آمین دعایم باش… قسمت یکصدو هفدهم

نفیسه که با کاسه ی سوپ بالای سرم ایستاده، از چهره ام حال بدم را می فهمد.
_نترس خودم درستش می کنم.
چادرش را روی سر می اندازد و به طرف حیاط می دود. از پشت پرده ی حریر می بینم که نفیسه چشم در چشم علیرضا با او پچ پچ می کند و هر ازگاهی نگاهی هم به اتاق می اندازد.
پس حتما حدسم درست بوده و او هم آمده ولی هر چه چشم می چرخانم نمی بینمش. صدای یاالله گفتن علیرضا را که می شنوم، سر و وضعم را مرتب می کنم و تکیه می دهم به بالش ها و بفرمایید می گویم.
بعد از چند لحظه با دوتا ظرف یکبار مصرف در دستش وارد اتاق می شود و احوالپرسی می کند و می پرسد:
_الحمدالله بهتر هستید سایه خانوم؟
_ممنونم. بد نیستم
_خداروشکر. برای شما و حاج خانوم از این غذای نذری آوردم که بخورید، خودش شفاست.
به نفیسه می گوید حاج خانم!
خودم را بیشتر جمع و جور و از او تشکر می کنم. نفیسه غذاها را از علیرضا می گیرد اما نگاهش روی من فیکس شده. انگار نگران است. حتما چیزی می خواهد بگوید و مردد در گفتنش است. علیرضا پیش دستی می کند و می گوید:
_سایه خانوم… محمد می خواد با شما صحبت کنه. راستش امروز توی هیئت اصلا حواس درست و حسابی نداشت و حالش هم بِه از شما نیست. منو فرستاد که بیام و از شما اجازه بگیرم که اگه شرایطش رو دارید بیاد تا حرف بزنید.
پس حالا علیرضا هم از ماجرا بو برده. نمی دانم باید خجالت بکشم یا نه؟ واقعا محمد چه توجیهی برای صحبت کردنش با من آورده؟ دلم می خواهد زبان باز کنم و از پسردایی اش بپرسم که:”میشه شما فقط به من بگید که ایشون با چه مهارتی تونسته چند ماه از من پنهون کنه که زن و زندگی و خونه داره؟ اصلا زنش کجا بوده که رخ نشون نداده؟! شایدم تازه ازدواج کردن و من احمق مثل کبک سرم رو کردم زیر برف و خبر ندارم. مثلا همون چند روزی که رفته بودم سمنان تا خیر سرم به خانوادم سر بزنم… چرا که نه. اتفاقا بعدشم که ناغافل سر رسیدم دیدم یه مهمونی مفصل گرفته بودین خونه ی آفاق خانم.”
اما نه. مگر چنین چیزی امکان داشت؟ دیگر انقدرها هم احمق نبودم. واقعا هیچ اثری از همسرش نبود! حساب خواستگاری کردن ناهید خانم هم که از همه ی این حدس و گمان ها جداست.
با تشر نفیسه از فکر و خیال بیرون می آیم و بدون اراده سر می چرخانم و دوباره از پشت پرده به حیاط نگاه می کنم. این بار می بینمش.
کنار حوض ایستاده و سر به زیر تسبیح می چرخاند. ژاکت مشکی رنگ ساده ای روی پیراهن سیاهش پوشیده و رد زنجیرهایی که زده روی سر شانه هایش خودنمایی می کند.
دیگر این حالتش نباید دلم را تکان بدهد؛ چیزی که قبل از این برایش قند در دلم آب می شد. من اجازه ندارم به هیچ زنی خیانت بکنم.
سعی می کنم با بی تفاوتی به علیرضا نگاه کنم و سپس می گویم:
_نه… لطفا بگین برن. من… من با ایشون حرفی ندارم.
_نمی خوام دخالت کنم ولی به نظرتون بهتر نیست اجازه بدید…
نفیسه توی حرفش می پرد و با اخم هایی در هم کشیده می گوید:
_آقا علیرضا گفتم بهتون که. عزیزه من، سایه دوست نداره الان با هیچ کسی حرف بزنه. حق هم داره. البته هنوز حالش هم خوب نشده. لطفا به محمد آقا بگو بذاره برای بعد. اینجوری منطقی تر هم هست.
_نفیس جان، بذار ببینیم خودشون چی میگن.
با زبان لب های خشک شده ام را تر می کنم و آهسته می گویم:
_الان وقت خوبی نیست… نمی تونم باهاشون رو به رو بشم.
گویی قانع می شود. دستی به محاسنش می کشد و متفکرانه جواب می دهد:
_والا چی بگم؟ هر دوتای شما انقدر عاقل هستید که خودتون بتونید باهم کنار بیاید. ولی سایه خانوم شما هم مثل خواهر من، بدون فکر و بررسی همه ی جوانب بهتره که تصمیم عجولانه نگیرید. با اجازه.
آرام و سر به زیر اتاق را ترک می کند. به او می رسد و بعد از چند دقیقه گفتگو، شبیه کسی که دیگری را دلداری می دهد دست دور شانه ی محمد امین می اندازد و هر دو از حیاط خارج می شوند.
ادامه دارد…
جدیدترین اخبار
