آمین دعایم باش… قسمت نود و هشتم
ماشین را توی کوچه پارک می کند و توضیح می دهد که به خاطر مراسم و رفت و آمدها چند شبی باید همینجا بگذارندش و جایش تغییر کند.
توی دلم فکر می کنم که اگر او از حال و احوالِ الان من خبر داشت، اصلا در مورد چنین چیز بی اهمیتی صحبت هم نمی کرد!
دستانم یخ شده از شدت استرس. قبل از پیاده شدن، طوری که تابلو نباشد در کیفم را باز می کنم و برای آخرین بار به چهره ی خودم توی آینه جیبی، نگاه کوتاهی می اندازم و لبه های روسری را جلوتر می کشم.
راستش انگار می ترسم از این که قرار است چند روز زیر ذره بینِ نگاه های مادر و خواهر آقا محمد و احتمالا قوم و خویشش باشم. حتی نفیسه و مادر شوهرش!
هرچند که می دانم آن ها مرا فقط به عنوان پرستار مادربزرگ سالخورده شان می بینند، اما من اسیر غوغای جدیدی شده ام که هیچ کسی جز خودم و خدا از آن با خبر نیست.
پیاده می شوم و باد، لرزه به تنم می اندازد. مثلا می خواستم چاق به نظر نیایم و به خاطر همین زیر چادر فقط مانتو پوشیده ام. اشتباه کردم. کاش می توانستم ژاکتم را هم بپوشم! همینجوری هم علائم سرماخوردگی دارم…
به خانه ی بهمنش ها خیره می شوم. ساختمان شمالی سه طبقه نسبتا بزرگی که دیوارهایش سنگ گرانیت است و یک در کوچک و یک در بزرگ ماشین رو، فرفورژه سفید و طلایی دارد.
وارد حیاط می شویم. به خاطر پا دردِ همیشگیه آفاق خانم، آرام راه می رویم و من از این فرصت استفاده و کنجکاوانه به همه جا نگاه می کنم.
چندتایی پسر و مرد جوان و میانسالِ سیاه پوش مشغول زدن پرچم و پارچه های مشکی به دیوارها هستند، با احترام با آفاق خانم و ما احوالپرسی می کنند و بعد دوباره سرگرم کارشان می شوند. صدای نوحه بلند است…
“هرکی مشکی پوشیده،
یا که سیاهی کوبیده،
پارچه ی مشکیِ اونو،
خودِ زهرا بریده… “
دستی به چادر مشکی ام می کشم… دیگر شک نمی کنم که قرار است این چند شب را متفاوت تر از همیشه بگذرانم! از صبح منقلب بوده ام و حالا با هر گامی که برمی دارم این حس بیشتر می شود.
چشمانم می سوزد، نمی دانم دلیلش باد است یا همان سرماخوردگی؟!
در راهروی ورودی باز می شود و ناهید خانم میان چهارچوب ظاهر می شود. چادر رنگی تیره ای سر کرده و رو گرفته. مثل همیشه با دیدن مامان آفاقش، گل از گلش می شکفد و به استقبالش می آید.
وای به حال من که مدت هاست از مادرم دور افتاده ام و رابطه ی بینمان خراب شده!
بعد از مادرش، با مهربانی مرا هم در آغوش می فشارد و بیخ گوشم می گوید:
_هزار ماشاالله، چقدر این چادر بهت میاد سایه جان.
نمی دانم کسی تعریف آهستهش را شنیده یا نه، با شرم می گویم:
_ممنونم
_خیلی خیلی خوش اومدی دخترم.
_باعث زحمت شدیم…
_این چه حرفیه! قدمت سر چشم. بیا بریم تو، هوا سرده سرما می خوری.
شکل و شمایل منزل پدریِ آقا محمد با آنچه که قبلا توی تصوراتم ساخته بودم متفاوت است. از چند پله ی مرمر سفید بالا می رویم. آقا محمد که از ما عقب تر هست، ساک را می گذارد روی پله و می گوید:
_حاج خانم با اجازه من برم ببینم بچه ها چیزی کم و کسر نداشته باشن
_برو عزیزِ دل. اجرت با سیدالشهدا
_با اجر باشین، شما فعلا باهام کاری ندارین؟
_نه قربونت برم. بسلامت
خداحافظی می کند و می رود. چقدر دیالوگ هایشان را دوست داشتم! مشخص بود که ناهید خانم، عاشق تک پسرش است.
با تعارف های مکررش، پا می گذارم به خانهاش. برعکسِ حیاط، اینجا چقدر خلوت است. آفاق خانم که انگار از کوه بالا رفته باشد، به هن هن افتاده، می نشیند روی راحتی مخمل قهوه ای و لم می دهد به بالش هایِ گل گلی اش.
_بفرما سایه جان، خوش اومدی. راحتی مامان؟ الان برات یه چایی میارم تا نفس تازه کنی.
چرا بیخودی انقدر خجالت می کشم؟ کنار آفاق خانم خودم را جا می دهم و ساکی را که از راه پله برداشته و آورده ام می گذارم پیش پایم. صاحبخانه چادرش را در می آورد و با عجله لابد می رود سمت آشپزخانه برای ریختنِ چایی.
سرم شبیه پنکی سقفی شروع به چرخیدن می کند. نمی توانم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم…
اولین چیزی که می بینم و دوستش دارم، پرچم زیبای “یا ابوالفضل العباس” است که به پردهی بزرگ و توری ته سالن وصل شده و دلبری می کند…
ادامه دارد…