آمین دعایم باش… قسمت یکصد و سی و سوم
سرم را به زیر انداختم و گفتم:
_داستانش خیلی مفصله…
_البته که هست! بالاخره اون مرخصی گرفتن از دانشگاه، این بی خبر برگشتن و این چادری شدن و این همه صبور شدنت، بی حکمت نیست. می دونم که نیست. نخواستم توی این چند روز بپرسم، تا بلکه ببینم خودت پا پیش می ذاری که برام تعریف کنی از سیر تا پیاز ماجرا رو یا نه؟ هر دختری یه محرم اسراری داره. کی بهتر از مادرت؟
نگاهش کردم. لبخند زد و با چشمانش مهر و انرژی برایم فرستاد. لب باز کردم به گفتن:
_آفاق خانم رو که یادتونه؟ همون پیرزنی که توی تهران پرستارش بودم
_خب؟
خجالت می کشیدم. همانطور که با انگشت ریشه های پر پشت سجاده را پس و پیش می کردم گفتم:
_نوهش رو هم دیده بودین. آقای بهمنش. محمد امین بهمنش
_همون پسر رشیدی که اون روز اومدنم تو خونه ی مادربزرگش بود؟ که موتور سوار بود؟
_بله، همون
مستقیم به چشمانم زل زد و سوالی پرسید که خودش تمامِ بحثه ناگفته ی من بود!
_خب؟ می خوادت؟!
انگار لال شدم. چه باید می گفتم در جوابش؟ مثلا می گفتم:”زدی به هدف مامان. هم دل اون با منه و هم دل من اسیر مردانگی و نجابت و وفاداریِ اون شده”
فقط سکوت کردم. سکوت کردم و اجازه دادم او این را به حساب تاییدم بگذارد.
_پس برگشتی، اما دلت رو جا گذاشتی خونه ی آفاق خانم!
گونه هایم گر گرفت. حدس زدم که حتما سرخ شده اند. کاش انقدر زود دستم رو نمی شد برایش! خندید و نیم خیز شد.
دستان مشت شده اش را روی زمین گذاشت و خواست با “یا علی” گفتن بلند شود ولی من که هنوز درد اصلی ام را نگفته بودم؟!
دست روی دستش گذاشتم و از همان فاصله ی نزدیک گفتم:
_مامان، دو دقیقه صبر کن. همه ی قصه همین نبود.
دوباره نشست و کجکی تکیه داد به دیواره تا کمر رنگ شده ی پشت سرش. چادر را سُر داد روی شانه هایش و گفت:
_خب؟ بقیه ی قصه چیه؟ نکنه تو…
ترسیدم که حدس اشتباهی بزند و دچار سوتفاهم بشود. سریع گفتم:
_آخه… محمدامین یه مشکلی داره که مربوط به گذشتهش می شه
_خدایا! عین باباتی. تا جون به لب نکنی خیالت راحت نمی شه. آخه دختر می خوای زجرکش کنی منو که اینجوری کلمه به کلمه صحبت می کنی؟ مثل آدم تعریف کن ببینم چه گره ای به کار این پسر هست؟ می شه با دست بازش کرد یا وا نشدنیه که تو اینجوری چند روزه زانوی غم بغل گرفتی؟ خدایی نکرده دزدی کرده؟ هیزی کرده؟ از دیوار مردم بالا رفته؟ هان؟ البته به اون خانواده و پسری که من دیدم بعیده این وصله ها بچسبه. با خدا بودن. بگو ببینم گذشتهش چی بوده؟
با زبان، لب هایم را تر کردم.
_واقعیت اینه که… زن داشته
_چی؟ مطمئنی؟!
_بله
_طلاقش داده؟
_نه مامان
_پس چی؟
نگاهم رفت روی شعله های بخاری. داشتم می سوختم. گفتم:
_زن عقدیش بوده… فوت شده. توی یه تصادف، قبل از عروسی. تو راه مشهد. می خواستن برن زیارت.
آهی که کشید توی سرم چرخ خورد.
_ای تف به این روزگار. بمیرم…
باید همه چیز را می گفتم. اینطوری بهتر بود. نباید در حق مرجان جفا می کردم!
_زنش مرگ مغزی می شه و… اعضای بدنش رو اهدا می کنن.
_هعععی. بهشت نصیبش باشه الهی. خدا به دل داغدار خانوادهش صبر بده.
چند ثانیه نگذشته بود که براق شد سمتم و گفت:
_ببینم تو خجالت نمی کشی سایه؟ من اینجوری دختر بزرگ کردم؟
تعجب کردم از تغییر ناگهانی لحنش. شانه بالا انداختم و با بهت پرسیدم:
_با منی مامان؟
_بله
_چی شده مگه؟ چیکار کردم؟
_نشستی بالا سر قبر دختری که مشت مشت آرزوهاشو با خودش به گور برده و حتی یه روز زیر یه سقف با پسره زندگی نکرده، عزا گرفتی و داری گریه می کنی؟! من که نه می شناسمش و نه حتی اسم و رسمش رو می دونم ولی معلوم نیست چه فرشته ای بوده که هم اعضاش رو و هم شوهرش رو بخشیده و رفته. قباحت داره که به همچین فرشته ای حسودی کنی! جیگرم کباب شد والا.
با بلند شدن صدای زنگ در، او هم ایستاد و پیش از رفتن گفت:
_این که تو گفتی، گره نبود! عیب و علتم نیست. اون پسری هم که من دیدم مرد زندگیه. اگه بخواد پا پیش بذاره برای تو، باید هزار بار خداروشکر کنی. حتی گذشتهش هم آبروداره! من برم درو باز کنم. تو هم بسپار به خدا. خیر باشه…
چه خوب و زود نظرش را گفت و رفت! زانوانم را بغل گرفتم و همانطور که دوباره به شعله ها نگاه می کردم و جملات مامان را توی سرم مرور می کردم یاد این شعر افتادم:
“چه کج رفتاری ای چرخ…
چه بد کرداری ای چرخ…
سر کین داری ای چرخ…
نه دین داری، نه آیین داری…
نه آیین داری ای چرخ”
ادامه دارد…