پدربزرگم بود و مواد غذایی، به ویژه خرما را، خرید و فروش می‌کرد. وی این کار را در بازار تهران (خیابان سیروس) ادامه داد و از معتمدین بازار بود. پدرم متدین و سنتی بود. به یاد دارم که خانه‌ی ما از همان ابتدا محلی برای جلسات قرآن، روضه و گردهمایی فرهنگیان و علماء بود. به همین دلیل، من از کودکی با این مسائل انس گرفتم. والدینم به مدرسه نرفته و در مکتب درس خوانده‌بودند. با این حال مادرم بسیار اهل مطالعه، شعر و قرآن بود. وی دستی در کارهای خیر و فرهنگی داشت و انسانی اجتماعی بود. پدرم با تمام این تفاسیر، دوست خوبی برای ما بود. اما به دو خواهر بزرگ‌ترم اجازه نداد که بیش‌تر از کلاس نهم درس بخوانند؛ چرا که باید پس از اخذ دیپلم به سپاه دانش می‌رفتند. اما مادرم به خاطر من، از کلاس نهم به بعد، هر سال وساطت می‌کرد تا پدر اجازه دهد که مقطع بعدی را نیز بخوانم. و پدر نیز با توجه به صمیمیت والدینم، اجازه‌ی این کار را می‌داد. در نهایت من در کنکور بدون اجازه‌ی ایشان ثبت‌نام کردم و در رشته پزشکی «دانشگاه شیراز» پذیرفته شدم. برادرم در این زمینه کمک زیادی به من کرد. هنگامی که نتایج کنکور مشخص شد، همه شوکه شدند و می‌ترسیدند که به پدرم بگویند. «شهید مطهری»  از دوستان صمیمی پدرم بود که در خانه‌ی ما رفت و آمد می‌کرد. زمانی که پدرم متوجه قضیه شد، آن را با شهید مطهری مطرح کرد و ایشان گفت: «حتماً اجازه بده که برود. چه بهتر از این!» و نامه‌ای نوشت و سفارش من را به رئیس دانشگاه کرد. در آن زمان رئیس دانشگاه شیراز، آقای «دکتر فرهنگ مهر» بود. من از بچگی علاقه‌ی بسیار زیادی به خواندن و نوشتن داشتم. هنگامی که به مدرسه می‌رفتم، تقریباً همان اوایل سال تحصیلی، تا پایان کتاب‌ها را خوانده و حفظ بودم. برادرم، دو سال بزرگ‌تر از من بود و هنگامی که امتحان‌های پایان سال را می‌داد، کتاب‌هایش را می‌گرفتم و در طول سال آن‌ها را نیز می‌خواندم. پدرم هر شب که از بازار به خانه می‌آمد، روزنامه‌های «کیهان»  و «اطلاعات»  همراهش بود. هم‌چنین مشترک ماهنامه «مکتب اسلام» نیز بودیم و من این سه نشریه را به طور مستمر مطالعه می‌کردم. چون خانواده‌ی ما مذهبی بود، تا بعد از انقلاب تلویزیون نداشتیم و تنها یک رادیو داشتیم که با آن به اخبار گوش می‌دادیم. رویای کودکی من این بود که پزشک شوم و حتی هیچ‌وقت به عدم تحقق این آرزو فکر نمی‌کردم. تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز مدرسه بودم و فکر می‌کردم که حتماً باید قبول شوم. پدرم می‌گفت که باید در نزدیک‌ترین مدرسه‌ی اسلامی به منزل تحصیل کنی. برای همین تا کلاس ششم را در مدرسه «محمدیه اسلامی» در خیابان لرزاده خواندم و پس از آن به «دبیرستان علوی اسلامی» رفتم که نزدیک خانه‌مان در خیابان ایران بود. من همیشه خداوند را شاکرم که در چنین خانواده‌ای به دنیا آمدم. والدینم بسیار عارف مسلک، متواضع و صمیمی بودند. ما هشت خواهر و برادر بودیم که پدر و مادر همیشه با ما دوست بودند.

شما فرزند چندم هستید؟
من فرزند چهارم هستم و قبل از من دو دختر و یک پسر بودند. به هر حال چنین والدینی از الطاف خداوند نسبت به من بوده‌است.

آیا مسیر تحصیل بعد از شما برای سایر خواهر و برادرهای‌تان تسهیل شد؟
خواهرهایم بزرگ‌تر از من بودند و برادرهایم نیز مشکلی نداشتند. همیشه فکر می‌کنم محدودیتی که برای من ایجاد کرده‌بودند، با جبر و تهدید هم‌راه نبود؛ بلکه من را دوستانه راهنمایی می‌کردند که حجاب و ایمانم از بین نرود. والدینم چنان رفتار خوبی با ما داشتند که از کلاس اول چادر به سر می‌کردم و هیچ‌وقت احساس حقارت نکردم.

اجازه دهید به دوران کودکی‌تان و شروع مدرسه بازگردیم. چه حسی داشتید؟ آیا از دوران ابتدایی چیزی به خاطر دارید؟
من دانش‌آموز درس‌خوانی بودم و به همین دلیل همیشه، همه چیز برایم خوب بود. خاطرات شیرینی از دبستان و دبیرستان دارم و هیچ خاطره بدی بر جای نمانده‌است. چون مدرسه نزدیک خانه‌مان بود، صبح‌ها زودتر می‌رفتم و با بچه‌ها درس می‌خواندم و به آن‌ها یاد می‌دادم. پدرم اجازه نمی‌داد که ما به کلاس زبان یا کلاس‌ها کنکور برویم. من ان‌قدر درس‌خوان بودم که سال آخر دبیرستان، بچه‌های مدرسه به منزل ما می‌آمدند. من تست‌های قدیمی برادرم و اقوام را می‌آوردم و با یک‌دیگر تست می‌زدیم. به همین دلیل، دوازده سال مدرسه برای من بسیار شیرین سپری شد. مسئله دیگری که می‌خواهم بگویم این است که پدرم بسیار اهل شعر بود و قرآن را با صوت زیبایی می‌خواند. چیزی که در این سن نیز به من انرژی می‌دهد این خاطره است که از کودکی، صبح‌ها با صوت قرآن و مناجات و حافظ خوانی ایشان، برای نماز از خواب بیدار می‌شدم. می‌خواهم بگویم که والدینم با رفتار خود، ذهنیت زیبایی را برای ما ایجاد کردند و هیچ‌گاه در باب نماز و روزه و دین، به ما زور نگفتند. همیشه علماء، روحانیون، فرهنگیان و شاعران در خانه‌ی ما رفت و آمد داشتند. پدرم دوست صمیمی به نام «صغیر اصفهانی» داشت که اصفهانی بود و هر گاه که به تهران می‌آمد، به خانه‌ی ما سر می‌زد. هنوز به یاد دارم که ایشان با چه صفایی کنار حوض و ایوان می‌نشست و شعر می‌گفت. می‌خواهم دست‌نوشته پدرم را در این باب بخوانم.
مرحوم صغیر اصفهانی هر گاه به تهران می‌آمد، شب یا شب‌هایی را در منزل ما می‌گذراند. شعر طنز زیر یادگار صغیر از یکی از این شب‌ها در ایوان منزل حاج حسن معینی است:
یک شب کف منزل معینی      خفتیم به شکل شب‌نشینی
من بودم و صابر فسرده      از شدت خواب نیمه‌مرده
از ره چو رسید خویش خوابید      بر عالم راحتی شتابید
شش گربه ز چارسوی دویدند      بر کفش و کلاه ما پریدند
بودند در آن میان به بازی      مامور به میهمان‌نوازی
با این همه ابتلا که بینی      ماییم و محبت معینی

بسیار زیبا بود! از شهید مطهری گفتید؛ آیا از هم‌نشینی ایشان چیزی در خاطرتان مانده‌است؟
تا جایی که به یاد دارم، پدرم هفته‌ای یک بار در جلسات تفسیر قرآن ایشان حضور داشت. نامه‌ای به خط شهید مطهری هم‌راه بنده است که مربوط به سال ۱۳۵۳ است که من به دانشگاه رفتم. در آن زمان تربیت بدنی مختلط بود و من از طریق پدرم به شهید مطهری گفتم که وضعیت این‌گونه است و از ایشان خواستم کمک کنند که سالن دختران و پسران جدا شود. آقای مطهری نامه‌ای برای رئیس وقت دانشگاه نوشت و در نتیجه‌ی این نامه، برای ما چند نفری که تقاضای کلاس جدا کرده‌بودیم، ساعت جداگانه‌ای ارائه دادند.

اصفهانی‌ها اهل هنر هستند. همان‌طور که گفتید پدرتان اهل شعر و ادبیات بود.
بله. پدر صوت قشنگی هم داشت و شعرهای زیادی را حفظ بود.

آیا شما نیز به ادبیات علاقه داشتید؟
من علاقه زیادی به مطالعه داشتم و در کودکی شعرهای زیادی را حفظ می‌کردم. اما علاقه اصلی و ارجحیت من، درس خواندن بود. بگذارید خاطره‌ای برای‌تان بگویم. مادر من زن بسیار متواضعی بود. من دانشجو بودم و در تعطیلات دانشگاه، آموزش دانشگاه تماس گرفته‌بود که: «با دکتر معینی کار دارم». من به خانه آمدم و مادرم گفت: «اشرف من بسیار ناراحت هستم؛ چرا تو را دکتر خطاب کردند؟ من دلم می‌خواهد دخترم انسان باشد! هیچ‌گاه از این‌که تو را دکتر خطاب کنند، احساس خوبی به من دست نخواهد داد». ایشان همیشه چنین دیدگاهی داشت و سفارش می‌کرد که به فکر بیماران باش.

آیا پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر. پدرم در سال ۱۳۸۴ و مادرم در سال ۱۳۷۹ درگذشتند. هر دو تقریباً ناگهانی و در عرض چند ساعت فوت کردند. من هر دو بار، در بیمارستان و بالای سر بیماران خودم بودم. زمانی که به من اطلاع دادند و خود را به بیمارستان رساندم، متاسفانه درگذشته بودند.

روح ایشان قرین رحمت الهی باشد.
ممنونم.

نکته‌ای که برای من جالب بود، این است که اطلاعات و کیهان پدر را مطالعه می‌کردید. دوران پیش از کنکور شما، مصادف با تحرکات انقلابی مردم بود. آیا برداشتی از اوضاع سیاسی آن دوره داشتید؟
پدرم بسیار سیاسی بود و به هم‌راه پدر خانم «دکتر وحید»، در جلسات مذهبی شرکت می کردند. ما تقریباً از کودکی با یک‌دیگر رفت و آمد خانوادگی داشتیم؛ با این‌که پدر من بازاری و پدر ایشان پزشک بود، اما در این جلسات با یک‌دیگر بودند. من چندان در سیاست نبودم؛ چرا که جو دانشگاه شیراز این‌گونه نبود و درس‌های ما بسیار سنگین بود و زمان چندانی نداشتیم. تمام کلاس‌های علوم پایه‌ی ما از همان سال اول به زبان انگلیسی بود؛ به جز ادبیات فارسی. پدرم سنتی بود و اصرار داشت که من باید قبل از دیپلم ازدواج کنم و گاهی سر این موضوع باید یک‌دیگر اختلاف‌هایی داشتیم. من می‌گفتم: «چشم. اجازه بدهید وارد دانشگاه شوم، قول می‌دهم که روی ازدواج فکر کنم». من از ازدواجم ناراضی نیستم و پیش از آن می‌دیدم که والدینم بسیار نگران ازدواج نکردن من هستند؛ بنابراین ابتدای سال دوم دانشگاه، در کنار آن درس‌های سنگین ازدواج کردم. محل کار همسر من در تهران بود و من در شیراز درس می‌خواندم.

همسرتان از اقوام بود؟ چگونه آشنا شدید؟
خیر، سنتی ازدواج کردیم. ایشان مهندسی خوانده‌بود. من به خاطر شرایط سختم، تعدادی از واحدها و بخش‌ها را به عنوان مهمان، در دانشگاه تهران یا شهید بهشتی یا ایران گذراندم. در نهایت بعد از انقلاب فرهنگی، به دانشگاه علوم پزشکی ایران منتقل شدم و مدرک پزشکی عمومی خود را از آن‌جا گرفتم.

فرمودید از کودکی به پزشکی علاقه داشتید. این ذهنیت خوب شما از کجا منشا می‌گرفت؟
با این حال که ما تلویزیون نداشتیم و کتاب‌های متفرقه در دسترس‌مان نبود، اما از زمانی که به یاد دارم در ذهنم یک پزشک بودم. در رویاهایم یک کیف به دست داشتم و در روستاها می‌چرخیدم. من درس زیادی برای پزشکی نمی‌خواندم؛ چرا که در آن زمان جامعه این‌گونه نبود. اما علاقه زیادی به خواندن داشتم. حتی کتاب‌های دوستانم که رشته‌شان ریاضی یا انسانی بود را نیز می‌خواندم.

مدرسه علوی را انتخاب کردید. آموزش‌های این مدرسه چطور بود؟
من فکر می‌کنم که مدرسه نباید برای دانش‌آموزان درس‌خوان زحمت چندانی بکشد یا اذیت شود؛ حداقل در زمان ما این‌طور بود. این مدرسه با خانه‌ی ما حدود پنج دقیقه فاصله داشت. شناختی از این مدرسه نداشتم و چون نزدیک‌ترین مدرسه اسلامی نسبت به خانه‌مان بود، به آن‌جا رفتم. خاطرات من از آن دوران خوب است و هیچ ذهنیت بدی ندارم. همیشه درس‌خوان و ممتاز بودم و روابط خوبی با همه داشتم.

با توجه به وساطت‌های مادر در ثبت‌نام سال بعد شما، آیا برای ثبت‌نام‌های خود اضطراب داشتید؟
بله. البته بیشتر اضطراب این را داشتم که نکند ازدواج کنم. در خانواده سنتی ما، بیشتر اقوام و حتی خواهرانم، در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردند. همیشه این اضطراب را داشتم که نکند مشکلی پیش بیاید و من ناچار به ازدواج شوم. اما در رابطه با درس خواندن، اضطراب کم‌تری داشتم؛ چرا که مادرم می‌توانست پدرم را راضی کند. هر گاه که مورد ازدواجی پیش می‌آمد، من تا چند روز نگران بودم و خواب و خوراکم مختل می‌شد. هنگامی که قضیه منتفی می‌شد، مجدداً انرژی خود را بازمی‌یافتم.

در زمان کنکور، چطور انتخاب رشته کردید و چرا دانشگاه شیراز را انتخاب کردید؟
برادر بزرگم که همیشه ممنون ایشان هستم، کمک زیادی به من کرد. پدرم اجازه نمی‌داد که من به کلاس کنکور بروم؛ به همین خاطر برادرم تست‌های کنکور را از دیگران می‌گرفت و برای من می‌آورد. در تمام مراحل انتخاب رشته و ثبت‌نام، برادرم در کنارم بود. چون در آن زمان دانشگاه شیراز رتبه بالایی داشت و زبان آن انگلیسی بود، این انتخاب را کردم. من بسیار به انگلیسی علاقه داشتم و زمانی که به کلاس هفتم رسیدم، چون کتاب‌های برادرم را خوانده‌بودم، به انگلیسی مسلط بودم. معلم که تبحر من را دید، پرسید: «تو چند بار در این کلاس رفوزه شده‌ای؟» و من گفتم اولین بار است که در این کلاس می‌نشینم. ایشان فکر کرد من دروغ می‌گویم و توهین زیادی به من کرد.

چگونه از پدر اجازه گرفتید؟ آیا تنها به شیراز رفتید؟
بعد از این‌که شهید مطهری به پدرم تبریک گفته‌بود، من به هم‌راه برادرم برای ثبت‌نام به شیراز رفتیم.

پس شهید مطهری در زندگی شما تاثیرگذار بودند.
بله. با برادرم ثبت‌نام کردم و در خوابگاه ساکن شدم و سپس درس را آغاز کردم. تا حدی به رشته‌ام علاقه داشتم که احساس می‌کردم خوش‌بخت‌ترین آدم دنیا هستم. می‌دیدم به آن‌چه می‌خواستم، رسیده‌ام. به ویژه این‌که به زبان علاقه داشتم و اکثر اساتید آن دوره، ایرانی نبودند.

آیا زمانی که وارد رشته پزشکی شدید، همان تصور خوب گذشته‌تان محقق شد؟
بله. حتی زمانی که به کلینیک می‌رفتم، وارد هر بخشی که می‌شدم، به خانه می‌آمدم و می‌گفتم که حتماً این رشته را ادامه خواهم داد!

دوران علوم پایه‌تان با چه درسی شروع شد؟
در آن زمان پزشکی عمومی دانشگاه شیراز هشت ساله بود و با دانشگاه‌های دیگر متفاوت بود. دوستان من مانند خانم دکتر وحید در دانشگاه‌های دیگر بودند و از واحدهای ایشان خبر داشتم. ما در علوم پایه، ابتدا ریاضی، فیزیک، ادبیات فارسی و ... را می‌خواندیم و پس از یک‌سال‌ونیم به مباحثی مانند آناتومی و بیوشیمی می‌رسیدیم. فیزیولوژی درسی بود که علاقه بسیاری به آن داشتم. فکر می‌کنم یکی از دلایلی که زنان و به ویژه نازایی را انتخاب کردم، مبنای فیزیولوژی باروری بود.

آیا با دکتر وحیددستجردی هم‌سن هستید؟
خیر. ایشان حدود چهار سال کوچک‌تر از من است؛ اما جهشی درس خواند. در دبیرستان نیز یک پایه کوچک‌تر از من بود و مدارس‌مان متفاوت بود.

آیا زمانی که شما پزشکی قبول شدید، ایشان نیز قبول شد؟
فکر می‌کنم خانم دکتر همان سال در دانشگاه تهران پذیرفته‌شد. در دوران دانشجویی و رزیدنتی نیز با یک‌دیگر ارتباط داشتیم.

دوست نداشتید در یک دانشگاه و کنار یک‌دیگر باشید؟
دوران رزیدنتی با یک‌دیگر بودیم. خانم دکتر «بیمارستان شریعتی» بود و من در «بیمارستان میرزا کوچک خان» بودم. گاهی با یک‌دیگر در پاویون بیمارستان امام و یا منزل ایشان درس می‌خواندیم. قول داده‌بودیم که با هم یک‌جا کار کنیم. هر دو دوست داشتیم که در مکانی محروم خدمت کنیم؛ اما شرایط زندگی اجازه نداد. آن زمان مثل حالا نبود و تمام بیمارستان‌ها نیاز شدیدی به متخصص زنان داشتند. به هر حال طی جلساتی تصمیم گرفتیم کجا برویم که هم با یک‌دیگر باشیم و هم مفید واقع شویم. حدود شش ماه به بیمارستان‌های دانشگاه شهید بهشتی رفتیم؛ اما دیدیم که ایده‌آل ما نیست و با روحیات ما جور درنمی‌آید. روز سه‌شنبه، ۱۴ فروردین ۱۳۶۹، با خانم دکتر به دانشگاه آمدیم. در آن زمان من رئیس دانشگاه، آقای دکتر باستان حق را، فقط به اسم می‌شناختم. ما درخواست خود را ابلاغ کردیم و ایشان با تعجب پرسید: «می‌خواهید به بیمارستان آرش بروید؟! مطمئن هستید که پشیمان نخواهید شد؟» و ما گفتیم که فکرهای‌مان را کرده‌ایم. ایشان گفت: «من نامه‌تان را می‌نویسم؛ اما محل خدمت‌تان را بیمارستان شریعتی و مامور به آرش می‌نویسم. این‌طور اگر پشیمان شدید، جای برگشت دارید». به هر حال ما خود را به بیمارستان معرفی کردیم. همیشه خدا را شکر می‌کنم و اگر جای دیگری بودم، نمی‌توانستم تا این حد راضی باشم.

از اولین برخوردتان با بیمار، در دوران بالینی بگویید.
اولین مواجهه با بیمار در بخش اطفال بود. به محض رسیدن به بیمارستان، پیج کردند که تمام دانشجویان پزشکی به اورژانس بیایند. در اورژانس دیدیم که کودکی با حدود دو سال سن و مبتلا به «نشانگان داون»، به علت بیماری قلبی فوت کرده‌است. استاد ما را صدا زده‌بود که فرد مبتلا به داون را ببینیم و بگوید که ناهنجاری‌های قلبی در این بیماران زیاد است. حقیقتاً من تا آن زمان فکر می‌کردم که بخش اطفال را دوست دارم و متخصص اطفال خواهم شد. اما در آن‌جا ضربه‌ای روحی به من وارد شد و فکر کردم که پزشک موفقی در این زمینه نخواهم بود.

آیا در میان اساتید کسی بود که رفتارش با بیمار، برای شما الگو باشد؟
من دوره اینترنی عفونی را در بیمارستان امام گذراندم. در آن زمان آشنایی سطحی با دکتر یلدا پیدا کردم و بعدها بیشتر به شخصیت ایشان پی بردم. من واقعاً از رفتار ایشان لذت می‌بردم. ما حدود ۱۵ دانشجوی پزشکی بودیم که با ایشان به بالین بیمار می‌رفتیم و دکتر یلدا به زیبایی همه چیز را به ما آموزش می‌داد. دکتر یلدا در دوران اینترنی تاثیر مثبت زیادی روی من داشت. ۴ سال رزیدنتی خود را در بیمارستان میرزا کوچک خان بودم و دو استاد داشتم؛ مرحوم «دکتر کامیاب»  و خانم «دکتر پوررضا». من تا عمر دارم ممنون این بزرگواران خواهم بود.

غیر از بحث آموزش تخصصی، چه چیزی این اساتید را متفاوت می‌کرد؟
بدون شک اخلاق حرفه‌ای. در آن زمان تلفن همراه نبود. من به یاد دارم هر ساعت از شبانه‌روز که تماس می‌گرفتیم، مرحوم دکتر کامیاب جواب ما را با «جانم» می‌داد و هر بار که از ایشان چیزی می‌خواستیم، خودش را بلافاصله می‌رساند. یک عمل جراحی وجود دارد که در آن دهانه رحم را در حاملگی می‌دوزیم. یک بار هنگامی که دکتر کامیاب به خانه می‌رفت، از من پرسید که مشکلی ندارم و این عمل را انجام می‌دهم یا خیر. من پیش از آن چند بار این عمل را انجام داده بودم و گفتم که می‌توانم؛ اما در حین عمل هر قدر تلاش کردم، موفق نشدم. در نهایت دکتر کامیاب را خبر کردم و ایشان نیز تمام مسافت را بازگشت. خانم دکتر پوررضا نیز همین‌طور بود. دکتر پوررضا همیشه می‌گفت: «معینی من هفت صبح چاقو می‌گذارم». بارها پیش آمد که من خود را قبل از هفت رساندم، اما ایشان باز هم زودتر از من آمده‌بود. هر گاه که عمل سنگینی انجام می‌دادیم، خود ایشان شب برای ویزیت بیمار می‌آمد و هیچ‌وقت به امید ما دستیاران نبود.

دوره بالینی شما در چه سالی به پایان رسید؟
دوران بالینی پزشکی عمومی من در دی‌ماه سال ۱۳۶۳ تمام شد. دلیل طول کشیدن این دوره، مرخصی‌های من بود. من پنج فرزند دارم. فرزند اولم در دوران دانشجویی، فرزند دوم در دوران اینترنی، دوقلوهایم در سال سوم رزیدنتی و فرزند آخرم نیز زمانی که هیئت علمی شده‌بودم (سال ۱۳۷۰)، متولد شدند. سال ۱۳۶۳ در امتحان دستیاری قبول شدم. از دانشگاه اجازه گرفتم که دیرتر رزیدنتی خود را شروع کنم؛ چرا که چهار فرزند داشتم. در نهایت آذر ۱۳۶۴، دوران رزیدنتی خود را آغاز کردم.

فرمودید که به تمام بخش‌ها علاقه داشتید. در نهایت چرا زنان را انتخاب کردید؟
یکی از علایق من اطفال بود که در همان جریان، احساس کردم شاید با روحیه‌ی من سازگار نباشد. به قلب نیز علاقه زیادی داشتم. به هر جهت با همسرم صحبت کردم؛ چرا که ایشان ۵۰ درصد قضیه بود. همسرم گفت: «به نظرم می‌توانی با تخصص زنان، بیشتر به مردم کمک کنی. اگر به این رشته بروی، قول می‌دهم که تا آخر کنارت باشم». خود من نیز از زنان بدم نمی‌آمد و بالاخص به بحث فیزیولوژی آن علاقه داشتم. آن زمان در هر رشته‌ای که پذیرفته می‌شدم، به آن نه نمی‌گفتم. به هر حال بعد از این‌که وارد این رشته شدم، دیدم که واقعاً آن را دوست دارم. حالا نیز اگر به عقب بازگردم، باز هم تخصص زنان و فوق‌تخصص نازایی را انتخاب می‌کنم.

آیا تداخل مسئولیت‌ها در بیمارستان و تشکیل خانواده برای شما سخت نبود؟
حتماً سخت بود. البته که هیچ‌گاه در جوانی احساس خستگی نمی‌کردم. مادرم تا زمانی که زنده بود، در نگه‌داری فرزندان به من کمک می‌کرد. من تا زمان فوت ایشان، سختی بچه‌داری و کار هم‌زمان را چندان احساس نکردم. البته در مواردی از قبیل درس بچه‌ها حساس بودم و خودم به آن رسیدگی می‌کردم. به هر حال تا زمانی که کمک خانواده‌ها نباشد، کار چندان پیش نخواهد رفت. بعد از آن‌که به بیمارستان آرش رفتم، تا دیر وقت در کلینیک ویژه بودم. گاهی اوقات بچه‌ها در مهدکودک بیمارستان، تا آخر شب با خود ما بودند و در میان کار به آن‌ها رسیدگی می‌کردیم.

فرزندان‌تان شکایتی نداشتند که زمان کمی را با آن‌ها سپری می‌کنید و در خانه نیستید؟
خیر. حالا نیز گاهی در جمع می‌گویم: «من را حلال کنید. من در حق شما مادری نکردم»؛ اما آن‌ها گله‌ای ندارند. این اواخر پیش از آن‌که مسئولیتم تمام شود، فشار زیادی می‌آوردند و حتی مدتی من را تحریم کردند. با من قهر کردند و به خانه‌مان نمی‌آمدند که کار و مسئولیت خود را کم کنم. خدا را شکر که رفع تحریم شدم! فرزندانم می‌گفتند که سلامت تو مهم‌تر است و امروزه نیروهای زیادی به عنوان جایگزین هستند. البته که درست می‌گفتند و اکنون زمان جوان‌های پرانرژی است.

هر یک از فرزندان‌تان در چه رشته‌ای تحصیل کرده‌اند؟
پسر بزرگم خلبان است. دختر بزرگم کارشناسی ارشد مددکاری اجتماعی دارد. یکی از دوقلوهای‌ام مهندسی پزشکی خوانده‌است و دیگری فناوری اطلاعات. فرزند آخرم نیز معماری خوانده‌است.

هیچ‌یک دوست نداشتند پزشکی بخوانند؟ گویا بیشتر به شغل پدر گرایش داشته‌اند.
همین‌طور است. به پزشکی علاقه نداشتند. همیشه می‌گویم که خود من در خانواده‌ای بودم که هیچ‌کس من را به درس خواندن مجبور نکرد. بهترین روش این است که خود فرد انتخاب کند. هیچ‌گاه فرزندانم را به درس خواندن، رتبه برتر شدن یا رشته خاصی مجبور نکردم. خدا را شکر که خودشان درس‌خوان بودند و هیچ‌وقت من را اذیت نکردند.

پیش از پایان پزشکی عمومی شما، انقلاب اسلامی ایران رخ داد. خاطره‌ای از آن دوران دارید؟
بله. زمانی که من شیراز بودم، دائم اعتصاب می‌کردند و دانشگاه تعطیل می‌شد. در تهران نیز چون پدرم فعالیت سیاسی داشت، در جریان این قضایا بودم. خانه‌ی ما در نزدیکی واقعه ۱۷ شهریور  بود. به یاد دارم که آن روز گاز استریل و پنبه نداشتیم و تکه‌های پارچه را به بیمارستان «سوم شعبان» که در آن نزدیکی بود می‌رساندیم. من در دبیرستان هفته‌ای دو یا سه روز را به کلاس‌های قرآن و احکام می‌رفتم. مسیری که برای این کلاس‌ها طی می‌کردم، از میدان شاه (میدان قیام کنونی) تا خانه‌مان، پر از مشروب‌فروشی بود. به یاد دارم که درِ این مغازه‌ها به رنگ سبز مغز پسته‌ای بود. به هر جهت پدرم تا این حد به من اعتماد داشت که این مسیر را با چادر به سرعت طی می‌کردم و بازمی‌گشتم. خاطرات بسیار خوبی از آن کلاس‌های قرآن و احکام دارم.

اشاره کردید که در زمان دانشجویی ازدواج کردید؛ در تهران زندگی می‌کردید یا شیراز؟
در رفت و آمد بودم. محل کار همسرم و بنابراین خانه‌مان در تهران بود. حمل بر خودستایی نباشد، اما من در جوانی احساس خستگی نمی‌کردم. چهارشنبه عصر که کلاس‌هایم تمام می‌شد، با اتوبوس به تهران برمی‌گشتم که معادل ۱۶ ساعت بود. چمدانم را نزد آبدارچی سالن تشریح می‌گذاشتم و پس از کلاس به پایانه مسافربری می‌رفتم. پنج‌شنبه صبح به تهران می‌رسیدم و به امور خانه رسیدگی می‌کردم. در آن بین درس‌هایم را نیز می‌خواندم. عصر جمعه نیز ساعت چهار سوار اتوبوس می‌شدم و شنبه صبح به دانشگاه می‌رسیدم. با وجود این سختی‌ها، همیشه احساس خوبی داشتم و هیچ‌گاه احساس نارضایتی نمی‌کردم. فکر می‌کردم که یک زندگی عادی به همین شکل است.

به نظرم نسل شما نسبت به نسل کنونی، بسیار قانع تر بود.
بله، ما نسل مقاومی بودیم. دوقلوهای من در سال ۱۳۶۵ و اوج جنگ متولد شدند. به یاد دارم هنگامی که از کشیک بیمارستان برمی‌گشتم، در صف‌های طولانی شیر می‌ایستادم و حتی گاهی در صف شیر چرت می‌زدم. در آن دوره ما حتی برای بچه‌ها پوشک نمی‌خریدیم و کهنه می‌شستیم. نسل ما توقع زیادی نداشت و از همین چیزها لذت می‌برد. من هیچ‌گاه از زندگی شکایت نمی‌کردم و بسیار راضی بودم.

پس با وجود سختی‌ها، رضایت بیشتری از زندگی داشتید؟
بله. من همیشه فکر می‌کردم که خوش‌بخت‌ترین انسان دنیا هستم. درس می‌خواندم، نمره‌هایم ایدئال بود و در زندگی شخصی‌ام نیز همه چیز بر وفق مراد بود. من و دکتر وحید، ابتدا وسیله نقلیه نداشتیم و پس از مدتی یک پیکان خریدیم. گاهی برای رسیدن به بیمارستان آرش، از خانه‌مان در خیابان ایران تا میدان امام حسین(ع) را با اتوبوس می‌رفتم. سپس با اتوبوس از میدان امام حسین(ع) تا نزدیکی بیمارستان می‌آمدم و مسافتی را نیز پیاده می‌رفتم. گاهی نیز فرزندانم را با اتوبوس می‌بردم و هیچ گله‌ای نداشتم.

شرایط شما در دوران انقلاب فرهنگی به چه صورت بود؟
من در دوران انقلاب فرهنگی، مدتی با جهاد به روستاهای شیراز می‌رفتم. در نواحی عادل آباد و قبرستان دارالرحمه شیراز، خانه‌ها با ظروف روغن و سیمان ساخته شده‌بود. در آن‌جا به کودکان درس می‌دادیم و من خاطرات خوبی از آن دوران دارم. این منطقه دو مدرسه داشت و من در این مدارس، عصرها و شب‌ها کلاس‌های اضافه برای دانش‌آموزان برگزار می‌کردم. بیش‌تر زیست‌شناسی و فیزیک درس می‌دادم. گاهی نیز با جهاد سازندگی به روستاها می‌رفتیم تا بانوان را معاینه کنیم یا کودکان را واکسیناسیون کنیم.

شرایط بهداشتی این مناطق چطور بود؟
شرایط بدی بود. اکثر افراد دچار بیماری‌های پوستی، به ویژه سالک  بودند. منطقه‌ی کپرنشین‌ها نیز بسیار محروم بودند. ما افراد مستعد را شناسایی می‌کردیم و در کلاس‌های تقویتی با آن‌ها کار می‌کردیم.

آیا دوره‌ی طرح را نیز گذراندید؟
آن زمان اگر دانشگاه اعلام نیاز می‌کرد، این امکان وجود داشت که طرح را در دانشگاه بگذرانیم. من طرح خود را در بیمارستان‌های دانشگاه تهران گذراندم.

تجربه کار در جهاد، تا چه حد به ارتقای سطح پزشکی شما کمک کرد؟
بسیار زیاد. در آن زمان ما دانشجو بودیم و هم‌راه اساتید و گروه‌های پزشکی مختلف به جهاد سازندگی می‌رفتیم. یکی از دلایلی که من بعدها به تمام بخش‌های اینترنی علاقه داشتم، همین تجربه بود.

آیا این اردوهای جهادی به بهبود روابط میان اساتید و شاگردان نیز کمک می‌کرد؟
بله، قطعاً.

خانم دکتر چه سالی در آزمون تخصص شرکت کردید؟ از دوران دستیاری برای ما بگویید.
من در سال ۱۳۶۳ آزمون دادم و قبول شدم. با توجه به شرایط زندگی خصوصی‌ام، درخواست دادم که این دوره را دیرتر شروع کنم. بنابراین در آذر ۱۳۶۴، دوران تخصص خود را در بیمارستان میرزا کوچک خان شروع کردم. با علاقه بسیار درس می‌خواندم و فکر می‌کردم به تمام آن‌چه می‌خواستم، رسیده‌ام. گاهی دلم نمی‌خواست از بیمارستان خارج شوم. حتی گاهی کشیک نبودم، اما از صبح به مادرم سفارش می‌کردم که از بچه‌ها مراقبت کند و تا ۱۱ شب در بیمارستان می‌ماندم. به همه می‌گفتم هر مورد جالبی که پیش آمد، من را صدا کنید تا حاضر شوم. در عین حال همیشه درس می‌خواندم. حالا نیز به دستیاران می‌گویم که: «درس خواندن من، قابل مقایسه با شما نبود». یکی از مزایای آن دوره نسبت به امروز این بود که کتاب‌های ما به زبان انگلیسی بود و ترجمه نشده‌بود. من فصل به فصل کتاب‌ها را جدا کرده‌بودم و در جیب‌هایم می‌گذاشتم و در اوقات فراغت، مطالعه می‌کردم. به هر جهت در دوران دستیاری، با وجود مشکلات زندگی، فشار چندانی به من وارد نشد.

مدیریت چنین شرایطی امروز برای من و امثال من بسیار دشوار است.
یکی از علل آن این است که ما برنامه‌های متفرقه زیادی نداشتیم. مثلاً در سال‌هایی که دستیار بودم، تولد فرزندان‌ام را در حد خانواده خودمان برگزار می‌کردیم. حتی در ابتدای دوران رزیدنتی، با همسرم قرار گذاشتم که در این دوران، تولد و عروسی و سفر از زندگی‌مان حذف شود؛ چون خود ایشان نیز علاقه داشت که من تخصص زنان بخوانم. زمانی که دغدغه‌ی مسائل دیگر را نداشته باشیم، راحت خواهیم بود. اگر بیماری را شب در اورژانس می‌دیدم، فردا راجع به آن مطالعه می‌کردم تا در ذهن‌ام بماند. اما زمانی که ذهن ما از بیمار دور باشد، کارآیی نخواهیم داشت.

جنگ در دوران رزیدنتی شما آغاز شده‌بود. آیا خاطره‌ای در این رابطه دارید؟
بله. دورانی بود که تهران را بمباران می‌کردند و من در تهران تنها بودم. خانواده‌ام به نجف‌آباد اصفهان رفته و فرزندان من را نیز با خود برده‌بودند و من شبانه‌روز در بیمارستان بودم. به یاد دارم که یک بار موشکی به منبع آبی در نزدیکی بیمارستان میرزا کوچک خان برخورد کرد و تمام شیشه‌های بیمارستان ریخت. در کل تمام دوران رزیدنتی من، تا سال ۱۳۶۸ که در آزمون بورد شرکت کردم، مصادف با جنگ بود. اواخر دوره‌ی دستیاری من، جنگ نیز به پایان رسید.

زمانی که شما در بیمارستان میرزا کوچک خان بودید، آیا با شرایط فعلی آن فاصله داشت؟
ساختمان آن در همین مکان فعلی بود و در آن زمان نیز بیمارستان بزرگ و مرجعی محسوب می‌شد.

در آن زمان نوساز بود؟
خیر. در گذشته بیمارستان شوروی سابق در این محل بود. اما هنگامی که ما رزیدنت شدیم، بیمارستان زنان یا «جهانشاه صالح» از «پیچ شمیران» به این مکان منتقل شد. در این بیمارستان، بیماران سرطانی زیادی را به مرحوم «دکتر غفاری» ارجاع می‌دادند. آقای «دکتر بهجت‌نیا» در زمینه نازایی کار می‌کرد. دکتر پوررضا، دکتر کامیاب و اساتید برجسته‌ی دیگری نیز در این بیمارستان فعالیت می‌کردند. از میان اساتید جوان‌تر نیز می‌توان به «دکتر دبیر اشرافی» و خانم «دکتر نیرومند» اشاره کرد.

آیا نازایی در آن دوره رشته جدیدی محسوب می‌شد؟
جدید نبود، اما پیشرفت چندانی نداشت و تنها از دارو استفاده می‌شد. اجازه دهید از دلیل انتخاب رشته نازایی برای‌تان بگویم. در نزدیکی منزل پدرم، درمانگاه خیریه‌ای به نام «فاطمه زهرا» وجود داشت که وابسته به جهاد دانشگاهی بود و هم‌چنان پابرجاست. رئیس «موسسه رویان»، مرحوم «دکتر کاظمی»، مسئول این درمانگاه خیریه بود. زمانی که من رزیدنت بودم، پدر گاهی می‌گفت: «آقای کاظمی می‌گوید به دخترت بگو که هفته‌ای یک روز به این‌جا بیاید». گفتم چشم؛ بلافاصله بعد از آزمون بورد خواهم رفت. پس از آزمون بورد، یک‌شنبه‌ها عصر به صورت رایگان به این درمانگاه می‌رفتم. پس از مدتی، مرحوم کاظمی به من گفت: «فردا جلسه‌ای برگزار خواهد شد. تو نیز در آن شرکت کن». در آن زمان من آشنایی چندانی با IVF نداشتم. در آن جلسه گفتند که جهاد دانشگاهی قصد دارد یک مرکز IVF احداث کند و به تعدادی متخصص زنان نیاز داریم و می‌خواهیم تو یکی از آن‌ها باشی. خود من نازایی را آغاز کردم و کسی به ما یاد نمی‌داد. آن زمان ۱۳ هزار تومان پول زیادی بود که من با آن یک کتاب سونوگرافی از جهاد دانشگاهی خریدم. این کتاب را می‌خواندم و بیماران را سونوگرافی می‌کردم. مرحوم دکتر باستان حق بسیار به من کمک می‌کرد. ایشان یک دستگاه سونوگرافی کوچک برای من گرفت و من سالیان متمادی در اتاقی کوچک در بیمارستان آرش، بیماران نازایی را نیز ویزیت می‌کردم.

خانم دکتر چه سالی دوره تخصص را به پایان رساندید؟ از امتحان بورد بفرمایید.
بورد من مرداد ۱۳۶۸ و در تبریز بود. از دوران دستیاری با دکتر وحید قرار گذاشته‌بودیم که یک‌جا و کنار هم کار کنیم. مدت کوتاهی را در یکی از بیمارستان‌های شهید بهشتی گذراندیم و به این نتیجه رسیدیم که مطابق با روحیات ما نیست. سپس قرار بر این شد که به بیمارستان آرش برویم.

بر چه مبنایی بیمارستان آرش را انتخاب کردید؟ فضای بیمارستان به چه صورت بود؟
تمایل داشتیم که به مکان محرومی برویم و در آن دوره کسی حاضر نبود به آرش برود. می‌گفتند اگر بخواهند استادی را تبعید کنند، وی را به آرش می‌فرستند. پرسنل نیز به همین شکل بودند. هر دوی ما علاقه داشتیم که از صفر شروع کنیم و بسازیم. خدا را شکر که موفق شدیم.

آیا شرایط بیمارستان به نحوی بود که امکانات را در اختیار شما قرار دهند؟
همین‌که ما دو نفر هم‌فکر بودیم، بسیار عالی بود. آن زمان بیماران بدحالی را از رودهن، بومهن و دماوند به آرش می‌آوردند. ما تقریبا شبانه‌روزی on call بودیم. هر کاری به صورت گروهی بهتر انجام می‌شود. ما از روز اول قرار گذاشتیم که هر مریض بدحالی را آوردند، با هم بر بالین وی حاضر شویم. معمولاً همکاران دیگر on call در دسترس نبودند؛ اما ما دو نفر همیشه آماده و در دسترس بودیم. امکانات کم بود و بیماران بسیار بدحال بودند؛ به نحوی که اکثر آنان را ‌به ثبات  رسانده و به بیمارستان دکتر شریعتی می‌فرستادیم. درست است که در برخی مقاطع بسیار سختی کشیدیم، اما خدا را شاکرم که توانستیم به مردم کمک کنیم.

شرایط فیزیکی بیمارستان چگونه بود؟
در همین مکان فعلی، اما مانند خانه‌ای یک طبقه و کوچک بود. با همت خانم دکتر و پدر ایشان که با بنیاد صحبت کردند، ساخت بیمارستان آغاز شد. ما به طور موقت به بیمارستان دیگری رفتیم. ابتدا قرار بود که بیمارستان را ظرف مدت کوتاهی به ما تحویل دهند؛ اما با مشکل مالی مواجه شدند و ساخت بیمارستان ده سال طول کشید.

این ده سال را کجا بودید؟
بیمارستانی در فلکه سوم تهران‌پارس. در واقع آن‌جا نیز درمانگاه بود و پس از ورود، با کمک دانشگاه و بنیاد و با استفاده از پیش‌ساخته، قسمت اداری و یک اتاق عمل را به آن اضافه کردیم.

خانم دکتر شما به سادگی از کارهایی که انجام دادید و این راه‌اندازی‌ها صحبت می‌کنید؛ اما حقیقت این است که راه‌اندازی هر چیز کوچکی در کشور ما، مشکل و زمان‌بر است. از چالش‌های این کار برای ما بگویید.
قطعا مشکلاتی وجود داشت. من نام نمی‌برم و گله‌مند نیز نیستم؛ اما تنها به نمونه‌ای اشاره می‌کنم. زمانی بود که معاونت درمان دانشگاه، با من که مسئول بیمارستان بودم تماس می‌گرفت و من قبض روح می‌شدم! بسیار توهین‌آمیز برخورد می‌کردند و همیشه می‌گفتند بودجه نداریم. من فکر می‌کنم اگر بخواهیم از همه گله‌مند باشیم، نمی‌توانیم کار کنیم. زمانی که نیت ما کار باشد، کاستی‌ها را به جان می‌خریم و هدف خود را دنبال می‌کنیم. من همیشه می‌گویم که کاری نکرده‌ام و اصل زحمت‌ها بر دوش دکتر وحید بوده‌است. من توهین‌ها را می‌شنیدم و عبور می‌کردم. همیشه دلم می‌خواست این بیمارستان را در چنین جایگاهی ببینم و دیگر چیزی از خداوند نمی‌خواهم.

خدا را شکر! خانم دکتر، چه زمانی عضو هیئت علمی شدید؟ آیا در بیمارستان آرش مسئولیتی نیز بر عهده داشتید؟
حکم من از ابتدا هیئت علمی بود. من ۱۴ فروردین ۱۳۶۹ به آرش رفتم. مدتی معاون آموزشی بیمارستان بودم و سپس در مرداد ۱۳۷۱، مسئولیت بیمارستان را بر عهده گرفتم. در مقطع چهار ساله‌ای این مسئولیت بر دوش دکتر وحید قرار گرفت و پس از آن مجدداً به من محول شد تا همین چند ماه پیش.

پیش از شما چه کسی مسئول بیمارستان بود؟
خانم دکتر اکبری. زمانی که ایشان به فرصت مطالعاتی رفت، من مسئولیت را عهده‌دار شدم.

راجع به دوران فوق‌تخصص بفرمایید که چه سالی آن را شروع کردید.
زمانی که من نازایی را آغاز کردم، مانند امروز آزمون فوق‌تخصصی برای آن وجود نداشت و خود ما شروع به خواندن نازایی کردیم. بسیار به این مبحث علاقمند بودم و مطالعات زیادی در زمینه نازایی داشتم. حتی زمانی که رزیدنت بودم، از خواندن کتاب «غدد اسپیروف» لذت می‌بردم. پس از آن بخش‌نامه‌هایی صادر شد که مدرک فوق‌تخصص این رشته را به پیش‌گامان آن بدهند. من فکر می‌کنم امروز بخش نازایی بیمارستان آرش، از بخش‌های موفق نازایی در دانشگاه علوم پزشکی تهران است. بیماران زیاد و همکاران بی‌نظیری داریم.

شرایط این رشته در ابتدای راه‌اندازی چگونه بود؟ آیا در حال حاضر دانشجو دارید؟
نازایی دومین فلوشیپی است که به ما دادند. زمانی که درخواست کردیم، دانشگاه وسایل لازم را در اختیار ما قرار داد. فکر می‌کنم آن زمان دوره دکتر ظفرقندی بود. ابتدا خود من کار را آغاز کردم و پس از آن دو همکار به من پیوستند. دو دوره قبل، وزارت‌خانه قابلیت ما را تایید کرد تا فلوشیپ بپذیریم. هم‌اکنون نیز در هر دوره یک فلوشیپ به ما می‌دهند.

و ض عیت این رشته در ایران به چه صورت است؟ آیا جایگاه جهانی مناسبی داریم؟
ما می‌توانیم در حیطه نازایی، در سطح جهان مطرح باشیم. البته در بخش‌هایی که پرهزینه هستند، مانند ژنتیک، مولکولی و سلول‌های بنیادی، ضعیف‌تر هستیم. گفتنی است که بعضی مراکز در این بخش‌ها نیز فعالیت می‌کنند. در دانشگاه تهران، بیمارستان‌های شریعتی، آرش، امام خمینی(ره) و محّب یاس در حیطه نازایی فعالیت می‌کنند. بزرگ‌ترین مشکل ما در نازایی، بحث دارو است. درمان را با یک دارو آغاز می‌کنیم، ناگهان ورود آن متوقف می‌شود و ناچار می‌شویم درمان را با داروهای دیگر ادامه دهیم. اما به یقین می‌گویم که در زمینه تکنولوژی و پروتکل‌های درمانی، چیزی کم‌تر از باقی دنیا نداریم. امروزه ما پذیرای بیماران نابارور بسیاری از کشورها هستیم؛ مانند کشورهای عرب‌زبان همسایه و حتی آمریکا، کانادا و کشورهای اروپایی.

شرایط ناباروری در کشور چگونه است؟ آیا این معضل در سال‌های اخیر رشدی داشته‌است؟
خیر، نمی‌توان چنین چیزی را مطرح کرد. توجه کنید که در حال حاضر سن ازدواج بالا رفته‌است و در نتیجه آن مشکلاتی ایجاد می‌شود. هم‌چنین امروزه سطح آگاهی مردم بالاتر رفته‌است و برای این مشکل به مراکز درمانی مراجعه می‌کنند؛ در حالی که در گذشته به این صورت نبود. نمی‌توان گفت که ناباروری بیش‌تر شده، اما ما می‌گوییم که یکی از مشکلات اصلی، ازدواج و فرزندآوری دیرهنگام خانم‌ها است.

هم‌چنین این مشکل انگ‌زدایی شده‌است و برای حل آن به مراکز درمانی مراجعه می‌کنند؛ صحیح است؟
بله. البته گاهی همکاران مخفیانه به من مراجعه می‌کنند و می‌گویند که نمی‌خواهیم کسی در محیط کار از مشکل ما باخبر شود. متاسفانه در فرهنگ ما هنوز این مسئله وجود دارد و زوجی که نابارور هستند، گاهاً به راحتی مشکل خود را مطرح نمی‌کنند.

خانم دکتر وحید از دوستی و آشنایی خود با دکتر معینی بفرمایید.
دکتر وحید: دکتر اشرف معینی عزیز، دوست پنجاه‌ساله من است. ایشان مانند آب شفاف است. به کسی بدی نمی‌کند و برای کسی بد نمی‌خواهد. ما در میدان شهدای سابق، هم‌محله بودیم و پدر ایشان، دوست پدر من بود. مرحوم «حاج حسن معینی» از معتمدین بازار بود و بازاریان بر حرف ایشان قسم می‌خوردند. خانم دکتر از خانواده اصیلی است. مادر و خواهر و برادرهای ایشان، یکی از دیگری بهتر بوده و هستند. ما در مراسم روضه‌‌ی ایشان رفت و آمد داشتیم و به یاد دارم که خانه‌ی بزرگی در محله‌ی سقاباشی داشتند. پدر من آن زمان (حدود چهل سال پیش) می‌گفت ما ۵۰ سال است که این خانواده را می‌شناسیم. یعنی این دو خانواده حدود ۱۰۰ سال است که با یک‌دیگر در ارتباط‌اند. خانم دکتر یک سال زودتر از من وارد دانشگاه شد و من دائم می‌گفتم خوش به حال ایشان که قبول شد. تمام آرزوی ما این بود که وارد دانشکده پزشکی شویم. قبولی ایشان بدون کلاس‌های کنکور و به عنوان یک دختر محجبه، بسیار اهمیت داشت و من در جشن قبولی ایشان گوشه‌ای نشسته بودم و به وی غبطه می‌خوردم! ایشان از ابتدا شخصیتی مومن، نابغه، وزین و استثنائی بود. زمانی که امام خمینی(ره) از پاریس به تهران آمد و در مدرسه رفاه مستقر شد، مادر خانم دکتر برای ایشان غذا می‌پخت؛ چرا که به فرد دیگری اعتماد نداشتند. می‌خواهم بگویم که این خانواده در جریانات قبل از انقلاب و بعد از انقلاب نقش داشتند. در واقع خانه‌ی آن‌ها محلی برای تجمع انقلابیون بود و از مردم جدا نبودند. در دوران تخصص به نوعی هم‌کلاسی بودیم. هر دو در دانشگاه علوم پزشکی تهران، اما در بیمارستان‌ها متفاوتی بودیم. بعد از تخصص نیز تصمیم گرفتیم که با یک‌دیگر کار کنیم. زمانی که دیدیم نمی‌توانیم خارج از تهران کار کنیم، قرار گذاشتیم که در منطقه محروم خود تهران کار کنیم. بیمارستان آرش، محروم‌ترینِ بیمارستان‌های دانشگاه بود. همه می‌خواستند بر سر سفره‌ی آماده بنشینند. اما ما دنبال این بودیم که جایی را به دست خود بسازیم. بیمارستان آرش در آن زمان درمانگاه یک طبقه‌ای با ۲۰ تخت بود که برای زایمان‌های آن زمان کافی نبود و در یک تخت، دو مریض را در جهات مخالف می‌خواباندند. نیکوکاری این ساختمان را وقف کرده‌بود و در آن زمان، دانشگاه حتی یک آجر روی آجر نمی‌گذاشت. همان‌طور که خانم دکتر اشاره کرد، این بیمارستان تبعیدگاهی بود که ما با میل خود وارد آن شدیم. دکتر باستان حق در برابر درخواست ما بسیار متعجب شد و حتی حکم ما را برای بیمارستان شریعتی صادر کرد که اگر از آرش پشیمان شدیم، به شریعتی بیاییم. درآرش ما درآمد چندانی نداشتیم؛ اما از کنار هم بودن لذت می‌بردیم. بیماران را با هم ویزیت می‌کردیم، به داشنجویان رسیدگی می‌کردیم و در کنار یک‌دیگر، تا شب در کلینیک ویژه عمل جراحی انجام می‌دادیم. خانم دکتر انسان کم‌نظیری است و به عنوان یک فلوشیپ نازایی، نه تنها در کشور، بلکه در منطقه شناخته‌شده است. حتی بیمارانی از کشورهای اروپایی، به قصد «دکتر اشرف معینی» به ایران می‌آیند. دکتر معینی با وجود این‌که در شرف بازنشستگی است، پابه‌پای دستیاران عمل جراحی می‌کند، بیمار ویزیت می‌کند و در کنار تمام این‌ها، پنج فرزند خود را به بهترین نحو تربیت کرده‌است. چند نوه دارید خانم دکتر؟
دکتر معینی: ۹ تا!
دکتر وحید: ماشاءالله. ایشان در دوران دانشجویی ازدواج کرد و بچه‌دار شد، زندگی خود را اداره کرد، درس خواند، طبابت کرد و از کار علمی و دانشگاهی نیز دور نماند. واقعاً از انسانی جامع‌الشرایط سخن می‌گوییم. کم‌تر می‌توان زنی را با این قدرت و توانایی یافت. به نظر من، ایشان الگویی برای ما و دیگر زنان است. دکتر معینی بسیار ساده‌زیست و دور از تشریفات است و فرزندان خود را نیز بدین نحو تربیت کرده‌است. ایشان با تربیت فرزندان، دانشجویان، دستیاران تخصص و فوق‌تخصص خود، تاثیر عمیقی بر جامعه دارد. من شاهد بودم که ایشان در زمینه ازدواج فرزندانش، تا چه حد ساده عمل کرد، ابداً به مادیات توجه نکرد و همین که می‌دید فرد مورد نظر، خانواده‌ای محترم و بااخلاق دارد و انسان شریفی است، رضایت خود را اعلام می‌داشت. مراسم‌های ایشان بسیار ساده بود و حتی چند مورد از مراسم‌های ازدواج را در خانه‌ی خود برگزار کرد. به دنبال الگوهای دور از دسترس نباشیم؛ افرادی مانند دکتر معینی الگو هستند. ببینید ایشان تا چه حد در بحث‌های علمی و مقالات پیشرفت کرده‌است. ما به وجود دکتر معینی افتخار می‌کنیم. من افتخار می‌کنم که دوست و هم‌راه ایشان هستم. دکتر در کنار تمام این مسئولیت‌ها، مدیریت بیمارستان را نیز بر عهده داشت. کسانی که هم‌اکنون در بیمارستان آرش حضور دارند، هر یک جزو هیئت علمی هستند؛ اما در حقیقت شاگردان استاد معینی بوده‌اند. اخلاق انسانی خانم دکتر، در وجود این افراد نیز نهادینه شده‌است. امروزه بیمارستان آرش، بهترین جو اخلاقی هیئت علمی را در میان تمامی بیمارستان‌های زنان دانشگاه تهران داراست. این امر به برکت وجود دکتر معینی است که بدون حب و بغض و تبعیض، سال‌ها این بیمارستان را اداره کرد. ایشان افراد را تنها با توانایی‌های‌شان می‌سنجد و نه چیز دیگری. خانم دکتر در مراسم تودیع خود و معرفی رئیس جدید، از تمام افراد بیمارستان نام برد و تقدیر کرد. من هر چه از شخصیت استاد معینی بگویم، کم گفته‌ام. تنها این را بگویم که ایشان به راحتی به این‌جا نرسیده و زحمات زیادی کشیده‌است. سطح فرهنگی در منطقه بیمارستان آرش، با فرهنگ مرکز تهران متفاوت است.گاهی مردم اگر چیزی خلاف میل‌شان بود، شیشه‌های بیمارستان را می‌شکستند! آن هم در شرایطی که تنها پی‌ریزی ساختمان بیمارستان، ده سال طول کشید و تازه پنج سال بعد از آن ساخته‌شد. ما سالیان سال در بیمارستان فلکه سوم تهران‌پارس (میدان پروین) و آن اتاقک‌های فلزی زندگی کردیم تا این بیمارستان ساخته شود. در کشور ما معمولاً آقایان پررنگ می‌شوند؛ اما من می‌گویم اگر بخواهیم یک نفر را به عنوان انسانی تاثیرگذار معرفی کنیم، آن دکتر اشرف معینی خواهد بود. وی تمام رنج‌ها را تحمل کرد، هیچ‌گاه از مسیر درست خود منحرف نشد، همیشه دیگران را به خود ترجیح می‌دهد و انسان منصفی است.
دکتر معینی: شما بسیار نسبت به من لطف داری.

به زمانی رسیدیم که ریاست بیمارستان آرش را پذیرفتید. چه کسی این حکم را به شما ابلاغ کرد؟ آیا اولین مسئولیت اجرایی شما در دانشگاه بود؟
دوره دکتر باستان حق بود. من ابتدا فکر می‌کردم که این مسئولیت موقت است و رئیس پیشین باز خواهد گشت؛ اما ادامه پیدا کرد. همان‌طور که دکتر وحید اشاره کرد، مشکلات زیادی داشتیم. به ویژه این‌که در منطقه‌ای محروم بودیم و هم‌راه مریض با کوچک‌ترین مشکلی، شیشه‌ها را می‌شکستند. ما هر ماه حدود دو مورد داشتیم که بیمار مرخص می‌شد و نوزاد خود را در پیاده‌رو رها می‌کرد و من باید به عنوان مسئول بیمارستان به کلانتری می‌رفتم. گاهی بچه‌ها را می‌دزدیدند و من را به آگاهی می‌بردند. یکی دیگر از مشکلات ما، بیماران بدحال بودند. در آن زمان، معاونت درمان به این شکل فعال نبود و به هر جهت من در مقطعی واقعاً خسته شدم. در آن دوره دکتر وحید مسئولیت مجلس را بر عهده نداشت و من از دکتر ظفرقندی خواستم که برای مدتی تغییر ایجاد شود تا من استراحت کنم. البته گفتنی است که خانم دکتر در زمان مسئولیت من نیز، همیشه کنارم بود. گاهی مشکلی ایجاد می‌شد و چون ایشان نماینده‌ی مجلس بود، من نیمه‌شب برای مطرح کردن مشکل به خانه ایشان می‌رفتم. به هر جهت در دوره دکتر ظفرقندی، مسئولیت بیمارستان چهار سال بر دوش خانم دکتر بود. اگر خانم دکتر و «دکتر حریرچی» نبودند، ساختمان کنونی هیچ‌گاه افتتاح نمی‌شد. پس از این چهار سال، چون دکتر وحید مسئولیت‌های دیگری داشت، من به سمت خود بازگشتم.
دکتر وحید: ما در سال ۱۳۷۰، نزد آقای «رفیق‌دوست» رفتیم که در آن زمان رئیس بنیاد مستضعفان بود. ایشان با پدر من و دکتر معینی آشنا بود. حرف‌های ما نظر ایشان را جلب کرد و مبلغ خوبی را به بیمارستان اختصاص داد. ما حدود یک سال به بنیاد می‌رفتیم تا راجع به نقشه‌ی بیمارستان فعلی صحبت کنیم. در نهایت ساختمان قبلی تخریب شد و اسکلت فلزی جدید را بالا بردند و تا حدی پیش رفتند. اما پس از حدود دو سال، کار به دلیل مشکلات مالی بنیاد مستضعفان متوقف شد. در آن زمان گروهی که طراحی نقشه را بر عهده گرفت، یکی از بهترین گروه‌های بیمارستان‌سازی ایران بود. پس از توقف کار نزد آقای «دکتر بدخش»، رئیس بهداری منطقه‌ای تهران، رفتیم و گفتیم نیاز به جایی برای سکونت داریم؛ اما نمی‌خواهیم از تهران‌پارس خارج شویم، چرا که تا میدان امام حسین(ع) بیمارستان دیگری وجود ندارد و مردم گرفتار می‌شوند. بنابراین در «درمانگاه شهید اخوت» واقع در میدان پروین، فضاهایی از قبیل اتاق عمل، آزمایشگاه و پاویون ایجاد کردند و پس از آن خانم دکتر، ده سال ریاست بیمارستان را در این درمانگاه بر عهده داشت. آن درمانگاه هم‌اکنون از شعب بیمارستان آرش و مرکز تعلیم لاپاراسکوپی  دانشگاه است. می‌خواهم بگویم دکتر معینی در این ۳۰ سال، دائماً سازندگی کرده‌است. زمانی که دوسوم بیمارستان آرش با کمک دکتر حریرچی و سازمان برنامه و بودجه ساخته شد، ما در آن مستقر شدیم و دکتر معینی مجدداً ریاست آن را بر عهده گرفت. ایشان در دوره دوم ریاست خود، یک‌سوم باقی‌مانده‌ی بیمارستان را نیز ساخت. خانم دکتر به زودی اتاق عمل جدید و مجهز بیمارستان را افتتاح خواهد کرد. هم‌چنین بخش شیمی‌درمانی این بیمارستان را نیز راه‌اندازی کرده‌است. این بیمارستان امروز مجهز به دستگاه‌های ماموگرافی، تعداد زیادی سونوگرافی و امکانات دیگر است. تمام بخش‌های فلوشیپ زنان، از قبیل لاپاروسکوپی، نازایی و آنکولوژی در این بیمارستان وجود دارد. در آن زمان رزیدنت‌ها گله می‌کردند و تمایل داشتند به بیمارستان‌های بهتری بروند؛ اما امروزه این درخواست‌ها برعکس شده‌است و بهترین بخش‌ها و اساتید را داریم. دکتر معینی این بیمارستان مجهز، جامع، اخلاق‌مدار و بیمار محور را از هیچ ساخت. ایشان همیشه به پرسنل سفارش می‌کنند که با بیماران مانند خانواده خودتان برخورد کنید.

شما سختی‌های زیادی را برای توسعه‌ی بیمارستان متحمل شدید و قطعاً در این مسیر مورد بی‌مهری‌هایی قرار گرفتید. این آرامش شما در برابر ناملایمات از کجا منشا می‌گیرد؟
در ابتدا این یکی از الطاف خداوند است. به هر حال من هم انسان هستم و از توهین‌ها ناراحت می‌شوم. زمانی که بیماری توهینی به والدین من می‌کند، قلب من نیز می‌شکند. اما همیشه از خدا خواسته‌ام که به من صبری عطا کند که هیچ‌گاه به کسی پرخاش نکنم. مواقعی بوده‌است که حتی همکاران خود ما، از برخورد آرام من با دیگران تعجب کرده‌اند. من همیشه فکر می‌کنم که حق با طرف مقابل است.

با حوزه پژوهش به چه صورت آشنا شدید؟ از فعالیت‌های‌تان در این حوزه بگویید.
من از اول به علم و پژوهش علاقه داشتم. همین حالا هم اگر چند روز یک‌بار مطلب جدیدی یاد نگیرم، احساس خلاء می‌کنم. همان‌طور که مشغول امر درمان بودم، پژوهش را با همکاران آغاز کردیم. من چون دانشگاه تهرانی نبودم، کسی را نمی‌شناختم. تا این‌که دکتر وحید یک روز من را، برای کارهای تحقیقاتی و مقاله‌نویسی، به دانشکده فارماکولوژی دانشگاه علوم پزشکی تهران و نزد «دکتر جهانگیری» برد. پس از این معرفی من چند جلسه به تنهایی نزد دکتر جهانگیری رفتم و ایشان اصول مقاله‌نویسی را به من آموخت و سپس خودم این کار را شروع کردم. مقاله می‌نوشتم، ترجمه و ارسال می‌کردم، پذیرفته نمی‌شد و دوباره این سیر را تکرار می‌کردم.

به نظر شما تا چه حد چندوجهی بودن در حوزه‌های درمان، پژوهش و مطالعه، برای دانشجویان پزشکی اهمیت دارد؟ نکته دیگر این‌که آیا دانشجویان باید برای ورود به رشته شما، ویژگی خاصی داشته باشند؟
به نظرم ملاک اصلی علاقه است. وقتی فردی به چیزی علاقه داشته‌باشد و آن را هدف قرار دهد، می‌تواند به آن دست یابد. همین دست‌های کند در جراحی را نیز می‌توان با تمرین اصلاح کرد. اما زمانی که انگیزه نباشد، موفقیتی در کار نخواهد بود. یکی از عواملی که سبب رشد ما شد، انگیزه بود و این‌که واقعاً خسته نمی‌شدیم. گاهی برای مقاله‌نویسی تا پاسی از شب بیدار می‌ماندم و بارها نوشته‌هایم را پاره می‌کردم. من مقالات را برای تصحیح نزد دکتر می‌بردم تا بالاخره روش صحیح را آموختم.

آیا در این مسیر احساس ناامیدی هم کردید؟
خیر، هنوز هم انگیزه دارم.

شما در مقاطع مختلف زندگی، هدف‌گذاری‌های متفاوتی داشتید. از احساسی بگویید که حین رسیدن به هدف‌های‌تان داشتید. اهمیت هدف‌گذاری برای دانشجویان پزشکی تا چه حد است؟
بسیار مهم است. عامل اصلی موفقیت ما و فراگیرهای‌مان همین هدف‌گذاری است. هیچ‌گاه نباید بدون برنامه ماند. امروز مانند زمان ما نیست و حتی دستیاران می‌توانند انتخاب کنند که درس را ادامه ندهند و به درمان بپردازند. من ممنون بیمارانی هستم که به ما اعتماد کردند و خود را برای تشخیص، درمان و پژوهش، در اختیار ما گذاشتند. هدف من در شرف بازنشستگی این است که فرصت را از دست ندهم و تا زمانی که زنده‌ام، آن‌چه آموخته‌ام را در اختیار همکاران و فراگیران خود قرار دهم.

به نظر اکثر دانشجویان یکی از ویژگی‌های اساتید برجسته این است که تنها به آموزش علم نمی‌پردازند بلکه درس اخلاق و زندگی هم می‌گویند. از نظر شما یک استاد خوب چه ویژگی‌هایی دارد؟
به نظرم استاد خوب مسائل را در عمل به دانشجویان آموزش می‌دهد و نه تئوری. این روش اساتید خود من نیز بود. اساتید زمانی که به بالین بیمار می‌رفتیم، با طمانینه و صبر وی را معاینه می‌کردند و ما این رفتار را همان‌جا آموختیم. حتی زمانی که رفتار بدی از فراگیران به من گزارش می‌شد، من غیرمستقیم به بخش می‌رفتم و با بیماران خوش‌وبش می‌کردم و پس از آن می‌دیدم که دستیاران نیز متوجه اشتباه خود می‌شوند. هیچ‌گاه به هیچ‌یک از آنان تذکر حضوری ندادم. من همیشه به دستیاران می‌گویم که شخصیت شما شکل گرفته‌است و حوالی ۳۰ سالگی نزد ما می‌آیید؛ اما هنوز هم می‌توانید تغییر کنید.

بازنشستگی برای شما چه مفهومی دارد؟
از این لحاظ خوب است که جوان‌ترها روی کار می‌آیند؛ اما این به منزله رکود نیست. من می‌توانم مطالعه و تحقیقات خود را ادامه دهم.

دکتر وحید: شما در چند کنگره خارجی، سخنرانی یا پوستر داشتید؟
خیلی زیاد. حساب آن در دستم نیست.
دکتر وحید: امروز خانم دکتر این برنامه‌های علمی را ترک نمی‌کند و در کنگره‌های اروپا، کانادا و حتی ژاپن سخنرانی می‌کند. اصلاً راجع به بازنشستگی با ایشان صحبت نکنید چرا که خستگی‌ناپذیر است!
در واقع می‌خواستم برنامه‌های علمی آتی دکتر معینی را بدانم.
دکتر معینی: من هنوز هم زمانی که دانشجو یا رزیدنت سوالی از من می‌پرسد، لذت می‌برم.
دکتر وحید: دکتر معینی شخصیتی آرام و باوقار دارد. گاهی جوان‌ترها برخوردهای تند و خشنی دارند؛ اما ایشان به آرامی پاسخ می‌گوید. بعدها این جوانان شرمنده می‌شوند و بسیار تغییر می‌کنند.

هر کس در زندگی اصول و ارزش‌هایی دارد؛ باورها و اصول شما در کار چیست؟ چه چیز را خط قرمز خود می‌دانید؟
من همیشه بیماران را مقدم بر خانواده‌ی خود دانسته‌ام. گاهی پیش می‌آمد که در آستانه مسافرت بودیم و ناگهان مریض بدحالی را می‌آوردند و من همه چیز را منتفی می‌کردم و البته در این باب همیشه شرمنده خانواده هستم. من تنها زمانی اذیت می‌شوم که به مریض توهینی شود یا به وی رسیدگی درستی نکنند که چنین مواردی، در حال حاضر کم‌تر دیده می‌شود. مادیات برای ما ارزشی ندارد و تنها می‌خواهیم که مریض راضی باشد. چند مورد پیش آمد که مریض را در پی سقط‌های مکرر از دادگاه خانواده به بیمارستان فرستاده‌اند و ما توانستیم این زوج‌ها را آشتی دهیم و مشکل باروری‌شان را حل کنیم. تنها یک گله دارم که بد نیست آن را مطرح کنم. ما در گذشته دوست مریض بودیم و در پایان کار، حتی اگر موفق نمی‌شدیم، به نحوی از ما تشکر می‌کردند. اما امروزه ما نگرانیم که اگر واقعیت را به هم‌راه بیمار بگوییم، به دستیاران ما صدمه جسمی وارد کند.

فکر می‌کنید این فرهنگ جدید و اشتباه از کجا منشاء می‌گیرد؟
بخشی از آن می‌تواند به رسانه مربوط شود. هم‌چنین من فکر می‌کنم سیستم وزارت‌خانه، مانند گذشته، حامی ما نیست. در گذشته اگر بیمار در بیمارستان دچار عارضه‌ای می‌شد، واقعیت را به خانواده وی می‌گفتیم و شکایتی در کار نبود و حتی تشکر نیز می‌کردند. اما امروز اگر مشکلی ایجاد شود، باید دستیاران را مخفی کنیم! این روند باید متوقف شود. وزارت‌خانه و نظام پزشکی باید اعتماد مریض‌ها را برگردانند؛ چرا که در این شرایط بیماران بیش‌تر صدمه می‌بینند. برای مثال امروز بیمار بدحال را به راحتی قبول نمی‌کنند که خدایی ناکرده فوت نکند.

به جز مطالعه، اوقات فراغت را چگونه می‌گذرانید؟
با فرزندان و نوه‌هایم. البته زمانی که در کنار آنان هستم نیز مطالعه می‌کنم.

برای جمع‌بندی از بیمارستان آرش که در توسعه و تجهیز آن نقش داشتید بفرمایید. آرزوی شما برای دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
می‌توانم بگویم که آرش خانه اول من بوده‌است. چند روزی که به آن‌جا نمی‌روم، احساس خلاء می‌کنم و فکر می‌کنم بعد از بازنشستگی نیز نمی‌توانم از آن دل بکنم. دانشگاه علوم پزشکی تهران را نیز دوست دارم. پیش از انقلاب در زمین چمن آن سخنرانی‌هایی برگزار می‌شد که در آن شرکت می‌کردیم و من از آن زمان آرزو داشتم که در این دانشگاه درس بخوانم. حالا که در برنامه‌های دانشگاه شرکت می‌کنم، خدا را بسیار شکر می‌کنم. افتخار می‌کنم که عضو کوچک این خانواده هستم و برای موفقیت روزافزون آن دعا می‌کنم. امیدوارم که جوانان بر سر کار آیند و دانشگاه در دنیا چهره‌ای مشهور باشد.

دکتر وحید دستجردی نکته‌ی پایانی را بفرمایید.
فقط باید گفت که دکتر معینی یک فرشته آسمانی است. خدا ایشان را حفظ کند.
از هر دو بزرگوار سپاسگزارم.


خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان