آمین دعایم باش… قسمت صد و چهل و یکم

برای هزارمین بار و به دور از چشم محمدامین، جعبه ی مخملی کوچک و قرمز را از کیفم در می آورم و بازش می کنم.
برق نگین های ریزی که ردیف شده اند کنار هم، حالم را خوش می کند.
شبیه دزدهایی که نگرانند کسی مچشان را در حین سرقت بگیرد، تپش قلب می گیرم و از دور نگاهش می کنم. هنوز سرگرم سفارش دادن است. حواسش به من نیست!
حلقه ی طلاییِ ظریف را می اندازم توی انگشت حلقه ام، بعد دستم را دراز می کنم و با لبخند خیره اش می شوم. عین خودشیفته ها می گویم:” چه نازه… خیلی بهم میاد”.
حتما مامان و بقیه هم با دیدنش، مثل خودم ذوق می کردند. حدس نمی زدم که او انقدرها هم خوش سلیقه باشد اما موقع خرید دست گذاشته بود روی همانی که من هم خوشم آمده بود.
البته از روز خواستگاری به بعد، تازه متوجه شده بودیم که ناگفته در خیلی چیزها تفاهم داریم و این برای هردوی ما جالب و جذاب بود.
یک ماه از عروسی نفیسه و ماجراهای بعدیاش گذشته بود و حالا قرار بود خودم عروس بشوم! باور کردنی نبود ولی واقعا به همین زودی…
دقیقا تا قبل از این که عطیه ی بیچاره وضع حمل کند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا اوضاع بهتر از تصور ما پیش برود.
حتی توی سومین جلسه ی خواستگاری که ناهید خانم و محمدامین آمده بودند، به طور ناگهانی مادرها تاریخ عقد را هم گذاشته و به قول محمد، این بار واقعا خودشان بریده و دوخته بودند و داشتند برای ما قواره می گرفتند.
من اما اصلا ناراضی نبودم، حتی اگر در همان اولین روز بعد از تعطیلات عید که آن ها برای بار اول با گل و شیرینی از تهران آمده و پا به خانه ی ما گذاشته بودند هم تاریخ تعیین می کردند، باز هم من از خدا خواسته بودم! هرچند که از این اشتیاق با کسی حرفی نمی زدم.
محمدامین و خانواده و شرایطش را خیلی قبل تر از این ها شناخته بودم و آن قدر روزها و ماه ها به او فکر کرده بودم که حالا از آنچه در ذهن و قلبم می گذشت، مطمئن بودم.
_مبارک باشه خانوم
ای وای! روی سر بلند کردن ندارم. معلوم نیست از کی نشسته روی صندلی روبه رویی و حرکاتم را زیر نظر گرفته. فکر می کنم “از بس گیجم”
بالاخره به قول نفیسه با این حجم از ندید بدید بازی، آبروی خودم را بردم. خجالت زده لبم را گاز می گیرم و آرام می گویم:
_سلامت باشید
و سعی می کنم با متانت حلقه را در بیاورم و مثلا سیاستمدارانه حرکت تابلوی خودم را پوشش بدهم!
_چیزه… می خواستم ببینم اندازه هست یا نه.
_مگه نبود؟
_خب چرا… ولی گفتم تا توی بازاریم دوباره امتحانش کنم که اگه مشکلی داشت، بشه عوضش کرد دیگه.
جعبه ی مخملی را بلند می کند و لبخند می زند.
_خب حالا صحیح و سلامت بود؟
_بله…
_با اجازه من اینو باید با خودم ببرم
چشمانم بالا می رود و نگاهمان تلاقی می کند. با شیطنت جواب سوالی را که نپرسیده ام می دهد:
_آخه گمونم رسمه که حلقه ی عروس خانوم رو داماد پیشکش می کنه.
خیالم راحت می شود…
_آهان. آره درسته.
و به همین راحتی جعبه را از دست می دهم! می گوید:
_خب بفرمایید، دیگه تو این ساعت روز که نمی شه بهش گفت ناشتایی یا صبحانه
_ولی ناهارم نیست!
_بله ناهارم نیست.
چشمم چرخ می خورد و مخلفاتی که روی میز چیده شده را از نظر می گذرانم.
دوتا کاسه ی چینی سفید که تا نیمه با آب کله پاچه پر شده و دوتا دیس جمع و جور گل سرخی که از دیدن محتویات درونش دلم آب می افتد.
به لیموهای برش خورده ی کنار دیس ها و نان و آبلیمو نگاه می کنم.
ناخوداگاه پرت می شوم به خاطره ای دور و گنگ و پر از لکه های ریز و درشته نوچ! ته دلم خالی می شود و انگار از یک بلندی به پایین می افتم.
پرت می شوم به خاطره ی همان روزی که تصمیم جدیدی گرفته بودم. جمع کردن وسایلم و دل کندن از خوابگاه و رفتن به منزل آفاق خانم.
همان روزی که حس می کردم به آخر دنیا رسیده ام. که رو دست خورده بودم از آن حنیفِ لعنتی… همان روزی که همهی مردهای دور و اطرافم را نامرد می دیدم و با کسی مثل حنیف مقایسه می کردمشان. چرا که هنوز با مردی چون محمدامین آشنا نشده بودم!
حالا دوباره مثل همان روز بغض می کنم. بغضی به قدرِ لیموهای برش خورده ی کنار ظرف که تا پشت چشمانم راه پیدا می کند…
ادامه دارد…