آمین دعایم باش… قسمت صد و سی و هشتم
هنوز حواسم پرت بیرون است که این را می پرسد. شدت باران کمتر شده، آسفالت خیابانها خیس است و بوی نم و بوی تازگی هوای بهاری همه جا پیچیده.
از سوالش یکه نخوردم، دیر یا زود باید حرف دلم را می زدم. نگاهم را از بیرون می گیرم و نگاهش می کنم و با زیرکی می گویم:
اگر بگم بخاطر عروسی نفیسه که مثل خواهرم می مونه اومدم تهران، قانع می شید؟
لبخندی گوشه ی لبش می نشیند. این اولین خنده اش است که امروز می بینم. تا الان همه غم بوده و غصه. لبخندش کش دار می شود:
_به قول معروف، اجازه بدید که قانع نشم.
از جوابش خنده ام می گیرد، اما به روی خودم نمی آورم. گلویم را صاف می کنم و می گویم:
_حالا دور از شوخی، من…
سختم می شود ادامه بدهم، چه بگویم؟ بگویم به خاطر دلم؟! به خاطر تو؟! به خاطر همه ی چیزهایی که رها کردم و حالا می فهمم در این مدتی که دور بوده ام تحملِ نداشتشان برایم سخت بوده؟
بگویم چون آینده ام را جز کنار تو نمی بینم؟ جز کنار مردی که من را بدون هیچ چشم داشتی پناه داد و جلوی بدترین اتفاقات زندگی ام را گرفت و اصلا مسیرم را عوض کرد؟
بگویم به خاطر تویی که دستم را در دامن اهل بیت گذاشتی و منِ دور شده را دوباره با آن ها آشنا کردی؟
واقعا چه باید می گفتم؟ چشمانم قفل شده روی انگشت های خیس از عرقم و شروع می کنم به شکستنشان. ترق و ترق صدا می دهند.
غمباد گرفته ام به خاطر همه حرف هایی که بیخ گلویم را گرفته اما درست نیست این قدر رها و آزاد زده شود. باد بهاری تنم را می لرزاند. دست به سینه می شوم.
انگار متوجه حالم می شود یا از سنگینی فضا معذب بودنم را می فهمد که می گوید:
_اگه سردتونه بخاری رو روشن کنم؟
در حقیقت نه سردم است و نه گرم. بلاتکلیفم. او هم دوباره می خواهد نجاتم بدهد، مثل همیشه.
اصلا انگار او به زندگی ام آمده تا ناجی ام باشد. می گویم:
_نه ممنون، هوا خوبه.
_من دقیقا توی چنین روزی زندگی جدیدم رو از دست دادم. درست توی همین روز با فاصله ی چند سالی که گذشته. الانم اگه اجازه بدید می خوام توی همین روز زندگی جدیدم رو به دست بیارم، یعنی… یعنی برای داشتنش بسم الله بگم.
تمام تنم مور مور می شود. احساس می کنم بدنم بیشتر یخ کرده، کاش الان می پرسید که بخاری را روشن کند یا نه. گویی آب سردی روی بدنم ریخته اند، اما گر گرفتگی روی صورتم را هم حس می کنم. عجب حس متناقصی. حالا حتی وجودم پر از خجالت شده.
منظورش را خوب می فهمم، دارد به علاقه اش اشاره می کند ولی دوست ندارد رک بگوید، اصلا بلدش نیست.
تازه همین قدر که حرف زده هم خیلی به خودش فشار آورده، این را مطمئنم.
آرام تر نفس می کشم تا صدای ضربان قلبم را نشنود. ادامه می دهد:
_البته با توکل به خدا و امید به جوابی که شما قراره به من بدید. گفته بودید باید فکر کنم. اگر با منطق هم ببینیم، چند ماه فکر کردن دیگه کفایت می کنه.
پشت چراغ قرمز ترمز می زند، آرنجش را روی شیشه ی پایین کشیده می گذارد و ادامه می دهد:
_امید دارم جواب شما مثبت باشه، دوست دارم زندگی خوبی رو شروع کنم با خانمی که اهل معرفت باشه و اهل خدا و پیغمبر.
با دستمالی که حالا توی دستش مچاله شده عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید:
_با شما.
حالا دیگر ضربان قلبم آن قدر زیاد شده که از روی چادر هم حسش می کنم. حال و روز او هم گویی بهتر از من نیست.
چشمانش را حتی یک بار هم توی صورتم نینداخته، روی فرمان قفلشان کرده، دست هایش را هم همین طور.
خدایا من چند روز و چند شب منتظر این لحظه بوده ام، لحظه ای که او خودش به من بگوید مرا می خواهد، آن هم با این همه شرم مردانه اش. چه باید بگویم؟ این همه لال بودن هم خوب نیست، پس چطور باید همه چیز جلو برود؟
زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم:
_به قول شما توکل به خدا، اون بهتر از هر کسی می دونه چطور همه چیز رو برای ما بچینه.
_صد البته، توکل به خدا و …
سرش را بالا می آورد و برای چند لحظه نگاهم می کند و می گوید:
امیدوار باشم به جواب مثبت شما؟
ادامه دارد…