آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و پنجم
اگر حتی به اندازه چند ساعت از آینده خبر داشتم، هرگز این قدر با عجله به عطیه حرف از رفتن نمی زدم تا حالا مجبور باشم با این سرعت تصمیم بگیرم.
دلم می خواهد تنها باشم… از زمانی که محمد امین رفته، من هنوز روی همان مبل و با همان بهت نشسته ام. نفیسه سفره ی ناهار را با سر و صدا می چیند و صدایم می کند.
_بیا سایه جون، من که صبح از هول اومدن آقا محمد درست و حسابی صبحونه نخوردم. به خدا اگه علیرضا بفهمه چجوری با من تا می کنی و این جا چی داره بهم می گذرهها، میاد عین گلادیاتورها از چنگ تو نجاتم می ده و می بردم.
از حرفش خنده ام می گیرد. خودش هم می خندد و ادامه می دهد:
_وای سایه، جان من یه لحظه علیرضا رو تو لباس گلادیاتورا تصور کن
و این بار قاه قاه می زند زیر خنده. انگار خیالش کمی از جانب محمد راحت تر شده که دوباره شوخ طبعی اش گل کرده.
پس چرا من هنوز این قدر پکرم؟! هرچند شرط انصاف نبود از شنیدن قصه ی پر غصه ی محمد خوشحال باشم اما خب می شد طرف دیگر قضیه را هم نگاه کنم و از این که دوباره فهمیده ام او همان قدر زلال بود که قبل از این شناخته بودم، احساس خوشی کنم. ولی چیزی گنگ و مبهم بیخ گلویم را گرفته.
نفیسه صدایش را بلندتر می کند و می گوید:
_سایه پاشو دیگه، یه ناهار سر دستی درست کردم بخوریم، انقدر لفتش می دی که دیگه همینم سرد شد.
با بی میلی بلند می شوم و کنارش می نشینم. لقمه بزرگی از املت را توی دهانش می چپاند و بعد با همان دهان پر؛ و صدایی که دو رگه شده می پرسد:
_خب حالا می خوای چیکار کنی؟
چه سوال خوبی! فعلا که پاسخی برایش ندارم.
با غذا بازی می کنم. واقعا چیزی از گلویم پایین نمی رود. زیاد فرصت ندارم برای کنار آمدن با خودم و برای این که بد و خوب کنم و تصمیم درست بگیرم. احساس می کنم ثانیه ها به ضرر من از هم سبقت می گیرند.
_نمی دونم نفیسه، باید فکر کنم. ولی…
_ولی چی؟
_راستش دوست دارم چند ساعتی تنها باشم. شاید اینجوری بشه که بهتر فکر کنم.
لپ باد کرده اش از حرکت می ایستد و با چشمانی ریز نگاهم می کند.
_یعنی من که برات این همه رفیق شفیق بودم و غذا درست کردم، بذارم برم؟
من لبخند می زنم و خودش می گوید:
_باشه نمی خواد توضیح بدی، می دونم تو باید تنها باشی تا یه تصمیم درست بگیری، بالاخره بحث یه عمر زندگیه. یه چیزی هم بگم ها. خیلی خوشم اومد از این نوه ی آفاق خانم یا به قول خودمون همون بهمنش! می دونی چرا؟ چون نه از حرف خودش برگشت و نه گذاشت حرف مادرش بیفته زمین. مردونه خواستگاریش رو کرد و فردا هم می خواد بیاد جواب بگیره. آدم جسور و محترمیه. قدرش رو بدون.
خودم هم همین طور فکر می کردم!
کنار بخاری نشسته و تکیه زده ام به دیوار. زانوهایم را بغل کرده ام و چشم از پرده و تصویر مبهم حیاط پشتش که تازه تاریک شده، بر نمی دارم.
چند دقیقه و یا چند ساعت از رفتن نفیسه گذشته نمی دانم، اما اگر بود حداقل یک لیوان چای دستم می داد تا گلویی تازه کنم.
برایم کاملا روشن است که هیچکسی با هیچ مدل مشورتی نمی تواند کمکم کند. این جا جایی از زندگی ام است که باید درست تصمیم بگیرم. شاید حتی باقی روزهای عمرم بسته به همین امشب باشد.
مثلا چه می شد اگر محمدامین مثل جوان های عاشق پیشه، جلوی رفتنم را می گرفت و راحتم می کرد از این عذاب؟ اما نه… او با حنیف و شاهین و امثال آن ها فرق دارد.
گل هایی که آورده را از روی فرش برمی دارم و بو می کشم. اگر به او جواب مثبت بدهم و نتوانم روز ها و شب های در کنارش بودن را، با خاطره ی زنی بگذرانم که در بین حرف های همسرش، فقط از خوبی اش شنیده بودم چه؟
اگر دلسوزی و ترحم حالا برای دختری که نمی شناختمش، بعدا تبدیل به کینه و حسادتی عمیق می شد چه؟!
و بدتر از همه ی این ها، اگر این کینه و حسادت، عشق و علاقه ام به محمد را کم و کمتر می کرد باید چه می کردم؟!
من جنس زن را خوب می شناختم. هیچ زن عاشقی، نام دختر دیگری را زیبنده کنار معشوق بودن نمی داند.
سرم مثل کوه سنگین شده. سجاده ام را پهن می کنم تا کمی قلبم آرام بگیرد. دانه های تسبیح را یکی یکی رد می کنم و زیر لب ذکر می گویم. صورتم را روی مهر می گذارم و از خدا مدد می خواهم.
ادامه دارد…