آمین دعایم باش… قسمت صد و چهارم
یک هفته ای می شود که اینجا هستم، درست بیخ گوش آقا محمد؛ اما با این که فکر می کردم با آمدنِ به اینجا بیشتر به او نزدیک می شوم، کمتر از همیشه می بینمش.
همه ی امیدم را بسته ام به غروب ها که خانه و حیاط از خلوتی در می آید و همه جا جنب و جوش می گیرد و آن وقت به هوای کاسه قندی، چایی ای یا چیزی که رد و بدل می شود، می بینمش.
آخر شب ها هم که انگار می خواهد وجودش من را معذب نکند بی هیچ حرف و گپی راه پله ها را می گیرد و می رود بالا. من هم مجبورم با لب و لچه ای آویزان فقط چشم بدوزم به مسیرِ رفتنش.
خیلی دوست دارم حداقل یک بار بالا را ببینم. حتما آن جا همه چیز دارد که او به هیچ هوایی به پایین احتیاج پیدا نمی کند. لابد خوش سلیقه و تمیز هم چیده شده، چون او کلا آدم همه چیز تمامی است.
در این چند روز که صدای تلویزیون از بالا نشنیده ام، شاید تماشا نمی کند و مستقیم می رود می خوابد، اما نه، گاهی که بی خواب می شوم و از بالکن به بیرون سرک می کشم، می بینم که تا نیمه های شب چراغ اتاقش روشن است.
حالا نمی دانم که مثلا مطالعه می کند یا نماز شب می خواند؟!
اصلا این طبقه ی بالا برای من شده معما، کاش یک روز به هر بهانه ای که شده ببینم آن جا چه خبر است. خودم را خوب می شناسم. فضول نیستم ولی در مورد او، کنجکاوی خرخره ام را گرفته.
پای ضرب دیده اش بهتر شده و هر شب با همان شوق همیشگی توی هیئت کار می کند. دلم ریش می شود وقتی فکر می کنم به حرف هایی که از مادرش شنیده بودم. به پلاتین و لنگ زدنِ ریز همیشگی اش.
شاید تصادفی چیزی کرده که توی پایش پلاتین گذاشته اند. حتما همینطور است و ناهید خانم هم آن روز برای همین بود که اشک می ریخت.
در این چند روز جرات پرسیدن نداشتم، خصوصا با آن شوخی ای که ناهید خانم روز اول با پسرش کرده بود سعی کردم دست از پا خطا نکنم تا راز دلم برملا نشود.
اصلا آقا محمد و هر چیزی که مربوط به اوست کلافه ام کرده چون هزار و یک سوال بی جواب توی ذهنم مانده که حتی نفیسه هم پاسخ یکی از آن ها را نمی داند و اگر هم بداند من نباید از او چیزی بپرسم.
با آن اخلاقی که دارد و نخود توی دهنش خیس نمی خورد باید هزار بار دست به دامن خدا و پیغمبر بشوم که تا حالا به آقا علیرضا چیزی نگفته باشد.
اصلا دوست ندارم منی که گذشته ام کف دست محمد است، الان هم دختری سبک سر در نظرش باشم.
هر روز صبحِ زود که می رود سر کار، از پشت پنجره بی آن که بداند، بدرقه اش می کنم و غبطه می خورم به دانشجوهایی که هر روز و هر زمانی که اراده کنند می بیننش. کاش من جای تک تک آن ها بودم.
خیلی دوست دارم بدانم حسش به من چیست؟ این طور که تابحال دیده و فهمیده ام، هر لحظه سعی دارد از من فرار کند. اصلا تلاشی نمی کند باهم، هم کلام شویم؛ در حالی که بارها موقعیتش پیش آمده.
دل آشوبه دارم و مدام نگرانم که نکند درگیر عشقی یک طرفه شده باشم.
چقدر بد است معلق بودن و این حس که خبر نداشته باشی توی ذهن آدمی که همه چیزت شده کجا ایستاده ای؟ اصلا توی قلبش جایی داری یا نه؟
می سوزم از یادآوری حرف آن روزش که گفته بود، “شما هم مثل خواهرم هستین” از مقایسه ی خودم و عطیه، آتش می گیرم. ولی مگر نه این که تا بوده عاشق ها سوختن و ساختن را به جان خریده اند؟!
جدا از همه ی آشفتگی های درونیه من، حس و حال این روزهای خانه خیلی خوب است. آرامش می گیرم وقتی صدای باندها یکی یکی باز می شود و مداح می خواند.
حتما از برکت همین روضه ها و این فضاست که مادرم دو سه روز قبل بی خبر زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم. مثل معجزه بود!
آرام تر از پیش شده و لحنش هم شبیه همان مامان همیشگی شده بود. با ناهید خانم که حرف زده و احوالپرسی کرده بود خیالش از بابت من راحت شد.
اینجا همه چیز عین معجزه است!
ادامه دارد…