آمین دعایم باش … قسمت یکصدو بیست و چهارم
_راستش… راستش روز اولی که شما رو با چادر دیدم...
صدایش آرام تر می شود. انقدری که گویی از ته چاه در می آید. خودم را کمی روی مبل کج می کنم و سر جلو می آورم تا راحت تر بشنوم:
_نمی دونم! ولی یه چیزی توی قلبِ…
نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد:
_حقیقت اینه که من اصلا بلد نیستم خوب صحبت کنم. بگذریم. انتهای کار شما که گویا به لطف خدا عاقبت به خیری بود. دعا کنید که خدا عاقبت کار ما رو هم ختم به خیر کنه.
این را می گوید و انگار دیگر تحمل فضا را نداشته باشد یا علی ای می گوید و بلند می شود. حرفش را عوض کرده بود؟ همه چیز توی سرم می چرخد، چیزی توی قلبه…. منظورش چه بود؟
می خواست بگوید که دوستم دارد؟ حالا دوباره صدای ضربان قلبم را می شنوم. چیزی که حتی توی این چند روز هم با شنیدن نامش با آن همه عصبانیت، قطع نشده بود.
گوش هایم تیر می کشد و با پاهایی که هنوز سست است رو به رویش می ایستم و نگاهش می کنم.
_سایه خانم، امیدوارم متوجه شده باشید که قرار نبوده این گذشته رو با همه ی فراز و فرودهایی که داشته از شما پنهون کنم یا نخوام بهتون بگم. اصلا اینطور نبوده… قطعا قبل از هر اتفاقی باید با شما در میون گذاشته می شد ولی خب، اشتباه از مامان ناهید بود که عجله کرد و نذاشت کارها اونجوری پیش بره که توی ذهن من بوده. در هرحال دوست دارم این رو بدونید که؛ با همه ی این پیشامدها اصل ماجرا به قوت خودش باقی هست.
نگرانم که برود و نتوانسته باشم درست بفهمم چه گفته. رک می پرسم:
_اصل ماجرا؟ منظورتون دقیقا چیه؟
سرش را بلند و به قدر چند ثانیه نگاهم می کند. می گوید:
_خواستگاری من از شما و پیشنهاد ازدواجی که به ظاهر از سمت مادرم بوده ولی برعکس دفعه ی قبل، این بار پیش قدمش خودم بودم…
وضوح بیشتر از این؟! حس می کنم گونه هایم گل می اندازد. مسیر نگاهم را با شرم تغییر می دهم. می گوید:
_نفیسه خانم گفتن شما فردا قراره از اینجا برید. درسته؟
_بله…
_من فردا همین موقع میام دنبالتون.
به سمت در می رود. ذهنم پر از سوال می شود با این حرفش. یعنی چه؟ می خواهد به همین راحتی بدرقه ام کند برای رفتن؟!
دستش را به دستگیره می رساند و می گوید:
_می دونم خودخواهیه، شایدم… می دونم برای فکر کردن، بیشتر از این فرصت لازمه اما من فردا همین موقع میام دنبالتون. یا برای برگشتن پیش مامان ناهیدی که چشم انتظارتون نشسته و امیدش به دیدن دوباره ی شماست، یا برای بردنتون به ترمینال. تصمیمتون هرچی که باشه برام قابل احترامه. امیدوارم زودتر حالتون خوب بشه. با اجازه… یاعلی
و پیش از آن که جوابی بدهم می رود و محو می شود.
همانجا وسط سالن می نشینم و خیره می شوم به مسیر رفتنش. می دانم حالا نفیسه می آید و سوال پیچم می کند. و همینطور هم می شود. او هم مثل من تعجب می کند از شنیدن چیزهایی که محمدامین برایم تعریف کرده بود.
_الهی بمیرم. چه گذشته ی تلخی. خدا ما رو ببخشه که زود قضاوت کردیم سایه. این بیچاره ها حتی یه روزم زیر یه سقف باهم زندگی نکردن! حتی نرسیدن برن پابوس آقا… چه صبری خدا به این محمدامین داده. باورم نمی شه
_منم باورم نمی شه نفیسه.
_یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
_بپرس
_حالا تو خوشحال شدی یا…
پرسشگر نگاهش می کنم. سوالش را کامل می کند:
_منظورم اینه که بالاخره فهمیدی الان پای رقیب یا زن اول و این چیزا در کار نیست و به هرحال الان اون مجرده. باید ذوق کنی دیگه
بلند می شوم و با بهت می گویم:
_یعنی فکر می کنی انقدر پستم که حالا که فهمیدم یه دختر جوان با کلی آرزو دقیقا موقع عروسیش و رفتن به خونه ی بخت تصادف کرده و مرگ مغزی شده و بعدم در نهایت بزرگواری اعضای بدنش رو بخشیده، خوشحال می شم؟!
بغضم می ترکد. من هنوز توی شوک گفته هایش هستم. توقع ندارم بهم انگ بزنند. نفیسه با خجالت عذرخواهی می کند و تنهایم می گذارد.
باید هم تنها بمانم. باید هم خوب فکر کنم. به همه چیز. به گذشته… به حال… به روزهای آینده. و بیشتر از همه به فردا.
چه دو راهی سختی پیش پایم گذاشته بود!
نه به آن همه صبوری اش و نه به این جواب یک روزه خواستن. فردا باید چه کنم؟
ادامه دارد…