آمین دعایم باش… قسمت یکصدو شانزدهم
با تن تب دارم نیم خیز می شوم و می گویم:
_نفیسه، کجا؟
_می خوام برم خونهش… دستش رو بگیرم بیارمش اینجا تا تو رو ببینه! که بدونه خودش و آقا زادش چه دسته گلی به آب دادن. سایه اون پنبه ها رو در بیار و خوب گوش هات رو وا کن ببین چی میگم، من این دفعه دیگه نمی گذارم کسی تو رو اذیت کنه. فهمیدی؟
با استیصال و ناتوانی به فرش کنار دستم چند ضربه می زنم و می گویم:
_تو رو خدا بیا این جا بشین، شر درست نکن!
چادرش را با سماجت بیشتری دورش می پیچد و با صدایی که از شدت بغض دورگه شده می گوید:
_نه جانم، اگه تو انقد جلوی همه کوتاه نمی اومدی الان این شکلی این گوشه نمی افتادی. اون از حنیف که می تونستی آبروی خودش و باباش رو ببری ولی نکردی! اون از شاهین گور به گور شده که کافی بود به چهار تا از دوست دختراش راپورتش رو بدی تا حساب کار دستش بیاد ولی خیلی خانم و متین خودت رو کشیدی عقب و هیچ برخوردی نکردی. حالا هم که اینطوری. نمی دونم والا که از خود گذشتن ها و صبوری کردن هات از خانومیت بوده یا ترست الله اعلم، اما عزیزدلم! اگر هم همیشه کوتاه بیای دیگران فکر می کنن احمقی و ته دلشون به ریشت می خندن!
حال و روزم آن قدر خوب نیست که بلند شوم و جلوی رفتنش را بگیرم یا نه… حتی در حدی که بخواهم جواب حرف هایش را بدهم.
خودم را زیر پتو مچاله می کنم و با گریه می گویم:
_نفیسه… من می خوام برم، می خوام برگردم شهرم. دیگه هم واسم مهم نیست اونا چه فکری می کنن و اصلا چیکار کردن.
کمی آرام می شود و با تعجب نگاهم می کند و می گوید:
_بری؟ کجا بری؟ واسه چی دیوونه؟
کلافه دست روی پیشانی ام می گذارم و با صدایی که بالا رفته و بیشتر به داد شبیه است ادامه می دهم:
_واسه این که خسته شدم، از این شهر غریب کش خسته شدم، کاش هیچ وقت پام رو این جا نمی گذاشتم. راست میگن هر کسی تو شهر خودش اعتبار و آبرو داره. من اشتباه کردم تک و تنها اومدم این جا. اشتباه کردم ور دل خانوادم نموندم. هر پسری هم منو اذیت کرد و سرکار گذاشت به خاطر بی کسیم بود، چون دیدن بزرگ تر بالا سرم نیست وقیح شدن و پررو. من که پدر دارم، مادر دارم. من که پیش اونا خوش بودم مثل احمق ها پاشدم اومدم تهران و فقط خودم رو بدبخت کردم. کاش پام رو تو این خراب شده نذاشته بودم از روز اول…
چادرش را می اندازد و کنارم می نشیند و دوباره بغلم می کند.
سرم را روی بازوانش می گذارم. آب بینی ام را بالا می کشم و چشمانم را می بندم.
_باشه سایه جون. می خوای بری برو… اصلا خودم وسایلت رو جمع می کنم و با علیرضا می بریمت ترمینال. تو راست میگی، اصلا باید بری اون جا تا آروم شی و بقیه قدرت رو بدونن. حالا تو رو خدا انقد غصه نخور. من طاقت غمت رو ندارم. الانم زنگ می زنم با مامان هماهنگ می کنم و امشب اینجا پیشت می مونم. خوبه؟
_تو رو هم از عزاداری انداختم… ببخشید، همیشه فقط دردسر دارم برات
_برو بابا. مثلا دوستیم ها! حالا یکم استراحت کن و به هیچی فکر نکن تا بهتر بشی. مخ منم هنگ کرده دیگه…
چقدر بودنش خوب است. لبخند کمرنگی می زنم و دراز می کشم. دوست دارم دوباره بخوابم.
تا وقتی که علیرضا بیاید و نفیسه لباس هایم را جمع و جور کند، دلم فقط خواب می خواهد.
خسته ام… از دست همه چیز و همه ی آدم ها… این طوری زمان زودتر می گذرد.
آن هم توی خانه ای که از گوشه گوشه اش خاطره ی عاشقی دارم.
البته که عاشقِ مرد زن دار شدن هم کراهت دارد! چه کرده بود با دل من محمدامین؟!
حتی اسمش هم حالم را خراب می کند. چرا آمده بود اینجا؟ با چه رویی…
صدای دسته و سنج و حسین حسین توی سرم می پیچد. چه حکمتی داشت این که نتوانستم امروز را بین عزادارانش باشم؟ یاد گلایه های دیشب می افتم و لبم را گاز می گیرم.
کاش لال می شدم… چه بد آدمی بودم من.
انقدر خودم را سرزنش می کنم که کم کم چشمانم گرم می شود و از زور بی حالی و درماندگی، دوباره خوابم می برد.
تا این که با صدای باز و بسته شدن در حیاط، چرتم پاره می شود و تپش قلب می گیرم. نکند او هم آمده باشد؟
ادامه دارد…