آمین دعایم باش… قسمت یکصد و چهلم
_نه عزیزم. گفتم که… بوی توطئهست. ببین درسته نمک اصلا برام خوب نیست ولی عقده ای شدم به خدا. قربون دستت یکم نمک رو این خیارت بریز که دلم رفت. بسه بسه. خب حالا اونجا رو ببین. مامان من و مامان تو چجوری جیک تو جیک نشستن و چشماشون داره برق می زنه. قشنگ معلومه دارن نقشه می کشن و یه کاسه ای زیر نیم کاسشون هست. احتمالا شام عروسی شما رو به همین زودی ها می خوریم. ایشالا که خوشبخت باشید تو و داداش ماه من.
موهای پخش شده ام را می فرستم پشت گوشم و با خجالت به ظرف کریستال میوه زل می زنم.
عطیه می خندد و با دست چند ضربه روی میز می زند:
_چقدرم که بهم میاین بزنم به تخته. ببین خیالت راحت قول می دم که هم من خواهر شوهر خوبی برات باشم و هم مامان ناهید واست سنگ تموم بذاره. فقط یه قولی بهم بده.
کنجکاوانه و پرسشگر نگاهش می کنم، خودش را مظلوم می کند:
_تا وقتی من این بار شیشه رو زمین نذاشتم بله رو نگو. باور کن اصلا نمی تونم با این وضعیت راه بیفتم دنبال خرید لباس مجلسی! همین یه خواهر رو هم داره داماد. والا که روا نیست… البته تو بله رو بگو ولی مراسم رو بنداز بعد از زایمان خواهر شوهرت. خب؟
خنده ام می گیرد و نمی توانم پنهانش بکنم. خوب و مهربان بودن انگار در خون این خانواده ریخته شده.
_فکر کنم اجلاس سران به خوشی تموم شد. دارن پراکنده میشن. من برم آمار بگیرم ببینم چی به چیه.
عطیه چشمکی می زند و سراغ مادرش می رود تا حتما خبرهای دسته اول را از او بشنود.
دوقلوها طبق معمول ریز ریز مشغول خنده و شیطنت هستند. مادر چادر حریرش را دورش می پیچد و روی صندلیه کناری خودش را جا می دهد.
هر چند که از اصل موضوع خبر دارم اما من هم مثل عطیه شاخک هایم تیز شده تا بشنوم چه چیزهایی گفته اند و شنیده اند.
مامان رولتی را با چاقو نصف می کند و تکه ای از آن را به سمت من دراز می کند:
_بیا مادر، بیا دهنت رو شیرین کن.
چشم هایم درشت می شود، میخ نگاهش می کنم و می گویم:
_یعنی چی دهنت رو شیرین کن؟ مامان! خودت بریدی و دوختی؟
همان طور که شیرینی را گوشه ی لپش جا داده و مراقب است دور لبش خامه ای نشود می گوید:
_والا مادر، اونی که بریده و دوخته ما نبودیم! الان ما داریم یه دستی به سر و گوشش می کشیم که شماها راحت تر بپوشین.
تکه می اندازد یا نه، نمی دانم اما پر بیراه هم نمی گوید. یعنی حالا آن ها هم از حس و حالی که بین من و محمد امین به وجود آمده مطلع هستند!
خجالته امروزم تمامی ندارد. با شرم می گویم:
_حالا که چیزی نشده…
_بله. از صحبت های ناهید خانم معلوم بود!
ناخوداگاه جلوتر خم می شوم و کنجکاوانه می پرسم:
_مگه چی گفت؟!
قیافه اش جدی تر می شود:
_والا حرف جدیدی نیست مامان جان، قرار مدار خواستگاری می خواست بذاره. منم گفتم هر وقت خواستید تشریف بیارید، قدمتون هم رو چشم. درِ خونه ی ما به روی شما بازه.
_یعنی گفتی بیان سمنان؟
این بار او چشم هایش گرد می شود و با حالتی مقتدرانه می گوید:
_نه پس! مگه تو سر راهی هستی زبونم لال که هرکی هرجایی خواست بیاد و ازت خواستگاری کنه؟! هر چیزی آداب و رسومی داره دختر.
درست می گفت. چرا تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم؟ آن ها باید می آمدند شهر ما برای خواستگاری.
توی همین حال و هواییم که علیرضا با هماهنگی و یاالله گویان وارد مجلس می شود. مثل تمام خانوم ها چادرم را روی سرم می اندازم، هنوز ذهنم درگیر حرف مادر است.
کج نشسته تا نفیسه و علیرضا را ببیند و دست هایش را در هم گره کرده. گویی با خودش حرف بزند می گوید:
_تو که بی کس و کار نیستی مادر! پس بابات چی؟ بدون فکر حرف می زنی ها. امان از جوان های امروزی
از حرف نسنجیده ام دلخور شده پس. دست روی دستش می گذارم:
_می دونم مامان جان، بخدا بهش فکر نکرده بودم یهو شوکه شدم. هر چی شما بگید همون درسته. ببخشید.
دستانم را نوازش می کند:
_ایشالا تو هم مثل نفیسه خوشبخت بشی. ببین چقدر به هم میان.
نگاهم را می چرخانم و روی نفیسه و علیرضا نگه می دارم. واقعا به هم می آمدند، راست می گفتند که خدا در و تخته را جور می کند.
نفیسه همیشه دختر خوبی بوده و خدا خوب نصیبش کرده، الحمدالله.
نمی توانم به کسی بگویم اما ته دلم قند آب می کنند. چون برای چند لحظه خودم و محمد امین را تصور می کنم در این موقعیت.
احساس می کنم گونه هایم سرخ شده، حتی فکرش هم مرا سر ذوق می آورد.
ادامه دارد…