آمین دعایم باش…قسمت یکصدو بیست و ششم
تربت امام حسین عجیب آرامش می دهد به قلب نا آرامم. بلند بلند گریه می کنم. اشک هایم خاک تربت را نم دار می کند و بوی دلنشینی توی پره های بینی ام می پیچد، حرف می زنم… حرف می زنم و بالاخره آرام تر می شوم.
سر از سجاده که بر می دارم چشمم به چادری که هنوز روی دستگیره در است می افتد. راست می گفت محمدامین.
من عاقبت به خیر شده ام، مگر ختم به خیر شدن جز این بود که در بدترین شب زندگی ام هم چادرم را روی سرم کشیدم و از صاحبش مدد خواستم؟
بعد از آن همه قیل و قال و دردسر و اوج و فرودها، حالا جلوی کسی اشک می ریختم که احساس می کردم تنها او، مرا درک و حالم را خوب می کند و این برای من عین خیر است.
پس باید خودم را به او بسپارم. سر بلند می کنم و آرام می گویم:
“افوض امری الی الله، انِّ الله بصیر بالعباد”
صدای طبل و نوحه و زنجیر می آید، دسته عزاداری آمده و نوحه خوان بلند می خواند. آن قدر بلند که صدایش در کل اتاق می پیچد.
شب سوم امام است. صدای طبل ها طوری بلند است که شیشه ها می لرزد. چیزی انگار تکان می خورد. نگاهم بی اراده روی چادر می لغزد، چادری که با هر کوبش طبل بیشتر و بیشتر سُر می خورد و عاقبت از روی دستگیره می افتد روی ساکی که نفیسه برایم بسته!
تپش قلبم آرام تر می شود انگار. این بار هم در تصمیمی که باید می گرفتم تنهایم نگذاشته بود. الحمدالله ای می گویم و آرام تر از همیشه از سر سجاده بلند می شوم.
زمین هنوز خیس از بارانی است که بی امان باریده. ژاکتم را بیشتر دور خودم می پیچم و چادرم را روی سرم صاف می کنم. سوز بدی می زند اما دلم عجیب هوای عزاداری کرده.
این یکی دو روز که به نشستن گوشه ی خانه گذشته بود و از این فیض بی نصیب مانده بودم، ولی الان دلم می خواست خودم را دوباره توی همان حال و هوا بیندازم.
تصویر چراغ های روشن چهارراه که روی زمینِ خیس افتاده را نشانه کرده ام و قدم هایم را برای رسیدن به دسته تند می کنم.
دود اسپندی که تمام فضا را پر کرده، حالم را جا می آورد. از اولین ایستگاه صلواتی، یک لیوان چایی برمی دارم. شلوغ می شود و زن ها یکی پس از دیگری خودشان را با چشمان گریان می رسانند.
کنار این آدم ها امنیت جریان دارد! به دیوار تکیه می دهم و آرام آرام از زیر چادر، سینه می زنم. سرم را بالا می گیرم و محو عظمت علامتی می شوم که پرهای سبز و سفیدش با هر حرکت بالا و پایین می شود.
اشک های گرمی که پهنای صورت سردم را خیس می کند و روی دستم چکه می کند، واقعا بی اراده است.
چه شکوهی دارد این دستگاه و این عزاداری ها و اصلا هر آن چه به امام حسین “ع” ربط پیدا می کند. چشمانم را می بندم و نوحه را زیر لب زمزمه و عزاداری می کنم.
***
صبح رفتن رسیده!
دست به کار می شوم و شروع به گردگیری و جارو و نظافت می کنم. دوست دارم بعد از رفتنم، این خانه مثل گل باشد.
کارها که تمام می شود با رضایت دور و اطرافم را تماشا می کنم. ظاهرا همه چیز مرتب و تمیز شده، حتی تمام گلدان ها هم سیراب شده اند. از نتیجه ی کارم راضی هستم.
قوری را برمی دارم و آخرین چایی خوش رنگِ اینجا بودن را توی استکان لب طلایی آفاق خانم می ریزم و سر می کشم.
ساعت نزدیک ده است و همین موقع هاست که سر و کله محمد امین پیدا شود. حالا دیگر من هم آماده ام.
به پشتی تکیه داده ام و با انگشت روی میز کنار دستم آرام ضرب گرفته ام تا سکوت خانه بیشتر کلافه ام نکند.
خیلی طول نمی کشد که صدای زنگ در بلند می شود. می ایستم و دکمه ی دربازکن را می زنم. چادرم را سر می کنم و ساکم را برمی دارم و می روم بیرون.
محمدامین یا الله می گوید و وارد حیاط می شود. کفش هایم را پا می کنم و سلام می دهم.
_سلام. خوش اومدین
_سلام علیکم، خوبید ان شاالله؟
_خوبم ممنون. زحمت کشیدین اومدین
اول چشمش به ساکم می افتد و بعد نگاهش کوتاه و پرسشگر روی من می چرخد. خوشحال می شود یا ناراحت؟ نمی فهمم… می گوید:
_چه زحمتی؟ وظیفهست
_سلامت باشید
رو به رویش می ایستم. دسته کلیدی که توی دستم است را بلند می کنم و توی هوا نگه می دارم.
ادامه دارد…