عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصد و دوم

چقدر غیرتش را دوست دارم! چشم کوچکی می گویم و چادرم را جلوتر می کشم و آن قدر هول می شوم که جلوی در ورودی سکندری می خورم.
بدون این که سر برگردانم تا بفهمم کسی متوجه هول بودنم شده یا نه، سریع خودم را پرت می کنم داخل سالن. سالنی که زن ها تقریبا کیپ تا کیپ پرش کرده‌اند.
با چشم دنبال جایی برای نشستن می گردم اما در نهایت ترجیح می دهم همان جا نزدیک در بنشینم. چه حکمتی دارد که هر بار او از کنارم رد می شود هم تپش های قلبم به شماره می افتد و هم دست و پایم را گم می کنم؟ درست مثل الان.
دعا دعا می کنم نفیسه این حال و روزم را نبیند تا دوباره دست نگیرد برایم. اصلا انگار مویش را آتش زده باشند بالای سرم صاف می ایستد و بر و بر نگاهم می کند، شک ندارم از گونه های گلگونی که گر گرفته و قلبی که به وضوح بالا و پایین می پرد پی به حال خراب برده.
خودش را کنارم به زور جا می دهد طوری که صدای غر غر زن بغل دستی را که احتمالا پایش را لگد کرده می شنوم. می گوید:
_سایه چرا این جا نشستی خب؟ سرده.
ابرو بالا می دهم و آهسته می گویم:
_کجا بشینم خب؟ همین الانم تو خودت رو انداختی رو پای اون بنده خدا، آنقدرم پرروئی که اصلا به روی خودت نمیاری.

پسته ی کوچکی که از نایلون کوچک آجیل مشکل گشا برداشته را توی دهانش می گذارد و با لبخند می گوید:
_اهان! خب من فکر کردم می خوای به حیاط و آدم هاش نزدیک تر باشی نگو جا نیست.

با آرنج به پهلویش می زنم و با چشم غره ای می خواهم که ساکتش کنم.
_خب خب حالا جدا از شوخی، می گم چرا صبر نکردی من قند رو بیارم و فرار کردی اومدی بالا؟ تازه لپاتم گل انداخته. کسی دنبالت کرده بود؟ یا ترسیدی خودت بیفتی دنبال کسی؟

از حرف خودش، نخودی می خندد! خوب آمارم را می گیرد. زن کناری دوباره نگاهمان می کند و این بار با روی خوش و آهسته می گوید:
_دخترا، مجلس روضه‌ست. پچ پچ ها و خنده هاتون رو یه ساعت بندازین عقب تا ان شاالله حاجت روا باشید.

نفیسه زیر لب چشمی می گوید و من با تکان دادن سر از او عذرخواهی می کنم.
نفیسه با ابرویی در هم کشیده نگاهم می کند و می گوید:
_خوبه حالا آبروم رو بردی پیش خانواده ی شوهر؟!
_وا
_والا…

سرم را به در تکیه می دهم، صدای روضه خان توی حیاط و توی مغزم می پیچد. چه حال عجیبی، چه حس خوبی دارم. برق ها را که خاموش می کنند، طولی نمی کشد که صدای هق هق نفیس را می شنوم. چادرش را کشیده روی صورتش و شانه هایش می لرزد.
او برای چه گریه می کند؟ او که مثل من نبوده و هیچ کسی هم اگر نداند من که می دانم چقدر پاک زندگی کرده. پس من باید چه می کردم با گذشته ای که هر گوشه اش سیاه و کدر بود؟ باید کرور کرور اشک بریزم اما دلم می سوزد از این که اشکم خشک شده… شاید گریه کردن توی این مجالس هم سعادت و لیاقتی می خواهد که ندارمش.

سر می چرخانم و توی همان تاریکی اتاق را از نظر می گذرانم، صدای روضه خان و آه و گریه ی زن های مجلس موسیقی دلنشینی می سازد. درست مثل نوای مداح پیر محله‌مان که مادرم همیشه با آن دم می گرفت.
او هم شبیه نفیس چادر روی سرش می انداخت و های های گریه می کرد و من‌ همان طور که سرم را روی زانوهایش می گذاشتم از زیر چادر سرک می کشیدم روی صورتش تا گریه اش را ببینم، و او مهربانانه صورتم را نوازش می کرد. آخ که چقدر دلم برای مادرم تنگ شده. گوشه ی روسری را جلوی صورتم می گیرم و بغضم را رها می کنم.

بعد از شام، چند تایی از خانم های همسایه برای کمک می مانند تا ظرف و ظروف های شسته را جمع و جور کنند. از توی حیاط هم صدای دیگ و شیر آب و صحبت های مردانه می آید.
هنوز ساعت یازده نشده که همه چیز جمع و جور می شود. ظرف های دسته شده گوشه ای جا خوش می کنند برای فردا و دیگ و آبکش ها هم کنار دیوار حیاط ردیف می شوند، تمیز و مرتب. حالا همه رفته اند و فقط ما چند نفر هستیم، حتی نفیسه هم رفته.

ادامه_دارد…