آمین دعایم باش… قسمت صد و ششم
باورم نمی شود دارد از چیزی حرف می زند که روزی هزار بار از صاحب این عزا و خدایش خواسته ام؟! احساس می کنم تپش قلبم به وضوح حس می شود.
دستی به تار موهایی که از روسری اش زده بیرون می زند و ادامه می دهد:
_والا این موها رو هم تو آسیاب سفید نکردم، احساس می کنم تو هم به محمد من بی میل نیستی مادر.
دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا درسته ببلعد. اصلا توقع ندارم انقدر رک باشد! نوک انگشتانم یخ می زند و صورتم می سوزد.
ناهید خانم اشتباه می کند، حرف این چیزها نیست. من همه ی وجودم شده محمد. کسی که مردانگی را در حقم تمام و اسباب نگون بختی ام را جمع کرد.
او بود که مرا کشاند زیر پرچم امام حسین. شاید اغراق نبود اگر حتی می گفتم او بود که چادر مشکی ام را به سرم انداخت.
البته که با دستانِ خودش نه، بلکه با رفتار و منشی که برایم از هزارتا رساله و درس های اخلاقی کارامدتر بود.
حساب من و آقا محمد، چیزی فراتر از این هاست که ناهید خانم می گوید. دلم دارد پر می زند، اما شرم دخترانه ام گل کرده و نشسته روی گونه هایم!
سر به زیر می اندازم و گُر و گُر از تو می سوزم. صدای تلفن توی خانه می پیچد. ناهید خانم می گوید:
_درست نیست که منه مادر اینجا بشینم چشم تو چشم شما و شروع کنم از پسرم تعریف کنم، می دونم توی این چند ماهی که کنار ما و پیش مامان آفاق بودی خودت تا حدودی شناختیش و با خلقیاتش آشنا شدی. فهمیدی که چقدر دلسوزه و صبور و سر به زیر. همه به سرش قسم می خورن. هر دختری که پا بهش بله بگه، خوشبخت میشه. البته… می دونی سایه جان یه سری حرفا هست که من نمی تونم بدون اجازه ی محمد بگم. شاید صلاح باشه که خودش بگه و بشنوی. بگذریم… هم من می دونم و هم تو که این شب و روزا خیلی حرمت داره، ولی کار خیر هم روز و شب خاص بر نمی داره، توش نباید تعلل بشه.
نگاهم بین گل های ریز موکت در تردد است. حرف های محمد چه می تواند باشد؟! انگار لبخند می زند و ادامه می دهد:
_یادش بخیر. حاج آقا، بابای محمد امین رو می گم، همین دهه ی اول محرم بود که از من خواستگاری کرد و چند روز بعد از عاشورا هم خانواده ها حرف های اصلی رو پیش کشیدن.
بعد که گویی دوباره از خاطراتش پرت شده باشد بیرون می گوید:
_خلاصه خواستم بیام ببینم مزه ی دهن تو چیه عزیزم، حالا درسته که فرصت واسه آشنایی و حرف های بیشتر و اینا هم هست ولی خواستم ببینم حدسم درسته یا نه. الانم خدا شاهده محمد اصلا خبر نداره که اومدم پیشت. فعلا پیش خودمون بمونه بهتره.
وا می روم. محمد خبر نداشت؟ پس مادرش روی چه حسابی من را به هول و ولا می اندازد و بی تابی ام را بیش از پیش می کند؟
اگر تمام این مدت محمد هم مرا می خواست پس چرا هیچ وقت رو نشان نداده بود؟
البته زیاد هم جای تعجب ندارد چون او محمد امین بهمنش است، مردی از جنس بلور!
لااقل برای من این طور است. او خیلی خیلی لیاقتش از من بیشتر است.
همه ی حواسم پیش حرف های ناهید خانم هست، دست و دلم دارد می لرزد اما نباید لو بروم. نباید خودم را از تک و تا بیندازم جلوی او تا بفهمد و مطمئن شود که اگر درست حدس زده، انتخاب محمدش درست است و ارزش دارد.
دستی به زانویم می زند و می گوید:
_خب حالا نظر تو چیه عزیزم؟
اول به مِن مِن می افتم و بعد سکوت می کنم. چه می توانم بگویم؟ این که بله من هم او را می خواهم؟
آبرویم در خطر است! کاش جان کندن راحت تر از این حالی باشد که خرخره ی مرا گرفته!
می خندد و بلند می شود، نگران می شوم. نکند برداشت غلط کرده؟ می خواهم دهان باز کنم و چیزی بگویم که خودش می گوید:
_خب از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست. خیره ان شاالله. من برم که هزار تا کاره نکرده دارم! این تلفنم خودش رو کشت.
و از اتاق بیرون می رود. من اما خوشحال ترین دختر دنیا می شوم.
ادامه دارد…