آمین دعایم باش… قسمت یکصدو بیستم
گویی ناگفته هایم را شنیده باشد، چادرش را روی سرش می اندازد و می گوید:
_نه به عنوان خواهر محمد، به جای یه دوست بهت پیشنهاد میدم که اول حرف های پسری که برات ارزش قائله و فکرش رو درگیر کردی، رو گوش کن و بعد قضاوتش کن و تصمیم بگیر. ندونسته محکوم کردن و حکم دادن شاید جفا باشه! برای رفتن و دل کندن هم همیشه وقت هست عزیزم. فردا صبح محمد رو یه تک پا می فرستم اینجا تا سنگهاتون رو با هم وا بکنید… یا نه، اون بگه و تو بشنوی. ندونسته و نشنیده و رنجیده اگر نری بهتره! ایشالا زودتر خوب بشی. با اجازه…
***
نشسته ایم روی مبل های سالن پذیرایی نقلی خانه ی آفاق خانم، رو به روی هم اما سر به زیر و آرام. ده دقیقه ای از آمدنش گذشته.
از همان موقع که عطیه گفته بود می فرستمش، چشم انتظار آمدن و شنیدن حرف هایش بودم. نمی توانستم ریسک کنم و بدون دادن فرصت دیگری به او، از اینجا بروم.
دل کندن انقدرا هم که گمان می کردم، کار راحتی نبود! یا حداقل شجاعت و جسارتی می خواست که من در خودم سراغ نداشتم.
تب تندی که یکی دو شب درگیرش شده بودم پس از رفتن عطیه، به عرق نشسته بود! طوری که دیگر شک داشتم علائم سرماخوردگی بوده باشد. به قول نفیسه انگار بیشتر تاثیرات و عوارض شوک عصبی بود!
شب سنگینی را گذراندم و بعد از نماز صبح دیگر خواب مهمان چشمان نگرانم نشد. بدون آن که سر و صدا کنم بلند شده و صبحانه درست کردم.
حالا که بهتر شده بودم دوست داشتم از رختخواب دل بکنم و کمی حواسم را با کار کردن پرت کنم.
نمی دانستم محمدامین واقعا به گفته و پیشنهاد خواهرش عمل می کند و برای باز شدن گره های کوری که به افکار من افتاده بود، می آمد یا نه.
نفیسه اما از این آمدن مطمئن بود و می گفت:
_تو هنوز مردها رو نشناختی سایه خانوم! وقتی عاشق می شن، برای رسیدن به عشقشون هر کاری می کنن. دیگه سر زدن به یارِ مریض، که جای خود داره عزیزم!
و من از این حرف ها گوشم پر بود. او که نمی دانست هنوز تمام اجزای خانه ی محمدامین و تصویر انگشتر همسرش و لباس عروسش، از حافظه ام پاک نشده بود که هیچ، تازه مدام به صورت واضح و پررنگ تداعی هم می شد برایم!
با اصرار نفیسه، دوش سریعی گرفتم و لباس هایی که برایم گذاشته بود را پوشیدم. عطیه گفته بود صبح و من از ساعت هشت و نیم کاملا آماده و البته مضطرب، نشسته بودم روی همین مبل و به تیک و تاک های ساعت گوش داده بودم و شوخی های نفیسه را هم به قول خودش زیر سبیلی رد کرده بود تا او از راه برسد!
و بالاخره هم آمد. ساعت نه و بیست دقیقه بود که صدای زنگ در بلند شد. برعکس من که همانطور خشک شده روی مبل لم داده بودم نفیسه لقمه ی توی دهانش را تند و تند جوید و گفت:
_جدیدا هر وقت استرس می گیرم دوبله می خورم! میرم در رو وا کنم. تو هم مدیونی دل شوره ای چیزی بگیری ها! این پسره هم درسته خیلی بچه ی خوبیه ولی اگه خربزه خورده باشه باید پای لرزش بشینه.
چند قدم رفت و دوباره ایستاد و ادامه داد:
_حالا نمیگم یهو نا امیدش کن. شاید حرفاش منطقی باشه و قانعت کنه ولی فقط وا ندی ها! یه وقت خر نشی سایه. ازدواج شوخی بردار نیست. نباید دلت برای هیچکسی بسوزه. اول خودت، دوم خودت، سوم…
با بلند شدن صدای زنگ، کلامش را عوض کرد و گفت:
_ای بابا. ماشالا چه هولم هست. برم تا در رو از جا درنیاورده. دیگه سفارش نکنم. منم تا شماها حرف بزنید توی حیاط یه چرخی می زنم. فقط امیدوارم یخ نزنم!
او رفت و بعد از دو سه دقیقه، محمدامین آمد. بجای یکبار، سه بار یاالله گفت و جوابی نشنید. خودم هم خبر نداشتم که این همه دلخورم از او!
حتی برای حفظ ظاهر و احترام هم که شده، نتوانستم از جایم بلند بشوم. نگاهش هم نکرده بودم.
فقط وقتی نشست روی مبل مقابلم، دستان مردانه اش را دیدم که سه شاخه گل رز سفید را روی میز گذاشت البته به همراه دو پاکت آبمیوه!
حواسش به بیماری ام هم بود…
اول او سلام کرد و بعد من آهسته جوابش را دادم و از همان موقع تا حالا درگیر سکوت عجیبی شدیم…
نفس عمیقی می کشم و به دست های در هم چفت شده ام نگاه می کنم که از شدت استرس خیس عرق شده اند و زیر چادر رنگی پنهانشان کرده ام.