عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصد و سی و دوم

نمی دانم باید از شنیدن حرف های نفیسه و اتفاقات اخیری که محمدامین با دست خودش رقم زده، خوشحال باشم یا ناراحت؟ اصل قضیه برایم دردناک است.
جمع کردن وسایل خانه ای که روزگاری قرار بوده خانه ی رویاهای دختر جوانی مثل خودم باشد، ولی حتی یک ساعت هم پذیرای تازه عروسش نبوده، آدم را غصه دار می کند…
اما اگر می خواستم سنگ دلانه به موضوع نگاه کنم، شاید باید حالا احساس شوق می کردم از این که محمد تصمیمش را گرفته و مثلا می خواسته اینطوری به خودش و دیگران و حتی من، ثابت کند که می خواهد زندگی جدیدی را آغاز کند…
نفیسه دست روی شانه ام می گذارد و از افکارم می کشدم بیرون و می پرسد:
_خاله خبر داره سایه؟

دهانم طعم بدی به خودش گرفته. شاید به خاطر فندق تلخی باشد که ته کاسه ی آجیلم خودنمایی می کرد و خورده بودمش. در واقع امسال، بعد از دید و بازدید با خانواده ی دایی، اینجا دومین جایی بود که آمده بودیم عید دیدنی!
سرم را تکان می دهم و با صدایی آرام می گویم:
_آره..‌. اتفاقا یکی دو روز بعد از برگشتنم بود که بهش همه چیز رو گفتم
_خب؟ اینو قبلا تلفنی گفته بودی ولی قرار بود درست و درمون برام تعریف کنی. خیلی دوست دارم بدونم چه واکنشی نشون داد مامانت!

نگاهم را می چرخانم سمت مادر که با چادر سفید ایستاده به نماز و با دست هایی که برای قنوت بلند کرده شبیه به فرشته ها شده. لبخندی گوشه ی لبم می نشیند.
ذهنم پرت می شود به همان روزی که بالاخره سفره ی دلم را برایش پهن کردم و راز چند ماهه ام را گفتم.
بچه ها مدرسه بودند و می دانستم به خاطر کلاس تقویتی حداقل چند ساعتی دیرتر از همیشه می آیند.
بابا هم نبود و به نظرم این بهترین موقعیت بود تا با مامان صحبت کنم و سکوتم را بشکنم. از وقتی که برگشته بودم جز خوبی و مهربانی ندیده بودم و همین هم باعث شده بود تا دل گرم باشم برای گفتن و مشورت گرفتن.
بوی خوب سبزی پلویی که برای ناهار درست کرده بودیم توی اتاق ها پیچیده بود. مامان داشت تسبیحات بعد از نماز را می گفت.
نشستم پهلویش و بشقاب میوه ای که‌ پوست گرفته بودم را گذاشتم کنار سجاده و گفتم:
_قبول باشه مامان، التماس دعا
_محتاجیم به دعا. دستت درد نکنه
_نوش جان.
_بابات دیر نکرد؟
_نه. دلواپس نشو، همین موقع هاست که پیداش بشه… وای مامان باورم نمی شه که بابا تو همین چند وقتی که من‌ نبودم ترک کرده و بزنم به تخته انقدر سرحال شده… وقتی از تهران اومدم و تو حیاط دیدمش که داشت ورزش می کرد و از همیشه ی خدا رو به راه تر بود انگار دنیا رو بهم دادن. آخه مگه می شه؟!

_ای مادر. اگه بدونی خودش چه زجری کشید و من و این دخترا و داییت چقدر اذیت شدیم، ولی خدا رو هزار مرتبه شکر که سختی هامون نتیجه داشت. بعد از هر سختی بالاخره آسونی هم هست! وعده های خدا حقه.

_آره ولی من نگرانم. نکنه بازم مثل دفعه های قبل…
_زبونتو گاز بگیر. این تو بمیری، دیگه از اون تو بمیری ها نیست. پیرش دراومد تا پاک بشه. اصلا خودش عزمش رو جزم کرد واسه ترک. من که پاپی نشده بودم. داداشمم وقتی دید سرش خورده به سنگ، گفت بالاخره خدا بهش نظر کرده و بهترین موقعیته. حالا تو هم مثل من دعا کن که بتونه این مغازه ای رو که امروز رفته با صاحبش صحبت کنه رو اجاره کنیم تا بره توش وایسه. که هم سرش گرم بشه و هم یه نون حلالی بیاره تو خونه زندگیش و دلش گرم بشه.
_ایشالا… صبح که داشت با دایی می رفت خیلی امیدوار بود. حتما خدا کمکمون می کنه
_الهی آمین. هر چی خیره پیش بیاد
_مامان، راستش… راستش… خب من…

مهرش را بوسید و همانطور که جانماز ترمه را تا می زد گفت:
_بگو سایه جان. گوشم با تو هست.
_از کجا می دونید که می خوام یه چیزی بگم؟

_چون تو دخترمی. می شناسمت! از صبح مثل مرغ سرکنده داری بال بال می زنی. معلومه یه چیزی سر زبونته که برای گفتنش داری دل دل می کنی. تو این دوره زمونه که شماها خیلی راحتین. اونی که دست و دلش از شرم و حیا و ترس، می لرزید واسه گفتنه دو کلوم حرف به خانواده‌ش، ماهایی بودیم که جلوی بزرگ‌تر حتی پامون رو دراز نمی کردیم. اما حساب و کتاب دختر و پسرای نسل امروزی خیلی فرق داره. بگو دختر جون.

ادامه دارد…