عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت صدو سی و نهم

صدای بوق هایی که از پشت سر بلند می شود نجاتم می دهد، با لبخندی خجول می گویم:
_می‌شه فعلا حرکت کنید؟
_چرا؟ بازم می خواید زمان بخرید؟
_نه… خب آخه اگه الان راه نیفتید احتمالا دعوا می شه. چند ثانیه‌ست چراغ سبز شده!
_ای بابا… بله، چشم.

سرش را تکان می دهد و راه می افتد. یعنی انقدر حواسش پرت بوده که صدای اعتراض ها را نشنیده؟
نمی دانم؛ ولی او باهوش تر از آن است که برای گرفتن جوابش از من، احتیاجی به توضیح داشته باشد.
_گفتید کجا بریم؟
_من باید برم خونه ی نفیسه. مامانم اونجاست
_بله. می رسونمتون
_ممنونم

سرم را به شیشه ی خنک ماشین می چسبانم تا صورت گر گرفته ام آرام تر شود. نمی خواهم بیشتر از این معطلش کنم. نباید که بکنم. مخصوصا حالا که از پیش مرجان بر می گردم و دلم آرام شده و سبک. اصلا جدای از این ها هم دور از ادب است کسی که یک پیشنهاد یا درخواست محترمانه داده را مدام در حالت تعلیق نگه داشت. جالب این که او طبق معمول صبوری می کند!
به کوچه که می رسیم و پارک می کند، قبل از پیاده شدن با صدایی آهسته می گویم:
_راستش آقای به‌منش
_محمدامین هستم!

کاش چیزی نگوید تا من جانم را بکنم و بروم! اینطوری می ترسم قبل از آن که حرفم را بزنم بمیرم از خجالت و استرس. لبم را تر می کنم:

_آقا محمد، در مورد سوالی که پرسیدین باید بگم که… یعنی فکر می کنم که… خب می دونید، به نظرم شما دیگه باید با پدر و مادرم صحبت کنید. با اجازه.

پیاده می شوم و بدون درنگ انگشتم را روی زنگ می گذارم. تقریبا فرار کرده ام. خودم را چسبانده ام‌ به در و منتظرم تا برود.
نباید صورت مشتاق و اشک های از سر شوقم را ببیند. حتی با وجود بارانی که خیسم کرده باز هم حس خطر می کنم که نکند او فرق گریه و قطرات باران را بفهمد!
پیچک های کنار در گویی سبز تر و پر رنگ‌تر از همیشه اند. همه جا بوی عشق می دهد. بوی عشق و بهار. بی آن که رو برگردانم رفتنش را در خیالم تصور می کنم!
حتما لبخند محجوبانه ای زده و نفسش را با خاطری آسوده بیرون فرستاده و بعد هم گاز داده و رفته دنبال آرزوهایش. شاید هم آرزوهایمان… یعنی همه ی مشترکاتِ بعد از این!
در که با صدای تیک باز می شود، از ذهنم می گذرد که از حالا به بعد دنیا برایم طور دیگری خواهد شد. باید تاریخ امروز را جایی ثبت کنم به عنوان فتح الباب رابطه ی خودم و محمدامین.
توی دلم می گویم: “پیش به سوی اتفاقات خوب” و پله ها را دوتا یکی بالا می روم.

***

دقیقا وسط مراسم عروسی، ناهید خانم دست مامان را می گیرد و می برد سر میزی که خلوت است و کنار گوشش پچ پچ‌ می کند. هرازچندگاهی هم بین صحبت های یواشکی و احتمالا مهم‌شان، زیر چشمی نگاهی به من‌ می کنند. باور نمی کنم که محمد انقدر سریع پیغامم را به مادرش رسانده باشد!
سعی می کنم به روی خودم نیاورم و مشغول پوست کندن خیار توی بشقابم می شوم.‌ نفیسه را که توی لباس عروسی می بینم برای یک لحظه همه چیز را فراموش می کنم.
شبیه به فرشته ها شده. بی اندازه دوستش دارم. اشکی که توی چشمم حلقه می زند را با دستمال پاک می کنم. چقدر امروز گریه کرده ام با هر بهانه ای!
او از دور سلام‌ می دهد و من برایش با دست، بوسه ای می فرستم. سرش که خلوت تر شد می روم پیشش.
دستی دور شانه ام حلقه می شود. سر می چرخانم و عطیه را می بینم که از نزدیک ترین فاصله ی ممکن، ایستاده دوشادوشم و با مهربانی خیره ام شده.
_به به. سلام خانم گریز پا!
_سلام عطیه جان.
_عیدت مبارک سایه جون
_عید شما هم مبارک. خوبی؟ حال نی‌نی خوبه؟

شکمش برآمده و به نظرم بینی اش کمی ورم کرده.
_ما هم خوبیم خدارو صد هزار مرتبه شکر. تو خوبی؟ بی معرفت رفتی حاجی حاجی مکه؟ یعنی اگه عروسی دعوت نبودی یه یادی از ما نمی کردی؟
_من که همیشه مزاحم شما و ناهید خانم بودم.

به شوخی چشم و ابرویی بالا می اندازد:
_نگو که ناراحت می‌شما. مزاحم کجا بوده؟ تو همیشه رحمتی. تازه باید خدمتت عرض کنم که انگار داره بوی توطئه میاد.
_یعنی چی؟
_والا من این چند ماهه به هر بویی که بگی ویار داشتم به جز همین یکی
گیج می پرسم:
_متوجه نشدم. آخه بویی نمیاد به جز عطر و ادکلن که خانوما به خودشون زدن.
_نه عزیزم! گفتم که… بوی توطئه!

ادامه دارد…