آمین دعایم باش… قسمت صدو چهل و دوم
واقعا خدا چطور سرنوشتم که داشت به مو می رسید و نزدیک بود پاره شود را دوباره درست کرده بود.
به قول نفیسه که: “باید روزی دو رکعت نماز شکرانه بخونی سایه”
راست می گفت. شاید اینطوری کمی می توانستم جبران کنم لطفش را، لطف خدایی که در بدترین و نفس گیرترین لحظات، دستانم را گرفته و نجاتم داده بود.
اصلا رفتنم پیش آفاق خانم از همان روز اول هم بی حکمت نبود.
همان پیرزن آلزایمری که گاهی همه چیز را فراموش می کرد به جز خدا و نماز و قرآن و زیارت خواندن هر روزش را.
همان پیرزن هم شاید وسیله ای شده بود که من را در اوج تنهایی و بی انگیزه بودن، دوباره با خدا آشتی داد و به زندگی برگرداند.
یاد قاب خطاطی شده ای می افتم که بالای تخت آفاق خانم بود و انگار وظیفه داشت به همه ی آن هایی که وارد اتاقش می شدند، تلنگری بزند تا به خودشان بیایند. “الیس الله بکاف عبده” واقعا هم خدا برای بندگانش کفایت می کند و جز این نیست! این را امروز می فهمم، نه آن وقت ها که کور بودم و کر.
چشمانم را می بندم و از ته قلب دعا می کنم که هیچ دختری مثل سایه ی گذشته نشود و بی راهه ای را برای رفتن و نرسیدن انتخاب نکند.
دعا می کنم که خدا گره ی زندگی همه ی آنانی را که شبیه منِ پیش از این شده اند، باز کند و حالشان را به خوبی امروزم بکند.
از محمدامین خواسته بودم کارهای دانشگاهم را درست کند تا برای ترم بعد دوباره برگردم به درس و کلاس. از درجا زدن های بیهوده واهمه دارم.
قبل از مراسم خواستگاری تصمیم گرفته بودم توی شهر خودم، همین سمنان، کاری پیدا کنم و مفید باشم.
اما وقتی محمدامین آمد، با خودش برنامه های جدیدی هم آورد. حالا خوب می دانستم که برای در کنار او بودن باید به تهران سفر کنم.
هرچند از خانواده ام دور می شدم، اما مامان اتمام حجت کرده و گفته بود که:
“عیبی نداره مادر. من راضی نیستم به بختت پشت پا بزنی فقط بخاطر اینکه نری سه ساعت اونور تر زندگی کنی. از سمنان تا تهران راهی نیست که. توام که این چند وقته بخاطر دانشگاه و خوابگاه رفتن، دیگه عادت کردی به دور شدن. بخدا اگه تو تهران و پیش شوهرت حالت خوب باشه و خوشبخت باشی، من و باباتم اینجا خوشحالیم. تنها هم که نیستیم الحمدالله. این دوتا وروجک هستن! فکر اصلی رو تو باید بکنی. ببین می تونی بری یه شهر غریب و بالا سر مادرشوهر و تو یه خونه باهاش زندگی کنی و بسازی یا نه؟ اگه قراره بری و بعدا براشون طاقچه بالا بذاری و پشت چشم نازک کنی و دم گوش شوهرت ریز ریز بگی که از قوم و خویشم دورم و دلم تنگه و من غریب افتادم و این چیزا، همین الان بهت میگم که بگی نه و نری بهتره! چون اگه گفتی بله، باید بسازی و دم نزنی. بالاخره آدم تا سختی نکشه که ساخته نمی شه. بالا و پایین زیاد داره این دو روز عمر. ولی سایه، من دلم روشنه. این خانواده از ما هم بهتر می تونن با تو کنار بیان. ناهید خانم بهم قول داده که مثل دخترش ازت مراقبت می کنه و نمی ذاره آب توی دلت تکون بخوره. تو هم براش عروس خوبی باش. عین دخترش باش. بله رو هم بده و به خدا توکل کن. به حق پنج تن که سپیدبخت بشی!”
و حالا تصمیمم را گرفته بودم و قرار بود بعد از عروسی کوچ بکنم به تهران و به خانه ای پا بگذارم که محمدامین خواسته بود خانه ی بختمان باشد و من هم با کمال میل موافقت کرده بودم، چرا که حس می کردم مرجان هم اجازه داده… ما هنوز در خیالاتم با هم حرف می زدیم!
شخصا این تغییرات را به فال نیک گرفته و به خودم قول داده بودم که از اینجا به بعد باید خوب و درست زندگی کنم. مثلا می دانستم باید ادامه تحصیل بدهم و از تخصص و مهارت هایی که باید کم کم کشفشان می کردم، استفاده کنم و فرد مفیدی باشم برای خودم و خانواده و جامعه.
بس بود سایه ی در سایه بودن!
ادامه دارد…