آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و هشتم
روی دیواره رو به رویم پارچه بزرگ مشکی ای زده اند که با نام “ابا عبدالله” زینت گرفته. بی اختیار نگاهش می کنم و لبخندی می زنم. ته دلم قرص می شود. نباید ذره ای نگران باشم، من با توکل به خودش تصمیم گرفته ام و حالا هم باید خودم را به او بسپارم.
نمی فهمم نیم ساعت گذشته یا زوتر از موعد است، صدای پسر لاغر اندامی که دستمال یزدی چرکی را دور گردنش پیچیده و دست هایش را محکم به هم می کوبد و انگار سعی دارد به زور هم که شده مثل گنده لات ها حرف بزند توی سالن می پیچد:
_مسافرای تهران _شاهرود خروجی ۵ غربی، حرکته. داداش بدو جا نمونی… بدو
بالاخره زمان واقعیِ رفتن فرا می رسد! هرچند سخت، ولی باید بگذرد.
بلند می شوم و قبل از این که او حرکتی کند، ساک را برمی دارم و جلوتر راه می افتم.
هنوز چند قدم نرفته ام که برمی گردم. نمی بینمش، شاید جلوتر باشد. چند متر دیگری می روم و دوباره می ایستم.
دور تا دور را چشم می چرخم و دنبالش می گردم، درست مثل مادری که بچه اش را گم کرده و شوکه است، لال شده ام و نمی توانم حرکتی کنم.
یعنی کجاست؟ او که می دانست باید بروم، پس کجا رفته؟ آن هم در این فاصله کوتاه؟ پسر لاغر که لای در اتوبوس ایستاده دستانش را محکم تر به هم می کوبد و اخطارهای آخرش را برای سوار شدن می دهد.
“مسافرای تهران_شاهرود… تهران_شاهرود، جا نمونید، حرکته ها.”
نگاهش به من که مردد ایستاده ام می افتد و می گوید:
_آبجی شمام شاهرودی؟
بغض گلویم را فشار می دهد و زبانم بند آمده. با سر جواب مثبت می دهم و بلیت را به سمتش دراز می کنم، غر غر کنان می گوید:
_دِکی، من دو ساعته دارم گلوم رو پاره می کنم، بفرما بالا حرکته.
چاره ای نیست. باید بروم. خود او گفته بود که بلیت را به زحمت گرفته. اگر می ایستادم شاید نمی توانستم به این راحتی ها باز هم اتوبوس پیدا کنم. احتمالا از این قال گذاشتن ناگهانی اش هم به این راحتی ها نتوانم بگذرم!
به کندی از پله های اتوبوس بالا می روم و روی تنها صندلی خالی که حتما جای من است می نشینم.
زن میانسالی کنارم نشسته و هنوز ماشین راه نیفتاده، سرش را به شیشه تکیه داده و چشمانش خواب رفته است انگار.
صدای زنگ پیامکم بلند می شود. گوشی را باز می کنم. چشمانم گرد می شود. محمد امین پیام داده.
“منتظرتون می مونم”
به یک باره همه ی بغض توی گلویم را قورت می دهم و لبخند پررنگی روی لبم می نشیند. دلم می خواهد گریه کنم.
تازه متوجه منظورش می شوم. حتما او هم توان خداحافظی را نداشته. حالا که فکر می کنم می بینم چه خوب شد که رفت. چون من هم طاقت خداحافظی نداشتم.
ماشین با صدای صلوات مسافرها آرام شروع به حرکت می کند. در اولین پیچ خروجی ترمینال، احساس می کنم کسی مثل او را می بینم.
بی آن که ملاحظه کنم به سمت شیشه خم می شوم. زن که انگار چرتش پاره شده غر غر می کند اما برایم مهم نیست، یا شاید ذوق دیدن دوباره اش ملاحظه را از من می گیرد.
شک ندارم خودش است که گوشه ای ایستاده، دستانش را توی جیب های شلوارش فرو کرده و دور شدن اتوبوس را نگاه می کند… و من هم دور شدن او را.
چرا انقدر دیر متوجه شده بودم که شال دور گردنش، همان شالی است که به او داده بودم؟ لبخند کمرنگی می زنم و دلم از خوشی غنج می رود.
از دید که خارج می شود، چشمانم را می بندم و سرم را تکیه می دهم به پشتی کوچک صندلی. حالا به اندازه ی چند صد کیلومتر فرصت دارم تا با خودم و دلم خلوت کنم.
جمله ی قشنگ و پر مفهومه کوتاهی را که فرستاد، هزار بار توی مغزم تکرار می کنم. “منتظرتون می مونم”
راستی اگر محمد امین سر راهم قرار نگرفته بود، وضع امروزم چگونه بود؟ از کجا به بعد، او شده بود انگیزه ی گذراندن روزهای بد و نوید رسیدن به خوشی ها؟ نمی دانم…
ادامه دارد…