آمین دعایم باش… قسمت صد و یکم
ناهید خانم همانجوری که سرش را به افسوس تکان می دهد برمی گردد و از دور مرا می بیند. به سمتم می آید و می گوید:
_وا سایه جان تو دیگه چرا رنگ به روت نیست؟ چیزی می خواستی خب صدام می کردی، ببینم نکنه از صدای افتادن محمدامین شما هم هول کردی؟ یه آب قندی چیزی بدم بهت؟
الکن شده ام. کاش نفهمد چرا رنگ از رخم پریده. می خواهم به او بگویم که خوبم اما واقعا نمی توانم حرفی بزنم، چشمم به موزاییک های کف حیاط دوخته شده، کفش های آشنایش توی زاویه دیدم قرار می گیرد.
سنگین تر از قبل پایش را برمی دارد و روی زمین می کشد. جلویم می ایستد و می پرسد:
_حاج خانم چیزی شده؟
_نه مادر گمونم وقتی تو خوردی زمین این دخترم مثل ما هراسون شده و فشارش افتاده. آب قند بخوره خوب میشه.
چشمانم را از کفش هایش نمی گیرم، با اینکه دوست دارم نگاهش کنم اما حتما لو می روم آن هم با این وضع و روزم.
_حلال کنید. حتما حکمتی داشته. خیره انشاالله، حاج خانم اگه کاری بود یا خانم خوش رفتار بهتر نشدن خبر بدید بریم درمانگاه
و لِخ لِخ کنان دور می شود!
هوا تاریک و با روشن شدن باندها بساط روضه پهن شده و خانم های مشکی پوش یکی یکی وارد خانه و حیاط می شوند. بینشان چهره های آشنایی هستند که به گمانم همین چند وقت قبل، روز عقد نفیسه دیده بودمشان.
حالا دیگر حتی نفیسه و مادرشوهرش و عطیه هم آمده اند.
بوی اسپند دود شده و عطر گلاب فضا را عوض می کند. به آفاق خانم کمک می کنم روی مبل بنشیند و چادرم را به سرم می کشم و برای کمک وارد آشپزخانه می شوم.
_کمک نمی خوای عطیه جان؟
چند نفری از دخترها استکان ها را داخل سینی می چینند و قند ها را توی ظرف های بزرگ کریستال می ریزند. عطیه هم با وسواس رنگ چای را چک می کند و بعد دوباره برش می گرداند توی قوری گل سرخی.
_خیر ببینی سایه جون، اگه زحمتی نیست بیا یه چند تا چایی بریز واسه خانم ها، با اجر باشی ان شاالله
معطل نمی کنم و شروع به ریختن چای می کنم. از وسواس او من هم استرسی شده ام و دانه دانه استکان ها را روی هوا می گیرم و رنگ چای را نگاه می کنم. هنوز استکان آخر را سر جایش نگذاشته ام که با ضربه ای کنترلم را از دست می دهم و نزدیک است چای بریزد روی زمین.
_نکنه می خوای حاجت بگیری؟
_نفیسه! شوهر هم کردی هنوز عین خل و چل ها میای اعلام وجود می کنی؟ نزدیک بود بسوزونیم.
_حالا که الحمدالله چیزی نشد. میگم ماشالا زرنگ شدی. قبل از ما خودت رو رسوندی.
_آقا محمد زود اومد دنبالمون
_بهبه… دستش درد نکنه!
بی توجه به لحن پر طعنه و شوخش به کارم ادامه می دهم. دوباره کنار گوشم وز وز می کند:
_منم پارسال کل دهه اول کارم همین بود. حاجت روا هم شدما
چشم غره ای حواله اش می کنم و از آشپزخانه می زنم بیرون. می خواهم سینی را به عطیه بسپارم که ناهید خانم دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
_خودت زحمتش رو بکش مادر. این عطیه خیلی خوش سابقه نیست. یه کاری دستمون میده
_چشم
من چای می گردانم و نفیسه چادر بسته و پشت سرم قند پخش می کند. ناهید خانم که شاید از صبح بیشتر از صد بار مسیر حیاط و خانه را رفته و آمده در همان حال که با چند تکه پارچه به سمت حیاط می رود می گوید:
_خیر ببینی مادر، سماور مردونه هنوز راه نیفتاده، قربون دستت. یه سینی هم برای پایین بریز.
_باشه حتما
روی پله ها می ایستم و منتظرم تا نفیسه با ظرف قندی که دوباره پر شده بیاید. کمی خودم را عقب می کشم تا جلوی دید مردهایی که با فرش های لوله شده به پارکینگ می روند نباشم. انقدر گیجم که حواسم نبوده بخاطر سردی هوا هیات مردانه توی پارکینگ برقرار می شود.
چندتایی دیگ و قابلمه و اجاق گاز یک طرف حیاط چیده شده اند، کاش می دانستم غذای نذری امشب چیست؟
نگران از دهن افتادن چایی ها هستم. مستاصل به پله ها نگاه می کنم. چرا نفیسه نیامد؟ یکهو حس می کنم دستم سبک شده. برمی گردم… آقا محمد است. سر به زیر می گوید:
_شما بفرمایید داخل، این جا دیگه کم کم جمع مردونه می شه، دستتون درد نکنه.
ادامه دارد…