امروز "محمد" پرواز کرد....
امروز "محمد" پرواز کرد....
هیکل نحیفش اصلا نشان نمی داد که تحمل این همه درد را داشته باشد، باور کردنی نبود که با این هیکل ضعیف و نحیف چهار سال است درد سرطان را تحمل می کند. یک سالی هست به سرش افتاده پرواز کند و امروز این رویا برای «محمد» رنگ واقعیت گرفت...
امروز نیروهای هوانیروز کرمانشاه مهمان مهمی داشتند. همه درب ورودی تجمع کرده بودند، با رسیدن خودروی مهمان ها، مارش نظامی شروع به نواختن کرد.
خودرو که مقابل پایگاه ایستاد همه پیاده شدند، اما برای مهمان کوچک پایگاه پیاده شدن از خودروی بلند نظامی سخت بود، برای همین یکی از نیروها جلو رفت و کودک نحیف را در آغوش گرفت و از خودرو پیاده کرد. لباس خلبانی به تنش عجیب جلوه می کرد، از همان لحظه ای که پیاده شد دست هایش را با ذوق عجیبی به نشانه احترام نظامی کنار پیشانی گرفته و شروع به حرکت کرد.
نیروهای پایگاه همه به احترامش به حالت آماده باش ایستادند و او با آرامش هرچه تمام از نیروها سان می دید و برای لحظه ای هم دستش را پایین نمی آورد.
بعد از اتمام سان از نیروها به همه فرمان "آزادباش" داد و مقابل عکس شهدا رفت و در حالی که هنوز دستش را به نشانه احترام نظامی کنار پیشانی گرفته بود به آنها ادای احترام کرد.
چشمان بی رمق و خسته اش اصلا به کودک هفت ساله شباهت نداشت، چهارسال درد شیمی درمان حسابی نحیفش کرده و رمق را از وجودش گرفته بود، با این حال امروز این محمد بود که بر پایگاه هوانیروز کرمانشاه فرماندهی می کرد.
به گزارش ایسنا، با محمد راهی محل پرواز شدیم، همه چیز مهیا بود تا رویای محمد رنگ واقعیت بگیرد، خلبان های هوانیروز به استقبالمان آمدند و بعد از احترام نظامی محمد را در آغوش گرفته و سوار هلی کوپتر کردند.
مات و مبهوت بود، مدام این ور و آن ور را نگاه می کرد، شاید فکرش را هم نمی کرد روزی در کابین خلبان بنشیند و چیزی را تجربه کند که یک سال است رویایش را در سر می پروراند.
ملخ های هلی کوپتر شروع به چرخیدن کردند و محمد با چشمهای خسته اش فقط روبرو را نگاه می کرد، انگار مقابلش آسمانی بی انتها قرار داشت که در آن پرواز می کرد. وجود هیچ کداممان را حس نمی کرد وقتی از حس و حالش پرسیدم چشمان بی رمقش را سمتم گرفت و به آرامی و با لحنی که هیچ اثری از خوشحالی در آن نبود گفت: خوشحالم!
پرسیدم دوست داری کجا پرواز کنی؟ این بار کمی لحنش محکم تر شد و سریع گفت: مشهد...
سرهنگ هوانیروز که کنارمان بود بعد از شنیدن این حرف محمد گفت این سفر را هم برای محمد جور می کنیم.
محمد باید پرواز را تجربه می کرد و برای همین سوال پرسیدن را تمام کردم و درب هلی کوپتر بسته شد تا حس و حال پرواز برای محمد بیشتر شود.
مادرش عقب تر ایستاده بود و فقط محمد را از دور نگاه می کرد.، پرسیدم امروز چه حس و حالی دارید و مادر که از محمد بی رمق تر بود گفت: خیلی خوشحالم، توی شوکم، هنوز هم باورم نمی شود این همه تدارکات برای محمد من فراهم شده.
از حال و روز محمد که پرسیدم قدری حالش گرفته شد، نفس عمیقی کشید و گفت: حالش خوب نیست، پیوند مغز استخوان انجام دادیم، اما جواب نداد، دکترها جوابش کردند و حالا آخرین راه های درمان را داریم طی می کنیم. چهار سال است شیمی درمانی می کند اما هنوز جواب نگرفته ایم.
بعد هم نگاهش را از من گرفت سمت محمد و گفت: همین یک بچه را دارم و هرکاری کردیم اما تاحالا نتیجه ای برای درمان نگرفته ایم.
از رویا و آرزوی پرواز محمد پرسیم، گفت: یک سال است آرزو دارد خلبان شود و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد لحنش شاداب شد و گفت: آرزوی دیگری هم دارد، اینکه مهندس شود و سد بسازد!
آرزویش برایم جالب بود گفتم حالا این سفر مشهد از کجا به ذهنش رسیده، گفت: یک روز خاله سحرش(مددکار محمد) در بیمارستان گفت دوست دارد مشهد برود و حالا هم محمد می گوید من خلبان می شود و می روم مشهد.
اصالتا اهل جوانرود هستند اما مادرش می گفت: محمد همیشه خود را کرمانشاهی می داند و می گوید من اینجا به دنیا آمده ام و یک کرمانشاهی هستم.
پدر محمد هم آنطرف تر ایستاده بود مردی با لباس های کردی که آرام و بی صدا در گوشه ای ایستاده و فقط لذت بردن محمد از نشستن در هلیکوپتر را تماشا می کرد. بیماری محمد و رنج های این چندساله رمق را از وجود همه شان برده و اینکه بیماری محمد این اواخر عود کرده حال و روزی برایشان نگذاشته که بخواهند از این لحظه و از این پرواز ذوق کنند.
بعد از خاموش شدن هلی کوپتر با محمد راهی اتاق "شبیه ساز" شدیم. جایی که محمد می توانست مجازی پرواز کند و با هواپیماهای دشمن بجنگد، وقتی سوار شد آنقدر غرقِ در پرواز و هدفگیری شده بود که همه اطرافیانش را از یاد برد و فقط چشم به صفحه دوخته و پرواز می کرد.
در تاریکی و سکوت اتاق شبیه ساز از مددکار محمد همان خاله سحر محبوبش حال و روز محمد و ماجرای این آرزوی پرواز را جویا شدم، گفت: من مددکار آنکولوژی هستم و از طرف موسسه "مهرآیینان مهر" هرچند وقت یکبار آرزوی بچه های مبتلا به سرطان را جمع کرده و در حد توان برآورده می کنیم.
وقتی آرزوی محمد را فهمیدم با همکاری دکتر گلپایگانی و روابط عمومی هوانیروز این برنامه را برای محمد تدارک دیدیم تا شاید برآورده شدن آرزویش کمی حالش را بهتر کرده و روند درمان را به سمت بهتری ببرد...
...چند دقیقه گذشت و همه در سکوت فقط پرواز کردن محمد را تماشا کردیم و همه در دل آرزو کردیم که بیماری از تن نحیف محمد رخت ببندد و یک روزی محمد خودش خلبان شده و هدایتگر جنگنده های ایرانی شود.
با تمام شدن قصه پرواز مجازی و نبرد با جنگنده های دشمن، محمد عکس یادگاریهایش را هم با نیروهای پایگاه هوانیروز کرمانشاه گرفت و راهی خانه یا شاید هم بیمارستان شد تا به جنگ واقعی اش با سرطان ادامه دهد...