عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت یکصد

چند دقیقه ای هست که توی سالن پذیرایی تنها و کنار آفاق خانمی که صدای خروپفش به گوش می رسد، نشسته ام. ناهید خانم همراه یکی از زن های همسایه پایین رفته و دقیقا نمی دانم که قرار است چه کار کنند؟
به قاب عکس کوچکی که گوشه ای از ویترین جا خوش کرده نگاه می کنم‌. این طور که به نظر می رسد مربوط به نوجوانی های آقا محمد است‌. چقدر فرق می کرده چهره اش. مثلا صورتش لاغر بوده و استخوانی، و البته بدون هیچ ریش و سبیلی. درست برعکس حالا.

حوصله ام سر می رود، بلند می شوم و چادر رنگی ای که ناهید خانم برایم آورده را سر می کنم، پر چادر را زیر بغل می زنم و گوشه اش را در انگشتم می گیرم و کنار پنجره می ایستم.
از پشت پرده های توری سفید، به راحتی می توانم هر چه بخواهم دید بزنم. دیده شدنم با آن همه شلوغ پلوغی توی حیاط، حواس جمع می خواهد.
مرد ها هنوز مشغول هستند. مادر آقا محمد هم با خانم همسایه روی پله ها نشسته اند و پارچه های کتیبه را کوک می زنند انگار.
خود آقا محمد هم آستین هایش را بالا زده و روی نردبان چوبی قد کشیده و به دیوار چیزی وصل می کند‌ که حتما سیستم صوتی و باند است.
واقعا ابهتش گیراست یا من این طور فکر می کنم؟ تقریبا همه آن هایی که توی حیاط هستند، سر و صدا دارند اما او مثل همیشه آرام کار می کند.
یک قدم بالاتر می رود. من هم یک قدم جلوتر می روم تا راحت تر نگاهش کنم.
دارم گناه می کنم، نه؟! صدای ضربان قلبم را می شنوم، گوشه ی چادر را به دهان می گیرم و زیر لب می گویم:” خدایا منو ببخش. خودت که می دونی آقا محمد همون کسی بوده که بعد از مدت ها منو بهت نزدیک کرده. خوبی کردن و خوب بودن رو یادم داده… می خوام بشناسمش. شبیه کسی که یه الگو پیدا می کنه و میاره پیش چشمش”
سر بر می گرداند تا از پسر جوانی که پایه ی نردبان کهنه را گرفته، نوار چسب مشکی را بگیرد که نگاهش با چشمان من تلاقی می کند.
فقط برای یک لحظه نگاهم می کند و سریع سر به زیر می اندازد و دوباره مشغول کار می شود. ای وای که چقدر بد می شود! نکند حالا فکرهای بدی در موردم بکند؟ مثلا از مغزش بگذرد که چرا این دختر، تازگی ها مدام شبیه اردک فضول ها به در و پنجره آویزان می شود؟!
چند ثانیه مکث می کنم و بعد می خواهم از پرده دور شوم که ناگهان پله ی چوبی نردبان با صدا می شکند و او در برابر دیدگانِ من، محکم به زمین می خورد.
جیغ خفیفی می کشم و از ترس این که پیرزن بیدار نشود، سر انگشتانم را توی دهانم می برم و گاز می گیرم. بی قرار می شوم. باید بدانم چه شده. بدون این که حتی فکر کنم با سرعت به سمت حیاط می روم.
به پایین پله ها که می رسم با بدبختی می ایستم، چادر را سفت تر نگه می دارم و از همان دور چشمم دو دو می زند بین آدم هایی که دورش جمع شده اند.‌ نکند بلایی سرش آمده باشد؟
مادرش بالای سرش خم شده و با دلواپسی می گوید:
_الهی بمیرم. سرت به جایی نخورد مادر؟ آخه این نردبون فکستنی که طاقت وزن تو رو نداره پسرم. چقدر گفتم یه چهارپایه آهنی بگیر بیار

به جای محمد، یکی از مردها می گوید:
_الحمدالله حالا که چیزی نشده حاج خانوم. آقا محمد شمام دستتو بده من یه یاعلی بگو داداش و رو این صندلی بشین.

با کمک بقیه می ایستد و لباس هایش را با دست تکان می دهد تا گرد و خاکش را بگیرد. نمی نشیند روی صندلی که برایش آورده اند. کمی راه می رود و از درد چهره اش درهم می رود. پایش می لنگد.
روی پله می نشینم، قلبم صد هزارتا می زند. ذهنم به عقب برمی گردد و حرف های شاهین در مورد لنگیدن و ناقص بودن او، دوباره توی گوشم تکرار می شود. لعنت خدا بر شیطان!
ناهید خانم می گوید:
_تو که می دونی این پا قبلا آزرده شده، صبر کن چادر عوض کنم تا بریم یه دکتر نشونش بدیم

_نمی خواد حاج خانم فقط ضرب دیده. خوب می شه. نگران نباش.

دست دور شانه ی مادرش می اندازد و کنار گوشش چیزی می گوید و آرامش می کند. همه با صلوات سراغ کارشان می روند. نفس راحتی می کشم‌ و خدا را شکر می کنم.

ادامه دارد…