آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیست و یکم
دستانم را چندباری به گوشه ی چادر می کشم تا تَر بودنش بیش از این اذیتم نکند. چقدر پر حوصله و صبور است! تک سرفه ای می کند. می فهمم که بالاخره می خواهد سکوتش را بشکند و زبان باز کند. و دقیقا همینطور هم می شود.
_نمی دونم چجوری بگم، یا اصلا از کجا بگم. خب راستش…
نفس عمیقی می کشد و یقه ی کتش را صاف می کند. هنوز پیراهن مشکی به تن دارد. کاش می توانستم برای کم شدن حس استیصالش کاری کنم ولی کمکی از دستم بر نمی آید! یکهو دلش را می زند به دریا و شروع میکند:
_مرجان رو مامان و عطیه پسندیده بودن. دقیقا سه سال پیش. مرجان همکلاسیه دانشگاه عطیه بود. دختر خوبی هم بود. وقتی مامان ناهید اینا به من پیشنهاد دادن، با این که هنوز ندیده بودمش اما نتونستم مخالفتی بکنم چون انقدری که به سلیقه و انتخاب خواهر و مادرم اعتماد داشتم، به خودم نداشتم. بین ما همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد... دو سه بار رفتیم و آشنا شدیم و بعد…
مکث می کند. نگاهش می کنم. ابروانش را درهم کشیده و خیره شده به گل های رز روی میز. مرجان… تا او با خودش کنار بیاید برای تعریف کردن ادامه ی ماجرا، من به این فکر می کنم که چرا تا به اینجا افعال مربوط به مرجان، زمان گذشته است؟ بود و بود و بود؟…
_از اول دوران آشنایی تا روز عقدمون فقط یک ماه طول کشید. با یه عقد محضری و چندتایی مهمون، محرم شدیم و قرار شد که چند ماه بعد و توی ایام عید بریم سر خونه و زندگیمون. اتفاقی که هیچ وقت نیفتاد!
دلم فرو می ریزد. دست روی زانو می گذارد و بلند می شود. تا مقابل تابلوی منظره ای که روی دیوار لم داده، می رود و پشت می کند به من. اما حاضرم قسم بخورم که قبل از این پشت کردن، برق قطره اشکی که از کنار چشمش جوشید را دیدم.
دوست دارم دکمه ی تند شدن را بزنم، تا او همه چیز را تند و سریع بگوید و قال قضیه را بکند ولی از رفتارهایش مشخص است که دارد سعی می کند تا از گذشته ای بگوید که اذیتش می کند.
دست کشیدن های مدام به محاسنش، نفس های بلند کشیدنش، پاک کردن عرق روی پیشانی اش و پنهان کردن صورتش از من…
_عمر با هم بودنه ما پنج ماه بود. مرجان بیست و یک سالش بود. تک دختر یه خانواده ی آبرومند و شریف بود. بهشون قول داده بودم که تنها دخترشون رو خوشبخت کنم. ما… ما همدیگه رو دوست داشتیم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. تهیه و تدارک همه کارها با خودمون بود. من اون موقع تازه سربازیم تموم شده بود. بعد از این که ارشد گرفته بودم رفتم خدمت و با تموم شدن سربازیم مامان ناهید برام آستین زده بود بالا. کار و بارم انقدرا جفت و جور نبود. اگر کمک های خانواده ها نبود اوضاع خیلی سخت می شد. مرجان قبول کرده بود که بیاد طبقه بالای خونه ی بابا. می گفت زندگی ای که زیر سایه ی بزرگترا شروع بشه حتما پر خیر و برکت می شه. خوشحال بودم از انتخاب درستی که کرده بودم. خیلی تفاهم داشتیم، خیلی به هم می اومدیم! تازه داشت باورم می شد خوشبختی همین حسیه که خدا نصیب ما کرده… تا این که اون روز شوم رسید!
طوری به تابلو نگاه می کند که انگار فیلم صامتی را آن تو می بیند و برای من تعریفش می کند. نمی توانم به خودم دروغ بگویم، تمام لحظه هایی که از خوشی و خوشبختیشان می گوید، انگار کسی چنگ می زند به قلبم.
درگیر حسادت عجیبی می شوم و بغض می کنم. یعنی او قبلا زنی را اینطور دوست داشته؟
_پنجم عید بود. قرار بود بریم مشهد، پابوس امام رضا. ماه عسلِ پیش از موعد. بعد که از زیارت برگشتیم ولیمه بدیم و بریم سر زندگی جدیدمون. درسته که مرجان تا جایی که تونسته بود مراعات منو کرده بود تا جشن آن چنانی نگیریم و بریز و بپاشی نشه ولی من می دونستم هر دختری دوست داره که لباس عروس بپوشه و چندتا عکس یادگاری داشته باشه. وقت آتلیه گرفتم و چند روز قبل از رفتنمون به مشهد، عکس هامون رو گرفتیم. هرچند… مرجان هیچ وقت فرصت نکرد که هیچ کدوم از اون عکس ها رو ببینه!
ادامه_دارد…