عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و دوم

آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و دوم

_هرچند… مرجان هیچ وقت فرصت نکرد که هیچ کدوم از اون عکس ها رو ببینه. از زیر آب و قرآن رد شدیم و رفتیم سمت مشهد. نخواست که با هواپیما بریم، می گفت با ماشین خودمون بریم تا بیشتر با هم خوش باشیم و از راه هم لذت ببریم. کاش حماقت نکرده بودم و با همون قطار یا هواپیما می رفتیم.

آهی می کشد. دستش را مشت می کند و ادامه می دهد:

_از خود تهران که استارت زدم، شروع کردن به حرف زدن. از رویاها و آرزوهاش می گفت. از این که دوتایی باهم باید بهترین‌ زندگی رو بسازیم. یه زندگی که توش عشق به خدا موج بزنه و همه چیزش رنگ و بوی خدایی داشته باشه. سرش پر بود از برنامه و آمال و آرزو. دنیا رو قشنگ تر از چیزی که بود، می دید! برای نماز مغرب رفتیم یه زائرسرای بین راهی نزدیک شاهرود. خسته شده بودم. چند ساعت توی جاده ای که کفی بود رانندگی کرده بودم و عجیب خوابم گرفته بود. مرجان اصرار کرد که پنجاه شصت کیلومتر باقی مونده تا شهر رو اون بشینه پشت فرمون. دو سال بود گواهینامه داشت و توی شهر رانندگی می کرد. دست فرمونش رو دیده بودم، خوب بود اما نمی دونم چرا خر شدم و نفهمیدم که جاده با شهر خیلی فرق داره! اصلا زمین تا آسمون توفیر دارن باهم. اونم توی عید‌‌ و با اون حجم از شلوغی و تردد. آدمیزاد رو اگه ول کنن نصف زندگیش رو دایره ی کاش و ای کاش می چرخه. ولی حقیقت چیز دیگه ای هستش. دیگه چه فایده ای داره وقتی اتفاقی می افته و تو هیچ کاری از دستت برنیومده ولی همش بگی کاش… کاش… کاش…؟ خلاصه… بسم الله رو گفت و نشست جای من. کمربندمون رو بستیم و راه افتادیم. ساکت شده بود که من خستگیمو بگیرم. حرفی نمی زد و چشماش رو انداخته بود به آینه و جاده. منم مثلا می خواستم حواسش پرت نشه و چیزی نمی گفتم. نیم ساعت اول هواش رو داشتم… ولی نمی دونم چی شد که یهو خوابم برد. خوابم برد و بعد… دیگه نفهمیدم که چی شد. کی زد و چجوری ماشین ما افتاد تو شونه خاکی و ما چپ کردیم و چند نفر با هزار بدبختی کشیدنمون بیرون… از اون صحنه ها خیلی چیزی یادم‌ نمیاد. چون بین هوشیاری و بی هوشی بودم. سرم ضربه خورده بود و پام بدجوری آسیب دیده بود. مرجان هم وضعیتش خیلی وخیم بود. ضربه مغزی شده بود… چند روزی توی کما بود و بعد… بعد وقتی من زیر عمل بودم و داشتن توی پام پلاتین می ذاشتن، دکترا تشخیص دادن که اون… مرگ مغزی شده!

نمی تواند تاب بیاورد و می نشیند روی مبل. تمام اجزای صورتش در هم فرو رفته و رنگش پریده. دل من هم یک جوری شده و دهانم تلخ می شود. حتی شنیدنش هم وحشتناک است. مرگ مغزی!
یاد وقتی می افتم که خبر دروغ مرگ مغزی شدن حنیف را شنیده بودم. وای که چه حال بدی داشتم. وحشت کرده بودم که دستم به خون کسی آلوده شده. حتی چقدر برای مظلومیت حنیف اشک ریخته بودم!
به محمدامین حق می دهم که خوب نباشد. چطور تحمل کرده بوده این چیزها را؟! امید بریدن از دختری که قرار بوده روزی تمام امید و آرزوهایشان را باهم بسازند…
حس می کنم دوباره تب کرده ام. به این‌ فکر می کنم که کاش بقیه ی ماجرا را نگوید… ولی با حالی که گویا بد شده دوباره زبان باز می کند به تعریف کردن:
_انگار فکر همه جاشو کرده بود از قبل. کارت اهدای عضو داشت. خیال می کردم پیش بینی کرده بود آینده اش رو! ما چیکار می تونستیم بکنیم وقتی خودش پیشاپیش رضایت داده بود؟! مرجان با رفتنش هم، به چند نفر زندگی داده بود. حتی یادآوری اون روزها هم برام سخته. خیلی سخت. هیچکسی نمی دونه من چه لحظه هایی رو گذروندم. داغ از دست زنم یه طرف. داغ اونجوری پر کشیدنش یه طرف، عذاب وجدان و تحمل نگاه های سنگین بقیه هم که گمان می کردن مقصر ماجرا منم یه طرف. انقدری که مامان ناهید شماتتم می کرد، مادر و پدر مرجان نکردن و باهام با رافت برخورد کردن. ولی اوضاع من بدتر از این چیزا بود. مرجان بد موقعی رفت. منو بدجوری عزاداره رفتنش کرد. رفت و برای همیشه لنگم گذاشت. بعد از اون پای رفتنم به همه جا… دیگه لنگ شد!

ادامه دارد…