آمین دعایم باش… قسمت یکصد و دوازدهم
به تنها جایی که دارم، پناه می برم. خانه ی قدیمی آفاق خانم…
نمی دانم چند ساعت از سردرگم بودنم گذشته ولی بالاخره به اینجا رسیده ام، با سر و رویی که مثل موش آب کشیده شده.
در را می بندم و وسط پذیرایی نیمه تاریک می نشینم. نفسم می سوزد. به بخاری گوشه سالن نگاه می کنم که معلوم نیست چند روز از خاموش بودنش گذشته. احتمالا از همان وقتی که آقا محمد برای بردنمان به منزل پدریاش، آمده بود و با هم رفته بودیم… حتی با یادآوری اسمش هم مویرگ های سرم تیر می کشد.
حس یخ زدن و انجماد دارم. این چه سوز بدی هست که به جانم می پیچد؟ کاش آفاق خانم مثل همه ی مادربزرگ های قدیمی کرسی داشت. آن وقت من هم گوشه ای از لحاف چند تکه اش را بالا می زدم، تکیه می دادم به پشتی و در گرمای لذت بخشش غرق می شدم ولی حالا…
البته که باز هم جای شکرش باقی است که در این وانفسای بی کسی و بی جایی سقفی بالای سرم هست. چرا که جایی جز اینجا ندارم.
حالا ناهید خانم و عطیه با دیدن جای خالی ام چه فکری خواهند کرد؟ موبایلم را از بین خرت و پرت های درون ساک پیدا کرده و بیرون می کشم. قبل از آن که قفلش را باز کنم، دستان سرد و سرخ شده ام را جلوی دهان گرفته و چندباری ها می کنم ولی فایده ای ندارد، گرم نمی شوند. به سختی بلند شده و خودم را تا توی آشپزخانه می کشانم.
کتری را آب می کنم و روی گاز می گذارم. شاید اینطوری کمی گرم شوم. زیرش را روشن می کنم و خیره می شوم به شعله ی آبی… تمام تنم بخاطر سرما لمس شده ولی دلم عجیب می سوزد. یاد او می افتم. دیوانه شده ام! هر چیز بی ربطی هم حالا مرا به یاد او می اندازد.
گوشی را چک می کنم. چند تماس ناموفق از سمت نفیسه و شماره ای ناشناس. پس او زنگ نزده! حتما به عمق فاجعه پی برده که حتی یک بار هم تماس نگرفته است.
ذهنم قدرت بررسی ندارد ولی وقتی روزهای قبل را کنار هم می چینم، می بینم که همه چیز باهم جور نیست. اگر محمد زن داشت، پس چرا مادرش از من خواستگاری کرد؟
یا چرا با محمد بگو مگو کرد تا برای خواستگاری از من، پا پیش بگذارد؟ خودم با همین گوش های خودم شنیده بودم که اصرار داشت به عروس گرفتن و دیدن خوشبختی پسرش.
نمی شد. باز هم همه ی داستان جور نمی شد، ولی برای من این چیزها مهم نبود. قلبم را انگار پاره پاره کرده بودند و تهِ تهِ وجودم چاه عمیقی پیدا شده بود که می خواست تمام جانم را ببلعد و از شدت این غم تازه از راه رسیده، مرا بکشد.
واقعیت همان عکس روی دیوار و همان خانه ی عروسی بود که به چشم دیدم. حالا هر چقدر هم که برایم قصه و داستان بسازند.
این بخت من بود که با نخ سیاه بافته شده بود. خوشی و خوشبختی نباید به کامم شیرین می آمد. امشب شب تاسوعا بود یا عاشورا؟
حس خفگی می کنم، لباس هایم از خیسی به تنم چسبیده اند. می زنم زیر گریه، باید خودم را خالی کنم.
چادرم را با حرص می کَنم و پرت می کنم به دورترین جای ممکن. لجم گرفته، از چادرم هم لجم گرفته. زبان باز می کنم و می گویم:
_لعنت به من که مثل احمق ها به همه اعتماد می کنم و خوش بینم. لعنت به من که فکر می کردم اون با همه ی پسرا فرق می کنه… فکر می کردم پیغمبر زادست! خطا و گناه نمی کنه و هیچ وقت توی زندگی دست و دلش نلرزیده. آخه چرا؟! کی برام آیه ی تطهیرش رو آورده بود تا بهش اطمینان داشته باشم؟ من به خاطر کی این یه تیکه پارچه رو با هزارتا ذوق و شوق خریدم و کشیدم به سرم؟ به عشق کی محجبه شدم و کنار یه پیرزن وایسادم سر سجاده و نماز خوندم؟ امام حسین صدامو می شنوی؟ می دونی که چند روز و چند شبه برای رسیدن به حاجتم توی هیئتت همه کار کردم؟ چقدر اشک ریختم و دست به دامن مادرت شدم؟ می دونی چقدر کلمه به کلمه زیارت عاشورا رو به امید حاجت روایی خوندم و از تو توقع داشتم بهم جواب بدی؟ این بود جوابی که منتظرش بودم؟ این بود؟؟
ادامه دارد…