عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت آخر

مثل همیشه با صدای گرم و مردانه اش نجاتم می دهد، این بار از دستِ این همه فکر و خیالی که به ذهنم هجوم آورده اند:
_اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمی خوری؟ از دهن افتاد…

به صورتش نیم نگاهی می کنم. هیچ شکی به قلبم و تصمیمی که در مورد محمدامین گرفته، ندارم!
لبخندی می زنم و در حالی که لقمه ی کوچکی می گیرم، می گویم:
_من که گفتم خیلی گرسنه‌م نیست. ولی چشم‌ چند لقمه می خورم.
_نوش جان.

موبایلش زنگ‌ می خورد. با گفتن ببخشید‌ جواب می دهد و از لحن احوالپرسی اش متوجه می شوم که ناهید خانم پشت خط است.
چند دقیقه ی کوتاهی حرف می زند و قطع می‌کند:
_این حاج خانومه ما هم که همیشه نگرانه
_چرا؟
_میگه نذر کردم که جواب آزمایش امروزتون مثبت باشه، میگم‌ مگه قرار بود منفی باشه؟
_مادرها همیشه دلواپسن
_واقعا همینطوره. بعدم عطیه خانم از اونور خونه با داد و فریاد امر فرمودند که به همین مناسبت باید با دست پر تشریف بیاری تهران. یعنی طبق معمول با شیرینی دیگه…

به ناهید خانم حق می دهم. خودم هم دوباره از یادآوری اوکی بودن جواب آزمایش ها ذوق می کنم. به شوخی می گویم:
_ولی من مشکوکم ها
_به چی؟!
_به عطیه.
_چرا؟
_آخه از وقتی شما جواب بله رو گرفتید تا همین امروز، هر دفعه به هر بهانه ای درخواست شیرینی داره! تازه دکترش منعش کرده! راستش دیگه دارم مطمئن می شم که عطیه ویارش به شیرینیه، چون ناهید خانم که پرهیز می کنه و لب نمی زنه به شیرینی!
_ای بابا. راست میگین. داره سنگ خودشو به سینه می زنه پس.

هر دو می خندیم و در حین صحبت به خوردن ادامه می دهیم.
چون از صبح زود ناشتا به آزمایشگاه رفته بودیم با اصرار محمدامین بعد از تمام شدن کارمان آمدیم تا چیزی بخوریم و خاطره ی خوب امروزمان را ثبت بکنیم جایی توی ذهنمان.
از سیر شدنم که مطمئن می شود، بلند می شود و کتش را می پوشد:
_خب. الهی شکر… میگم من باید قبل از برگشتنم به تهران، این برگه رو ببرم محضر. شما میای یا برسونمت بعد خودم برم؟
چادرم را درست می کنم و می ایستم:
_منم میام.
_پس بفرمایید

تا محضر دو سه تا کوچه بیشتر فاصله نیست. ترجیح می دهیم که این مسافت کوتاه را توی هوای دلچسب بهاری قدم‌ بزنیم.
هر چند دقیقه یکبار گام هایم را بلندتر برمی دارم تا از او عقب نیفتم.
صدای بوق ماشین ها، بلندگوی وانتی ها، جیغ و داد بچه هایی که با جدیت تمام مشغول بازی اند و حتی آواز گنجشک هایی که انگار ارکست دسته جمعی گذاشته اند، هیچ کدام مانع نمی شود که صدای او را وقتی برایم از گذشته اش تعریف می کند و البته، صدای ضربان قلب عاشق خودم را نشنوم وقتی که دوشادوش اویی که با تمام وجود دوستش دارم راه می روم.

کاش این چند روز باقی مانده‌ هم به سرعت برق و باد بگذرد و خیالم بابت داشتنِ همیشگی اش جمع بشود.

می رسیم و از پله های مرمر سفید و قدیمی و تک و توک لب پریده ی محضر بالا می رویم.
پیش از این هیچ وقت اینجا نیامده ام و هنوز تصوری از جایی که می خواهم پیمان ازدواجم را ببندم ندارم.
وارد سالن انتظار کوچکی می شویم که مرد نسبتا مسنی پشت تک میزی نشسته و چیزی یادداشت می کند. محمدامین که گویی متوجه کنجکاوی ام شده، آرام می گوید:
_تا من مدارکی که خواستن رو تحویل بدم به حاج آقا، شما برو ته اون راهرو اتاق عقد رو یه بررسی کن. ببین اصلا می پسندی!؟
_باشه حتما

راه می افتم و زیرلب می گویم:” آخه مگه می شه تو با این سلیقه ی خوبت، جایی رو انتخاب بکنی و من نپسندمش!”

به ته راهرو که می رسم مکث می کنم و نفس عمیقی می کشم و عطر خوب گلی که در فضا پیچیده را می بلعم.
نگاهِ چشمانِ کنجکاوم از در نیمه باز اتاق عبور می کند و تو می خزد.

عروس و داماد جوانی روی صندلی های مخمل قرمز و طلایی سر سفره نشسته اند و چشمان عاشق و بی قرارشان شبیه به من، همه جای سفره چرخ می خورد.

برقِ خنچه های آینه ای که دور تا دورشان رشته های کوتاه و بلند مروارید آویزان شده؛ و تورهای سفید و صورتی که دور همه چیز پیچیده شده را چقدر دوست دارم!
حتی گل های رز قرمز و صورتی، آینه و شمعدان های نقره ای و قرآن نفیسی که داماد با احترام بر می دارد و در دستان عروسش می گذارد، هم زیبا هستند.
کسی خطبه می خواند و من دلم زیر و رو می شود از این حجم وسیعِ حس خوب. چه خوش موقع آمده ام!
اینجا اتاق کوچکه رویاهای من است…
باز هم بین این همه همهمه و شلوغی، صدای گام های آشنای او را می شنوم. کنارم می ایستد و آرام‌ می پرسد:
_پسندیدی؟

فقط یک لحظه خودم و خودش را به جای عروس و دامادی فرض می‌کنم که زیر تور سفید نشسته اند و توی دل هایشان حدیث عشق می خوانند و دوست داشتن، و روی سرشان ذره ذره قند و شیرینی پخش می شود.
مگر می شود این حال و این فضا را رد کرد و نپسندید؟!
سر بلند می کنم و به چشمان مهربانش خیره می شوم و دهان باز می‌کنم:
_بله!

و هم زمان شدن بله ی من و عروس، خنده می پاشد به صورتمان

چه تلاقی جذابی.

حتما او هم اشتیاقی که در چهره ام پاشیده را می شناسد که لبخند می زند.
_خب… خداروشکر. بسلامتی. الانم که مراسمه
_امیدوارم خوشبخت باشن
_ان شاالله. بریم خانم؟
_بریم…

به سختی جدا می شوم از اتاق رویایی!
هنوز از در بیرون نرفته ایم که پیرمرد پشت میز صدایش می زند:
_آقای به‌منش. بابا جان جسارتا بیعانه رو فراموش کردی…
_آخ! شرمنده حاج آقا. اجازه بدید

کیفش را باز می کند و چند تراول بیرون می کشد و با عجله برمی گردد پیش حاج آقا.
کاغذی از بین مدارکی که توی دستانش است سُر می خورد و روی زمین می افتد. دولا می شوم و برمی دارمش.
کپی شناسنامه ی اوست. چقدر عکسش جوان تر و شیطان تر از حالا بوده! سعی می کنم تاریخ تولد قمری اش را هم حفظ کنم.
به این کار خودم می خندم و ناگهان نگاهم خشک می شود به اسم و فامیلش!
“محمدآمین به‌منش”
این آ اشتباهی زده شده؟ اَمین… آمین!
چندبار نامی را که می بینم با خودم تکرار می کنم. محمدآمین… آمین… محمدآمین… چه آهنگ خوشی دارد.
انگار خدا با همین یک کلمه، جواب دعاهایم را به همین راحتی داده باشد. انگار دقیقا خواسته بگوید که او آمینِ دعاهایم بوده و هست! آمینِ تمام دعاهایم.
نمی دانم‌ چرا، ولی ناخودآگاه صدایش می زنم:
_محمدآمین؟

همانطور که خودکار به دست خم شده روی میز، سرش را بالا می آورد و متعجب نگاهم می کند و بعد انگار با دیدن کاغذ توی دستم پی به موضوع می برد.
از قلبم‌ می گذرد:”آمین دعایم باش”
اما به او چیز بیشتری نمی گویم و فقط به لبخند پر مهرش، لبخند می زنم و غرق می شوم در این اجابتِ تازه از راه رسیده.

پایان