عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت صد و دهم

دور تا دور سالن چرخ می زنم ولی چیزی دستگیرم نمی شود. تنها نکته ای که ازش مطمئن هستم این هست که اینجا خانه ی عروس و داماد است. بوی عود به مشامم می رسد. انگار تازگی ها عودی روشن کرده بودند. نفس عمیقی می کشم و ریه ام را پر می کنم از عطر خوبش.
چشمم‌ می افتد به در اتاقی که ته راهروی کوچکی جا خوش کرده. شاید بتواند جواب سوالاتم باشد!
در را باز می کنم و در عوض برای لحظه ای چشمانم را می بندم و زیر لب می گویم:
_خدایا ببخشید، فقط همین یه دفعه. خب آخه… آخه… باید ببینم دور و ور محمد امین چی می گذره. دل به دلم نیست که بفهمم چه خبره. خدایا ندید بگیر این یه قلم‌ رو…

پلک که می گشایم، باور ندارم تصویره قاب گرفته ی مقابلم را که به دیوار کوبیده شده. شبیه خواب بدی که می بینی، مثل آن وقت هایی می شوم که توی کابوس از روی بلندی پرت می شوم‌ پایین.
انگار دستی ناشناس هولم داده و ناگهان از روی کوه با سر افتاده باشم ته یک دره ی عمیق.
قلبم بی صدا ترک می خورد. چشمم تار می شود‌. دهانم قفل می شود از شدت تعجب و وحشت. چادرم سُر می خورد و پخش زمین می شود. خودم هم سست شده ام اما حالا که زمان زمین خوردن نیست! بغض بزرگی تمام حجم گلویم را می گیرد.
خدایا! درست می بینم؟ مرد توی عکس با این لبخند زیبای دندان نما محمدامین است؟! محمد امینِ من؟ با کف دست، اشک های مزاحم را از چشمانم پس می زنم و نزدیک تر می روم.
سر انگشتم رد ربان های پیچیده شده دور گل های سرخ را می گیرد و بالا می رود.
تا روی انگشتر تک نگینی که شبیه خورشید دم ظهر تلاطوی نور دارد و کورم می کند.
دست مردانه ی محمدامین روی شانه ی زنی در تن پوش عروسی، نیشتر می شود و فرو می رود توی جانم.
انقدر حالم دگرگون شده که تاب ندارم چهره ی بزک کرده ی زن را نگاه کنم و به خاطر‌ بسپارم. سرم‌ گیج می رود و وسایل اتاق و تخت و کمدهای فانتزی کرم و روسری صورتی آویزان شده به در کمد، چرخ می خورند و چرخ می خورند.
زن دارد؟! محمدامین… داماد شده؟! اینجا خانه ی اوست؟ ای وای… وای بر من…
چه بخت شومی. چه درد بدی توی وجودم می پیچد. تابحال نمی دانستم که در عین نفس کشیدن و راه رفتن هم می شود جان داد و مرد! ولی حالا به خوبی همین حس را تجربه می کنم. صدای بلند نوحه را می شنوم و خون گریه می کنم. کاش کسی بیاید و تکانم بدهد. بگوید این یک شوخی‌ست.
که دارم خواب می بینم. که اسیر کابوس شده ام. که نجاتم بدهد و من دوباره با لبخند چشم باز کنم و به محمد و جوانمردی و مسلک و منشش عشق بورزم.

هرچه توی ذهنم جستجو می کنم، یادم نمی آید که او را همراه زنی دیده باشم. حتی این چند روزه… دوباره به قاب عکس عروسی نگاه می کنم و منقلب می شوم. رعشه می گیرم.
نور زیادی از پشت پرده ی حریر، می تابد توی اتاق و شبِ بیرون را روشن می کند. پراژکتور ها را روشن کرده اند.
چرا؟ چرا من انقدر سیاه بخت بودم؟ پاهای کم توانم را روی زمین می کشانم و تا کنار پنجره می روم. عجب روز بدی بود امروز. نمی شد از توی تمام تقویم ها حذفش کرد؟!
پرده را کنار می زنم و اولین کسی را که‌‌ می بینم خود اوست. حتی بین آن همه مرد هم در کمتر از چند ثانیه می توانم پیدایش کنم. چه بیچاره بودم من!
لب هایم می لرزد و شور می شود. صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک و شبیه آدمی که به عزیز از دست رفته اش چشم می دوزد، خیره اش می شوم. این باید آخرین باری باشد که می بینمش…
ردیف دیگ های روی اجاق ها را یکی یکی تنظیم‌ می کند. دلم می خواهد نفرینش‌ کنم، ولی زبانی را که به نفرین او نمی گردد، گاز می گیرم. شعله ی زیر دیگ بالا می زند و من زمزمه می کنم:
” آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
احساسِ سوختن به تماشا نمی شود…”

سر بلند می کند. نگران نیستم که بفهمد جاسوسی کرده و جایی ایستاده ام که نباید! کار از کار گذشته و حالا گویی هیچ کداممان چیزی برای از دست دادن نداریم!
این همه ی ماجراست…

ادامه دارد…