عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصدو سی و چهارم

با صدای نفیسه به خودم می آیم و به زمان حال برمی گردم. هرچند که دلم هنوز در حال سوختن است به یاد و برای مرجان!

_تو هم که انگار همش تو هپروت سیر می کنی دختر. دیگه اون سایه ی قبلی نیستی ها. از این زل زدنت به در و دیوار و توی فکر فرو رفتن های ناگهانیت اصلا خوشم نمیاد. عوض اینکه سوال منو جواب بدی و برام تعریف کنی که مامانت چجوری ماجرا رو فهمید، دو ساعته نشستی اینجا و تو خودتی. پاشو خواهره من. همه رفتن ناهار! افتخار بده حداقل در خدمتت باشیم عزیزم.

راست می گوید، کسی در اتاق نمانده! معلوم نیست چقدر توی حال و هوای خودم بوده ام. دستش را می گیرم و می گویم:
_به موقعش همه چی رو برات مو به مو میگم.
_قول؟
_قول. فقط نفیسه… من باید حتما تا وقتی که تهرانم یه کاری بکنم
_چه کاری؟
_دوست دارم قبل از جواب دادن به محمدامین، از یکی که نظرش خیلی برام مهمه… اجازه بگیرم!

ابروان کوتاه شده اش در هم گره می خورد و با کنجکاوی می پرسد:
_از کی؟

از کاری که می خواهم بکنم مطمئنم. با زبان، لبم را تر می کنم و جوابش را می دهم:
_مرجان… باید برم پیشش.
گره ی ابروانش باز می شود و دستم را می فشارد.
_می فهمم چی می گی. اگه با رفتن سر خاک اون بنده خدا سبک می شی، حتما این‌ کار رو بکن.

خوشحالم که کسی تاییدم می کند. لبخند می زنم و می پرسم:
_تو می تونی برام آدرسش رو پیدا کنی؟
_آره بابا خیالت راحت. درسته فردا عروسیمه و هزار تا کاره نکرده دارم ولی تا بعد ناهار از زیر زبون علیرضا می کشم بیرون.
_دستت درد نکنه. محبت هات رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
_چه لفظ قلم‌ شدی یهو. پاشو بریم تا صدای مامان ها در نیومده.

مثل همیشه کارم را خودش راه می اندازد و به دو ساعت نرسیده، آدرس مزار مرجان را پیامک می کند. می دانم که امروز دیگر فرصت مناسبی برای رفتن نیست. فردا شب هم که عروسی نفیسه و علیرضاست، ولی خب… من که قرار نبود آرایشگاه بروم. پس صبح زود و پیش از بیدار شدن مامان می توانستم به یک بهانه ای بزنم بیرون.
تمام شب را این پهلو و آن پهلو می شوم، خوابم نمی برد. همه ی فکرهای دنیا انگار هجوم آورده اند به مغزم.
آفتاب که می زند، چشمان خسته ام تازه گرم می شود اما وقتی برای خواب نیست!

مادر و خواهر ها همه خواب هستند. یک ساعت پیش علیرضا برای بردن نفیسه به آرایشگاه آمده بود و به خاطر ما آهسته و بی صدا خداحافظی کردند و رفتند…
حالا سکوت خانه و صدای تیک و تاک ساعت برایم رنج آور شده. خواب کلا از سرم پریده. بهتر است برای رفتن معطل نکنم. یا علی می گویم، پتو را کنار می زنم و بلند می شوم.
سریع آماده می شوم و چادر را روی سرم می کشم. چشمان مادر با صدای بسته شدن زیپ کیفم نیمه باز می شود. یک دستش را زیر سرش را می گذارد و می گوید:
_کجا میری مادر؟

کنارش روی زمین زانو می زنم. سرم را به سرش نزدیک می کنم تا کسی بیدار نشود و آرام می گویم:
_شما بخواب مامان جان. من میرم بیرون یه کاری واسه نفیسه انجام بدم زود برمی گردم
_ناشتایی نخوردی که.
_گرسنه نیستم. یه چیزی بیرون می خورم.
_مواظب خودت باش
_باشه چشم. خدافظ فعلا

می بوسمش و پتو را تا گردنش بالا می کشم. هرچند روزهای اول بهار است اما هوا هنوز سوز زمستان دارد. کمربند پالتوی مشکی ام را از زیر چادر محکم‌ می بندم و راه می افتم.
به سر کوچه که می رسم، تاکسی دربست می گیرم و آدرس را به او می دهم. زیاد طول نمی کشد که توی یک کوچه ی قدیمی می ایستد و می گوید:”رسیدیم آبجی، همینجاست”
به دورنمای امامزاده نگاهی می کنم و پیاده می شوم.
پسر نوجوانی جلوی در آهنی و سبز رنگ امامزاده بساط به پا‌ کرده و گل و گلاب و سبزه و ماهی قرمز می فروشد. هر چند لحظه یکبار هم با آبپاش کوچکی که توی دستش است روی گل ها آب اسپری می کند. نگاه خیره ام را که روی غنچه های گل رز می بیند می پرسد:
_چی بدم خانم؟

نزدیک می روم و خودم ۳ شاخه گل رز قرمز بر می دارم و اسکناسی را کف دست پسر می گذارم.
یاد حرف همیشگی مامان می افتم:” هر وقت خواستی بری توی یه قبرستون، اول بسم الله بگو و به نیت همه ی امواتی که اونجان یه فاتحه بخون بعد برو”
بسم الله می گویم و زیر لب شروع به خواندن فاتحه می کنم.

ادامه دارد…