آمین دعایم باش… قسمت یکصد و نوزدهم
باید برای حفظ آبرو هم که شده، کل موضوع را انکار کنم. هنوز که نمی دانم ماجرا از چه قرار است. دستم را آرام از بین انگشتانش بیرونمی کشم و سعی می کنم لبخند کوچکی بزنم.
از هیچ کدامِ آن ها هرگز بی حرمتی ندیده ام که حالا به خودم اجازه بدهم با لحن طلبکارانه جواب دخترشان را بدهم.
متوجه می شوم که نگاه نگرانش روی دستی که پس کشیدهام، مانده. آرام می گویم:
_عطیه جان، اگر برای عیادت من اومدی ممنونتم. ولی ببخشید… می ترسم واگیردار باشه و تو با این شرایطت بگیری خدایی نکرده.
_نه ایشالا چیزی نمیشه.
_ایشالا. اما راستش نمی دونم از چی حرف می زنی و منظورت از این که…
می پرد وسط حرفم و تند می گوید:
_قربونت برم، دیروز وقتی با اون آشفتگی از پله ها می اومدی پایین، خودم دیدمت!
از خجالتِ این دروغ گفتن و رسواییِ بعدش، دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. دیگر روی نگاه کردنش را ندارم. مثلا می خواستم منکر بشوم ولی اوضاع از چیزی که فکر می کردم واضح تر شده!
_اشتباه اصلی رو مامان کرد. نباید هول می شد و بدون مشورت با من و داداش محمد، از تو خواستگاری می کرد. محمد قبلا با من حرف زده بود… می دونی که؛ محرم اسرار برادر، خواهره!
نفیسه که با یک سینی چای می آید، عطیه سکوت می کند. کاش می گفت رازی که برادرش با او در میان گذاشته چه بود؟ به من هم ربطی داشت؟!
نفیسه با خجالت می گوید:
_می خوام تعارف کنم ولی روم نمی شه. ناسلامتی اینجا خونهی مادربزرگ شماست و اونی که مهمونه ماییم…
_قربون دستت به زحمت افتادی. بعدشم اختیار داری نفیسه جون. این چه حرفیه که می زنی؟ شما که خودت عروس دایی هستی و شدی قوم و خویش نزدیک و صاحبخونه. سایه جان هم که دیگه حق آب و گل داره و خدا رو چه دیدی؟ شاید بالاخره ما هم این شانس رو داشته باشیم که باهاش قوم و خویش بشیم!
ناخوداگاه نگاهی پر مفهوم بین من و نفیسه رد و بدل می شود. دلم روشن می شود از شنیدن کلمات عطیه. چه خوب بلد است به آدم نوید زندگی بدهد!
استکان چای را برمی دارد و دوباره ادامه می دهد:
_داشتم می گفتم. مامان به حساب خودش می خواسته مزه ی دهن تو رو بفهمه. مادره دیگه… جز خوشبختی بچه هاش که آرزویی نداره. اینه که پیش دستی کرده و خودش اقدام کرده. وقتی هم که به محمد گفت دیگه کار از کار گذشته بود. راستش من و داداش هم خیلی ناراحت شدیم… چون درست ترش این بود که اول همه ی گذشته رو برات می گفتیم و بعد اگه موافق بودی رسما با گل و شیرینی می اومدیم خواستگاری. بالاخره حق هر دختری هستش که بدونه با کی طرفه و با چشم باز تصمیم بگیره. بد می گم نفیسه جون؟
نمی دانم نفیسه چه پاسخی می دهد. چون دارم به این فکر می کنم که پس محمدامین قصد داشته با من صحبت کند و بعد منتظر نظرم هم بماند… پس آن زنِ توی قاب عکس چطور؟ چرا عطیه چیزی از او نمی گفت تا خیالِ نا آرامم را آرام کند؟
خوب که به چهرهی این دختر خیره می شوم متوجه شباهت هایی که با محمدامین دارد می شوم. رنگ لب هایش پریده و مشخص است که دوره ی سختی را می گذراند ولی صبوری می کند!
چند دقیقه ی دیگری هم از چیزهایی که برای گفتنش تا اینجا آمده، می گوید و آخر سر رو به من می کند و رک می پرسد:
_خب، حالا شما بگو که ما چیکار کنیم تا از دلت در بیاد و برگردی خونه ی مامان ناهید و همه رو از نگرانی در بیاری؟
استرس می گیرم. مگر می شد دیگر به آن خانه برگشت؟! حتی از تصورش هم باز بدحال می شوم. پرزهای پتو را لمس می کنم و می گویم:
_می خواستم بگم که اگه می شه از طرف من از ناهید خانم و آفاق خانم حلالیت بطلب و عذرخواهی کن عطیه جان. ممکنه که من فردا یا پس فردا، برم سمنان… پیش خانوادم.
ابروهای پُر و بلندش را در هم گره می زند و با ناراحتی می پرسد:
_آخه چرا؟!
_این مدت خیلی آواره بودم. باید برگردم تا دلم آروم بگیره
_شکی نیست که هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه ولی نمی خوای تکلیف داداش ما رو معلوم کنی و بعد بری سوی شهر و دیار خودت خانم؟
دقایقی سکوت می کنیم. عطیه “یا علی” می گوید و بلند می شود. کاش راهنمایی ام می کرد که چه کنم!
ادامه دارد…