آمین دعایم باش… قسمت یکصدو سیزدهم
صدای هق هق گریه ام انگار بین دیوارهای رنگ پریده ی خانه می پیچد.
با سر آستین بینی ام را که به فین فین افتاده پاک و دوباره شروع می کنم به شکوه و گلایه کردن:
_من هر وقت که یه قدم اومدم سمت شماها، ده قدم برگشتم عقب! یعنی هولم دادین به عقب. مگه اون دفعه نبود که رفتم امامزاده صالح و نمک نذر کردم و دقیقا همون روز دست حنیف برام رو شد و پَسم زد! مگه این دفعه من آدم نشده بودم؟ مگه نمیگن شما خبر دارین از توی دل و ذهن آدم ها حتی اگه زبون وا نکنن؟ خب پس می دونستی چقدر پشیمونم و دلم می خواد با یه پاک کن همه ی روزای با حنیف و شاهین بودن رو پاک کنم. چرا؟ چرا حالا که تازه دلم گرم بودنِ محمد امین شده بود، منو کشوندی وسط معرکه و دلسردم کردی؟ می خواستی منو بچزونی؟ که عکس عروسیش رو ببینم؟ که جیگرم کباب بشه از دیدن دستش که گره کرده بود به دستای اون دختره؟
شبیه عزیز از دست داده ها با صدایی که خش دار شده زجه می زنم:
_حالا که خوب بودن و نبودنم فرقی نداره، من دیگه نماز نمی خونم! دیگه به سمت هیچ قبله ای قامت نماز نمی بندم. من دیگه برای غریبیِ هیچ کسی جز خود بدبختم، اشک نمی ریزم. یکی باید بیاد روضه ی بیچارگی های منو بخونه. آخ… خاک بر سرت سایه. چقدر تو بی کسی، چقدر تو احمقی که نفهمیدی چه آدم هایی دور و ورت رو گرفتن. آخه فرق حنیف با محمد بهمنش چی بود؟ جفتشون منو کشوندن وسط یه معرکه و بعد ولم کردن به امون خدا… حنیف یه جور و بهمنش هم یجور دیگه. کاش می رفتم تو صورت ناهید خانم و می گفتم هدفت چی بود از امیدوار کردن بیخودیه من؟
ناگهان چیزی به ذهنم می رسد و با بهت از خودم می پرسم:
_نکنه... نکنه زن اولش بچه دار نمی شه و اجاقش کوره! نکنه مادرش می خواد تجدید فراش کنه و عروسی بگیره که براش نوه بیاره؟ اون وقت از من گوش درازتر هم پیدا نکرده. به خاطر همینم محمد بهش تشر زده بود. وای خدا… باورم نمی شه!
تا جایی که می شود، با همین حال و احوال آشفته و خرابم، می نشینم برای خودم می برم و می دوزم و تن محمد امین و مادرش می کنم. باید برگردم.
من باید برگردم به سمنان. به شهر خودم. پیش مادر و پدر و خانواده ام. بس نبود این همه بیهوده دویدن و نرسیدن؟ این همه امتحان پس دادن و افتادن و رد شدن؟ بس نبود این همه تحقیر و ذلت و کوچک شدن؟ قبل تر از این پیشامدها شخصیت من اینقدرها هم حقیر نبود. ولی حالا…
حداقل با برگشتنم از آوارگی رها می شوم و جایی که مامن اصلی هر دختری هم هست، ساکن می شوم. زیر سایه ی پدری معتاد زندگی کردن شرف دارد به در کنار کسانی بودن که شبیه آفتاب پرست ها مدام رنگ عوض می کنند و به دو دقیقه ی بعدشان هم اعتمادی نیست!
ولی با چه رویی؟ بر می گشتم و می گفتم دست پر آمده ام؟! با مدرکی که روی هواست و نیست… با کوهی از خجالت و شرم و گناه؟
مادری که چند وقت پیش پذیرایم نبود و با اخم و بی محلی پذیرایم شده بود، حالا چه می کرد؟
نفیسه را بگو… چه فکرها که در موردم نمی کند. حالا تصور می کند چه دوست نحسی هستم من. خب حق هم دارد. مگر نبودم؟
سرم را تکیه می دهم به پایه ی چوبی مبلی که شبیه خود آفاق خانم، سنی ازش گذشته. چشمانم را می بندم و دلم می خواهد این لرزی که به جانم افتاده زودتر تمام شود.
چشمانم کم کم گرم خواب می شوند تا به امید این فراموشی کوتاه مدت، حداقل امشبم را بگذرانم.
وسط بیابان وسیعی ایستاده ام. تنم هنوز خیس از باران است و چشمانم عجیب می سوزد. اما دیگری خبری از لرز و سرما نیست. آفتاب گرمی می تابد و حتی پیش رویم سراب هم می بینم!
صداهای مبهم و درهمی به گوشم می خورد ولی هر چه سر می گردانم کسی و چیزی را نمی بینم. فقط منم و یک بیابان بی سر و ته… می ترسم و زیر لب زمزمه می کنم: اینجا کجاست؟
ادامه دارد…