آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و نهم
نمی دانم… اصلا من تهران چه می کردم؟ چرا از خانه و خانواده ای که تنها پناه و پناهگاه همیشگی ام بوده و هستند، فاصله گرفته بودم؟ چرا خودم را مجبور به دوری کرده بودم؟ حالا چه چیزی نصیبم شده و چه چیزهایی از دست داده ام؟
سایه ای که هر چه سختی دیده بود در چهار دیواری خانه ی ساده ای بود که کودکی اش را آن جا تحویل جوانی داده بود، حالا شده کسی که در اوج جوانی، احساس پیری و احساس پختگی زودتر از موعد می کند.
واقعا جز درد و رنج در این مدت چه به دست آورده بودم؟ حتی به خاطر تعدد اشتباهات، درسم را هم نیمه کاره رها کردم.
و البته… آبرویی که به دلیل در کنار حنیف بودن، توی دانشگاه ریخته بود و قابل جمع کردن هم نبود. حتی یکبار هم از نفیسه نپرسیده بودم که در مدت غیابم چه اتفاقاتی توی کلاس و دانشگاه افتاده و بچه ها در موردم چه حرف هایی می زنند. می خواستم فرار کنم! از خودم و از شرمساری گناهی که بارش روی دوشم سنگینی می کرد. حتی از محمد امین هم پرس و جو نکرده بودم که بالاخره چه بر سر شاهین و حنیف آمده؟ اصلا حنیف هنوز هم دانشگاه می رفت یا نه؟
شاهین هنوز هم برای به دام انداختن دختر ساده ای مثل من تور پهن کرده یا می توانستم امیدوار باشم که شرّش کلا کم شده!؟
واقعا توی تهران، آوارگی و بی پناهی و بی تکیهگاه ماندن را خوب تجربه کرده بودم و حالا یک بغض عمیق و کهنه بیخ گلویم را گرفته بود. شاید اگر بعد از پیدا شدن اولین مشکل، روی شانه های مادرم می گریستم، به دردهای بعدی دچار نمی شدم.
توی غربت تهران که کسی را جز نفیسه نداشتم، خدا به من لطف کرد که بعدتر محمد امین و خانواده اش را سر راهم گذاشت.
بیرون را نگاه می کنم. تا چشم کار می کند کویر است و فضای باز، و من چقدر این کویر را دوست دارم. کاش کنار پنجره بودم و می توانستم سرم را به شیشه ی سردش بچسبانم.
نفس عمیق و بلندی می کشم و سعی می کنم شامه ام را از بوی خاک های این کویر پر کنم. بوی زندگی می دهد.
هر چه زمان می گذرد حالم بهتر و بهتر می شود. شاید صد بار گوشی ام را باز کرده ام و پیام او را دیده ام. انگار واو به واوش با من سخن می گوید، از عشق، انگیزه و امید.
زن کنار دستی ام به خر و پف افتاده. لبخندی گوشه لبم می نشیند. پر روسری اش را کمی روی صورتش کشیده تا آفتاب مزاحم خوابش نشود؛ درست مثل مادر، وقتی سر ظهر ها بعد از کلی بشور و بساب گوشه ی دنج خانه که مخصوص خودش بود دراز می کشید و روسری اش را می انداخت روی صورتش.
چه چیزهای را از دست داده ام، چه لذت هایی را.
مثلا همان لذت تماشای مادر وقتی اینطور می خوابید. اما باز هم دیر نیست. من توی کل زندگی حداقل یک تصمیم درست گرفته ام و آن هم همین برگشتن به آغوش خانواده است.
دوباره سرم را تکیه می دهم به پشتی صندلی و دست به سینه و صاف و صوف می نشینم. لبخند گل و گشادی روی لبم می نشیند. شده ام دقیقا مثل کسی که در لحظه می داند باید خوشحال باشد ولی خیلی از علت و معلولش خبر ندارد.
دوست دارم خوشحالی ام را فریاد بزنم.
از طرفی به خاطر دیدن خانواده ام. از طرفی هم به منتظر ماندن محمد امین دل خوش کرده بودم!
کاش می شد پرواز کرد و در خلسه ی حال خوش اوج گرفت… دست خودم نیست اما گویی در بند بند وجودم شادی رخنه کرده، آنقدری که دوست دارم بروم کمک پیرمردی که ردیف جلو نشسته و هر چند لحظه یکبار یک پسته از جیبش در می آورد و با وسواس و به سختی پوست می کند و می گذارد توی دهانش. تمام پسته هایش را بگیرم و مغز کرده تحویلش بدهم.
یا بچه ی نا آرام زن پشت سری را بگیرم و تا خود سمنان توی بغلم تابش بدهم تا خوابش ببرد و آرام بگیرد.
یا حتی موبایل آن مسافر که چند دقیقه ای هست انگار با همسرش در پشت خط، جر و بحث می کند را بگیرم و جریان را خاتمه بدهم.
اما نه… آن ها که خبر ندارند از دل بی قرار دختری که چند ماهی هست با تقدیر و سرنوشت دست و پنجه نرم کرده و هزار بار خورده زمین و هزار و یک بار یاعلی گفته و از جایش بلند شده. آدم ها خوبی کردنِ بی دلیل را شاید نشان دیوانگی و جنون می دانند. کاش می فهمیدند که می شود گاهی بی دلیل دیوانگی کرد ولی دیوانه نبود!
ادامه دارد…