عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصدو سی و پنجم

آمین دعایم باش… قسمت یکصدو سی و پنجم

قدم هایم سنگین شده… دانه به دانه قبرها را جلو می روم و چشمم به عکس و نام روی آن هاست.
تا چشم کار می کند کنار هر مزاری گلدان های سنبل بنفش و سفید و سبزه های چند روزه ای که کمابیش رو به پژمرده و زیاده از حد بزرگ شدن می روند، گذاشته شده. حتی حال و هوای رفتگان هم، بهاری شده…
هنوز جایش را پیدا نکرده ام، سر بلند می کنم و با دیدن اویی که کنار قبری چند متر آن طرف تر نشسته قدم های سنگینم کلا از حرکت می ایستد.
اینجا چه می کند؟! قرار نبود نفیسه دهن لقی کند. حتی اگر می خواست هم وقتش را نداشت.
انگشتانم محکم حلقه می شود دور شاخه ها و ناگهان با فرو رفتن تیغ کوچکی درون پوستم، جیغ کوتاهی می کشم.
دستم را بالا می آورم تا ببینم چه بر سرش آمده. می بینمش، با چشمانم که از تجمع اشک های نباریده، تار می بیند.
خیره شده به من. بدون این که تکانی خورده باشد! شاید توقع حضورم را نداشته… من هم از بودنش شوکه شده ام.
قطره اشکی سر می خورد روی گونه ام. خجالت نمی کشم. بهانه ی خوبی شده تیزی تیغ روی شاخه های گل رز‌.
تصویرش پشت حلقه های رقصنده ی درون چشمم، متحرک می شود.
گوشه ی لبم را گاز می گیرم. باید از دیدنش، آن هم اینجا و این موقع، خوشحال باشم؟
چند ماه از دوری ما گذشته؟ چند روز شده که صدایش را نشنیده ام؟ چقدر توی ذهنم با صحنه هایی متفاوت تر از حالا و در هر جایی، به جز اینجا تصورش کرده بودم؟ گفته بود که منتظرم می ماند…
خودم را می شناسم. استرس و اضطراب عجیب و غریبی که حدس می زدم را ندارم ولی پرم از هیجان. انقدر که نفس کم می آورم و قبل از آن که قفسه ی سینه ام تنگ شود، نفس بلندی می کشم.
بلند می شود و بنای آمدن به طرفم می کند. همیشه او مودب تر از من بوده و هست!
ژاکت بهاره ی مشکی پوشیده و یقه ی اتو کشیده ی پیراهن سفیدی که زیر ژاکتش به تن کرده به چشم‌ می خورد.
با فاصله ی مناسبی می ایستد مقابلم. دست روی سینه اش می گذارد, توی خطوط صورتش به وضوح آثار تعجب دیده می شود اما انگار سعی می کند آرامشش را بریزد توی صدایش که بعد از چند ماه در گوشِ مشتاقم برای شنیدنه او، می پیچد:
_سلام سایه خانم. عیدتون مبارک. خوش آمدین

به زور بغض توی گلویم را قورت می دهم، خودم بهتر از هر کسی می دانم این اشک شوق است که برای دیدن دوباره او می ریزد که البته حالا کمی استرس چاشنی اش شده، این را هم صدای ضربان قلبم گواهی می دهد.
سعی می کنم صاف بایستم و به خودم مسلط شوم درست مثل او. اصلا چطور همیشه می توانست این قدر آرام باشد؟ باید از او یاد می گرفتم. با صدایی که سعی می کنم از لرزشش کم کنم می گویم:
_سلام، ممنونم. عید شما هم مبارک.

در همین حد می توانم حرف بزنم. هنوز چشم هایم روی صورت او می چرخد و او مثل همیشه سر به زیر است، می گوید:
_خبر داشتم برای عروسی علیرضا و نفیسه خانم تشریف میارید تهران، و البته حدس می زدم که ببینمتون، اما خب این جا… یکم برام عجیبه!

_خب راستش… راستش اومدم مرجان خانم رو ببینم. یعنی بهشون سر بزنم. خبر هم نداشتم شما این جا هستید، منم تعجب کردم‌.
_بله. متوجهم

چند قدم آمده را بر می گردد و کنار خاک مرجان می نشیند و انگشت اشاره اش را چندباری روی سنگ مشکی می زند.
من هم می روم. عکسی روی سنگ نیست. فقط نام و زمان آغاز و پرواز نوشته شده.
و البته یک بیت شعر…
محمدامین که روی دو پا نشسته، سعی می کند تعادلش را حفظ کند، می گوید:
_امروز سالگرد مرجانه.

دلیلش را نمی فهمم اما مو به تنم سیخ می شود. چه آدم عجیبی بود این مرجان، نه دیده بودمش و نه حتی می شناختمش اما به اندازه همین یک اسم و چند عکس عجیب دلم برایش می تپد.

به خاکش نگاه می کنم، خیس است از گلابی که بویش مستقیم می رود توی پره های بینی ام.
دوباره به اعداد نگاه می کنم. تاریخ فوتش همین تاریخ امروز است با اختلاف چند سال پیش.
گل ها را کنار اسمش می گذارم و یکی از آن ها را پر پر می کنم.
_خدا رحمتش کنه، من اصلا نمی دونستم. پس پدر و مادرشون…؟
_اتقافا این جا بودند، پیش پای شما رفتند.

ادامه دارد…