عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصد و پانزدهم

نمی فهمم چقدر بین خواب و بیداری دست و پا زده ام اما این بار که چشم باز می کنم و به پنجره خیره می شوم، همه جا روشن است. روز شده… پس شب های وحشتناک هم بالاخره می گذرند و دوباره صبح می شود. سر می گردانم و نفیسه را می بینم که با اخم های درهم کشیده و چهره ای جدی مشغول سر و کله زدن با رادیوی آفاق خانم است. سرفه می کنم و متوجهم می شود.
بی آن که بلند شود؛ همانطور چهار دست و پا خودش را به کنارم می رساند و اولین کاری که می کند چک کردن پیشانی ام برای کنترل درجه ی تبم است. می پرسد:
_بهتری؟ الان به هوشی یا بازم قراره یه مشت هذیون تحویل ما بدی و خواب به خواب بری؟
_خوبم… فکر کنم هوشیارم
_خب الحمدالله. بذار برم یه چیزی بیارم بخوری

دستش را می چسبم و مانع بلند شدنش می شوم. می گویم:
_بقیه کجان؟
_منظورت از بقیه شوهر من و محمد امینه؟ والا دلم نیومد دو تا مرد رو نگه دارم توی خونه و از عزاداری امروز محرومشون کنم. اونم این دوتا که جونشون واسه هیئت و مراسم تاسوعا عاشورا در میره. اینه که با اجازت مجبورشون کردم برن هیئت. گفتم خودم پیش دختر مریضم هستم! شما هم بعدازظهر تشریف بیارید برای عرض احوالپرسی. خوب کاری کردم؟

سرم‌ را به نشانه‌ی تایید تکان می دهم. خوب کاری کرده بود. رفتن محمدامین به‌منش، بهتر از ماندنش و تحمل عذاب بود! نمی دانم اگر نفیسه سر سوالاتش را باز کند باید چه جوابی بدهم؟ اصلا از کجا بگویم که او هم مثل من شوکه نشود؟ آهی می کشم که گویا از نظرش دور نمی ماند. چهارزانو می نشیند و می گوید:
_خب خانوم! ما سراپا گوشیم. بفرمایید که چی شد دیشب؟ خیال نکن می تونی از توضیحش شونه خالی کنی ها چون من الان فقط و فقط بخاطر سرکار علیه موندم تو خونه و نرفتم دنبال شوهرم! پس بفرمایید… ضمن این که می دونی چیزی رو نباید از من پنهون کنی.

غلت می زنم و درد توی تمام جانم می پیچد. آخ را چاشنی شروع کلامم می کنم و با صدایی که گرفته، می گویم:
_یه سری از دردها… باید ناگفته باقی بمونه
_ول کن تو رو خدا. درد تو که عاشقیه! حرفی هم توش نیست… حالا بگو چرا از پا درآوردت یهو؟ من که غریبه نیستم. هستم؟

بود؟ نه… از او آشناتر سراغ ندارم. می خواهم رازداری کنم و زبان به کام بگیرم ولی قلبم تاب و توان تحمل چنین داغی را ندارد. اگر نگویم می میرم. اگر نگویم می سوزم. اگر بگویم هم باید صد بار جان بکنم و چیزهایی بر لب بیاورم که چند ساعتی هست سعی می کنم حتی از فکر کردن به آن ها هم طفره بروم!
دقایق کوتاهی هر دو سکوت می کنیم و در نهایت من بین آن همه کشمکش درونی به این نتیجه می رسم که… بگویم.
و حرف می زنم و تعریف می کنم برایش. از ریز به ریز چیزهایی که شنیده ام و دیده ام. از روسری صورتی توی اتاق و عکس عروسی و ربان های طلایی و گل های خشکیده… تا نگاه مات محمدِ پشت پنجره… از فرار کردنم و از آمدنش و خواستن زمانی برای توضیح دادن. از خراب شدن کاخ آرزوهایم و از حس مرگی که دیشب تابحال دچارش شده ام.
او هم مثل من اشک می ریزد، صحبتم که تمام می شود دستش را جلوی صورتش می‌گذارد و با گفتن چندتایی “ای وای‌.‌..” می زند زیر گریه.
نمی توانم‌ دلداری اش بدهم! پتو را روی سرم می کشم و خودم هم گریه می کنم.
چند لحظه ی بعد دست می اندازد روی پتو و مثلا بغلم می کند و می گوید:
_آخه باورم نمی شه. مگه میشه سایه؟ از یه طرف می گم مامانش از تو خواستگاری کرده! تازه من عروس خانواده‌ ی اونا شدم. بالاخره اگه زن داشت که باید می دیدمش تابحال. از یه طرف دیگه هم خب تو که بچه نیستی. وقتی میگی رفتی و خونه و زندگیش رو دیدی، حتی عکس عروسیش رو دیدی!… خدایا. دیگه به کی میشه اعتماد کرد؟ آخه اصلا از اون زن بعیده که بخواد با احساسات یه دختر بازی کنه. مگه اینکه ببخشید… مرض داشته باشه! ببین سایه… منم الان مثل تو حالم بد شده. داغونم. ولی قبول کن یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. باید سر در بیاریم که موضوع چیه. حالا که ناهید خانم خواستگاری زبونی کرده باید جواب پس بده. الکی که نیست.

یکهو بلند می شود و مثل تیر از چله رها شده عزم بیرون رفتن می کند‌. با تن تب دارم نیم خیز می شوم و می گویم:
_نفیسه، کجا؟

ادامه دارد